تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از لا به لای زندگی» ثبت شده است

برادرم کرونا گرفته. پدرم آزمایش نمونه برداری از کبد رفته. مادرم استرس دارد و آزمایش خون می‌دهد و من...
یک وقت‌هایی فکر می‌کنم این همه دعا، این همه صحبت با خدا، این ایمان، این توکل و این امید مثل دویدن روی تردمیل است. من را به هیچ کجا نمی‌برد. فقط عرق می‌ریزم و خسته می‌شوم. اما چاره‌ای ندارم چون دست‌آویز دیگری ندارم. اگر همین ایمان به بودن خدا را هم از دست بدهم، با قاطعیت می‌گویم که دیگر هیچ اعتقادی ندارم. اعتقادم به سیاست را از دست داده‌ام، اعتقادم به همیشگی بودنِ آدم‌ها را هم. اعتقادم به نجات‌های بیرونی و انسانی را. اعتقاد به دوستی‌ها. اعتقاد به عشق. اگر هم اعتقاد به جوانه زدن امید را هم از دست بدهم، اگر دیگر به این معتقد نباشم که خدا گوش می‌دهد و اجابت می‌کند، دیگر هیچ چیز ندارم. راستش این اعتقاد را نگه داشتم تا از دست دادن اعتقادهای دیگر بهم ضربه‌ای نزند. گاهی دلم می‌خواهد پروانه‌ای بودم و این ها، تمام زندگی را تا به اینجا خواب می‌دیدم. بعد بیدار می‌شدم و بزرگترین دغدغه‌ام این بود که من آدمم یا پروانه؟
 

۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۴۴
.

هزارتا کار دارم و یک میلیون استرس. فردا باید برم برای یه سری دانشجوی تربیت معلم، تدریس کنم. اونم به روش آنلاین. یه جلسه حضوری رفتم و اونقدر بی‌انگیزه و پوکر فیس بودند که بنزینم رو خالی کردند. الان چون آنلاین هست استرسم بیشتره. نمی‌دونم علاوه بر خود تدریس از پس این نرم افزار عجیب غریب برمیام یا دائم باید دستم بند وَر رفتن بهش باشه. از طرفی هم این استرس باعث میشه تسلط کافی نداشته باشم و خنگ بازی در بیارم. امروز علاوه‌بر کارای روتینی که توی دفتر روزنامه انجام میدم، باید یه گزارش از نوجوون‌های افغانستانی می‌گرفتم که خب این گزارش نوشتن هم باعث میشه کلی استرس بگیرم. چرا؟ چون جدیدا میخوام بی‌نقص‌ترین آدم زمین باشم. این کمالگرایی رفتاری نمی‌دونم کجا بود و چی شد که یهویی تو ذهنم بیدار شد. همین تلاش برای بی‌نقص بودن انقدر ازم انرژی می‌گیره که دیگه خیلی از پروژه‌ها را قبول نمی‌کنم یا گند می‌زنم توش. تنها موفقیتی که این روزا داشتم، کاهش وزنم بوده. که خب اونم اونقدر چشم‌گیر نبود. یا اگرم بود اونقدر حیرت برانگیز نیست. وقتی چشمگیر و حیرت برانگیز میشه که اون شلواری که چند سال پیش از دم اسکله توی استانبول خریدم، سایزم بشه. اون موقع تو دلم بندری می‌رقصم و به خودم افتخار میکنم و میرم دم آینه بطری شیر کاکائوم رو میزنم به بطری شیرکاکائویی که توی آینه‌ست و به سلامتی دور کمر باریکم، بطری رو سر می‌کشم.
نمی‌دونم چرا این روزا میل به نوشتن از روزمرگیام پیدا کردم. شاید چون اینقدر پُرم که باید به جای اینکه کله‌ی یکی رو بگیرم به کار برا شنیدن حرفام، از چشمای شما کار بگیرم. استادای داستان نویسی میگند باید موقع نوشتن روزمرگی‌هاتون هم، رسمی و نوشتاری بنویسید. نه اینجوری مثل من شکسته. دیگه رسمی نوشتن برای روزمره نویسی خیلی لوسه. باید زور بزنی ادبی بنویسی و من آدم زور زدن نیستم. مگر اینکه این زور زدن در راستای چیزی باشه که مجبورم کنند یا زور زدنی که توی توالت اتفاق میفته.

۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۵۷
.

نگران بابامم ولی متوجهش نیستم. چون وقتی میام فکرای عجیب کنم، دست نگه میدارم و ادامه نمیدم و یه بیل خاک میریزم روی این نگرانیم. بعد نگرانیه گم میشه و من یادم میره این دل پیچه‌ای که الان دارم، این سردردی که گرفتم، این بغضی که وسط گلومه و این فلان نشونه جسمی برای چیه.
همیشه خدا من نگران مامانم بودم. بی‌دلیل و بادلیل. تا سر حد بی‌خوابی و تهوع و گریه. یا خیلی عادی و بدون اگزجره کردن. اما بابام... یادمه یه بار خوابگاه بودم و بابام یه سلفی از خودش برام فرستاد. زل زدم به عکس. انگار بار اول بود می‌دیدمش. زوم کردم روی چشماش. بعد تک تک اجزای صورتش را وارسی کردم. تو دلم یه جوری شده بود. شدت دوست داشتنش رو تجربه کردم و برای معدود دفعاتی بدون خشم، بدون نیاز بهش، بدون هیچی، فقط و فقط به خود خودش فکر کردم. اونقدر فکر کردم که گریه‌م گرفت. ترسیده بودم از این همه دور بودن ازش. شرم داشتم از این همه ایگنور کردنش. بعدتر وقتی خوابیده بود، نگاهش می‌کردم. آدما رو موقع خواب زیاد نگاه می‌کنم. معصوم‌ترین ورژن آدما وقتیه که خوابیدند. خوابیده بود، با هر خُر و پفی شکمش تکون می‌خورد و اولین حسی که از این مشاهده تجربه کردم عذاب وجدان بود. عذاب از اینکه چرا بدخلق‌ترین ورژن من برای این مرده؟ چرا؟ چرا گاهی دونسته و ندونسته مثل یه غریبه باهاش رفتار می‌کنم؟ سومین باری که بابام رو دقیق نگاه کردم امروز بود. تابستونا وسط سالن میخوابم. هر سه ماه تابستون، به غیر از روزهای تعطیل بابام راس ساعت ۷ و نیم صبح، بعد از اینکه صورتش رو می‌شوره، مسواک می‌زنه، لباس می‌پوشه و ناهارش رو از توی یخچال برمی‌داره، از بالای سرم رد میشه، در رو باز میکنه و میره سرکار. از لای چشمم میبینم که در رو آروم باز میکنه تا من بیدار نشم. امروز از همون اولش نگاهش می‌کردم. با چشمی که پشت سرم دارم. بابام حتی توی بیداریِ پر از سکوت خونه، معصوم بود. با تمام ظرافتی که توش ناشی بود، سعی می‌کرد آروم حرکت کنه. اما در ظرف رو می‌اندازه روی سرامیکای آشپزخونه. بعد با حالت دست و پا گم کردن، در ظرف رو برداشت، اطرافش رو زیرچشمی نگاه کرد و بعد پاشد. مثل وقتی شیر آب دستشویی رو باز می‌کنه. مثل وقتی لباس می‌پوشه. همه حرکاتش با آخرین تلاش برای برقراری سکوت خونه‌ست. اما ناشیانه. برای همین پرسروصداست. برای همین تو اون سکوت پرسروصدا معصوم‌ترین آدم دنیاست. چون زحمت می‌کشه منو بیدار نکنه ولی می‌کنه.
از صبح دارم به این فکر میکنم اگه این صحنه یه جایی، یه روزی، برای همیشه متوقف بشه، چی؟ ولی باز فکرم رو خط می‌زنم. چون من تو تمام رویاهام، تو تمام آینده‌م، تو تمام روزای بعدتر می‌خوام بابا داشته باشم. کنار مامانم. با صدای خنده‌شون که با صدای خنده برادرم قاطی شده.
 

۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۰
.

برگه آزمایش برادرم روی میز، کنار لپ‌تاپم افتاده بود. چشمم افتاد به سنش. تفاوت سنی‌مان را به اضافه‌ی سنش کردم و به عدد سن خودم رسیدم. بعد از مدت‌ها با عددی روبرو شدم که من را ترساند.

فردا تولدش است. باید سعی کنم ریاضی، جمع و تفریق و در کل اعداد را از یاد ببرم. چون هر سال دوبار با بحران سن روبرو می‌شوم. تولد برادرم. تولد خودم.

۴ نظر ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۵۴
.

برایش نوشتم «خسته شدم» و بعد از گذاشتن میمِ شدم، گریه‌ام گرفت. انگار کار بدی کرده‌ام. سرم را انداختم زیر و مثل کسی که چیزی دزدیده، یواشکی چشم انداختم به اطرافم. مطمئن شدم تنها کسی که در تحریریه است، خودم هستم. بعد با آستینم چشمم را پاک کردم. سرم را که بالا آوردم دیدم روبروی دوربینم. در آن لحظه دلم خواست تنها کسی که از این عجز باخبر می‌شد خدا و بعد هم سردبیرم باشد. سردبیرم آرام است. چیزی که من نیستم. چیزی که هیچکس نیست. همین چند روز پیش که ترسیده بودم از چیزهایی که نباید بنویسم و بگویم(!) آمد بالای سرم ایستاد، نگاهم کرد و گفت: خوبی؟ خوب نبودم ولی خوب شدم. قرار بود این نوشته در مذمت خستگی ام باشد، اما خب حالا در مدح سردبیرم شد.
بای.
 

۱۴ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۲
.

حالم به هم میخورد. از راننده‌های خنگ و عصبی اسنپ. از چای‌های جوشیده. از ریجکت شدنم در همه جا و پیش همه کس. از خاک‌های دم پیاده‌رو. از گرانی. از کرونا. از اینکه آدم‌ها به من می‌گویند آرامم اما من در حال گریه کردن درون دلم هستم. از اینکه آدم‌ها به من می‌گویند عصبانی هستم و من عصبانی هستم. از اینکه دستم را مدام می‌شورم. گوشی‌ام را مدام شارژ می‌کنم و مدام گرسنه می‌شوم. از اینکه آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. از اینکه آدم‌ها می‌آیند و وقتی می‌خواهم بروند، نمی‌روند. از روی وزنه رفتن. از سه دور ممتد دور فلان باغ دویدن. از قورباغه‌های کنار زاینده‌رود. از گرم کردن قبل از دویدن و مچ درد گرفتن بعد از دویدن. از ارتباطات. از نوتیفکیشن‌های گوشی‌ام. از پیام بانک. گل‌های پلاسیده توی گلدان. از تعریف آدم‌ها. از صدایشان. حالم بهم می‌خورد. از همه چیز. به جز مادرم، خوابیدن و این کتابی که جدیدا می‌خوانم.

۲۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۰
.

ژاپنی شده‌ام. این را امروز فهمیدم. وقتی از در ورودی فلان ایستگاه مترو تا در خروجی آن یکی ایستگاه، کتاب به دست روی پله برقی ایستاده بودم و زمانی خواندن را متوقف کردم که آفتاب زد توی چشمم و دیگر کتاب را بستم. حس کردم ژاپنم و یک آن بوق ترسناک ماشین‌ها، اخم ترسناک‌تر آدم‌ها و پول‌های ولو شده‌ی زبان بسته‌ی بی‌ارزشِ توی کیف پولم را که دیدم، متوجه شدم ایرانم و نهایت کاری که برای ایرانی بودنم کرده‌ام، این است که امروز تکانی به سرانه مطالعه کشور داده‌ام. اما تا وقتی آلودگی، کشتار دسته جمعی، شلیک بر روی هواپیماها و جوان‌های خودی، کرونا، اخم نظامی‌ها، اظهار نظر مجری‌ها، ازدواج مجدد بازیگرها و هزاران سوژه دیگر وجود دارد، چه کسی به سرانه مطالعه کشوری توجه می‌کند؟ من. منی که قهرمان پرداختن به جزئیاتی هستم که مدت زیادی است گوشه رینگ، نالان و زخمی افتاده‌اند و کسی به آنها توجهی نمی‌کند. مثل همین سرانه مطالعه، ترس پیرزن‌ها و پیرمردها از کرونا، دستان سیاه و زخمی کودکانی که روی پل هوایی بساط پاسور فروشی راه انداخته‌اند، گل‌هایی که از لای نرده‌های دانشگاه بیرون زده‌اند، ریگ‌هایی که زرق و برق دارند و لای گونی برنج‌ها پیدا می‌شوند، مارمولک‌هایی که در لوله بخاری اتاقم خانه زندگی و زنُ بچه دارند و خودم. البته این خودم آخر را دیروز کلید زدم. وقتی نالان و زخمی از جلسه‌ای بیرون آمدم و فهمیدم مهم‌ترین کاری که آدم باید در زندگی‌اش انجام دهد، رسیدگی به زخمی‌های اطرافش است که در جنگ نابرابر زندگی آسیب دیده‌اند  و خب چه زخمی‌ای می‌تواند به زخمی دیگری کمک کند؟ شاید فقط ژاپنی‌ها.

۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۸:۳۷
.

اتوبوس داشت می‌رفت. از ته آن فریاد کشیدم که آقا مادرم هنوز نیامده، کمی صبر کن. راننده بی‌توجه به فریاد من رفت. مادرم را از شیشه عقبی اتوبوس ندیدم. درها بسته شد. چشمم را دوخته بودم به دورترها. خبری از مادرم نبود. و همانطور که نگاه می‌کردم فریاد می‌کشیدم و می‌گفتم مادرم نیامده، حالا باید مسافتی طولانی را دنبال اتوبوس بدود. نه از تصور اینکه مادرم جا مانده بود و نه بابت اینکه در آن اتوبوس تنها بودم، از انتظار مادرم برای آمدن اتوبوس بعدی و یا از دویدنش برای رسیدن به این اتوبوس خشمگین شدم. خشمگین که نه. دلم گرفت. با چشمانی که به شیشه عقبی دوخته بودم، به جلوی اتوبوس رفتم و سر راننده فریاد کشیدم. راننده بیخیال بود. به صدای فریادهایم اعتراض نکرد. حتی تذکر نداد که بروم سرجایم بنشینم. گاز می‌داد و می‌رفت. اتوبوس رفته بود و مادرم مانده بود. گریه کرده بودم. گریه‌ی غربت. هیچکسی کنارم نبود. من بودم و خانه‌ای که حیاطش بزرگ بود و پله‌هایش پر از گیاهان عجیب. من بودم و اتوبوسی که مرا رسانده بود به زیباترین جای جهان. اما زیباترین جای جهان بدون مادرم، جهنم‌ترین جای جهان است. چرا همیشه در خواب‌هایم غم غربت سلول به سلول تنم می‌رود و زمانی که بیدار می‌شوم انگار از غربتی به غربتی دیگر پناه برده‌ام؟ مگر نگفته بودند که تعبیر گریه‌ی در خواب، شادی و خنده در بیداری است؟

۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۵:۱۸
.

تی‌تی عزیزم
امروز همان روز ایده‌آلی بود که همیشه برایش تلاش می‌کردم.
صبح دانشجو بودم
ظهر روزنامه‌نگار
و عصر -کمک- درمانگر کودک.
زندگی امروزم همان آرامش در حین طوفانی بود که دوستش داشتم، دارم و خواهم داشت. 

 

پ.ن: یکشنبه 8 تیر.

۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۱
.

جوری به ساعت نگاه میکنم انگار برایم مهم است چه موقعی به خواب روم و چه موقعی از خواب بیدار شوم. چون من این روزها ترجیحم این است دائم در خواب باشم. خواب حالم را خوب می‌کند. پول حالم را بد می‌کند. چون من معتقدم از هرچه که داری باید نهایت استفاده را بکنی. خواب دارم و پول نه. پول هم داشته باشم قدرت خرید نه. برای همین است که از خواب نهایت استفاده را می‌برم و غم را می‌پیچانم لای ملاحفه‌ی فرضی‌ام و ساعت‌ها می‌خوابم. از خواب بیدار می‌شوم، چیزی می‌خورم و باز می‌خوابم. از تشنگی بیدار می‌شوم، بطری آب را سر می‌کشم و باز می‌خوابم. حتی در بیداری هم می‌خوابم. وقتی سرکار هستم هم خوابم. وقتی سرکلاس هم هستم. می‌بینید؟ خواب همیشه در مراجعه است. برعکس عشق و پول. دو دقیقه دیگر می‌شود 1:1 شب و من می‌توانم آرزو کنم که دوباره خوابم ببرد. چون آرزوها زودتر از آنچه فکرش را بکنید، به شما می‌رسند و شما به آن می‌رسید، آرزویم برآورده می‌شود و خوابم می‌برد. یک طوری می‌خوابم که در خوابم، هم عشق در مراجعه باشد و هم پول. هم صلح و هم صفا. هم دوستانم نزدیکم باشند و هم من نزدیک آنها. می‌خوابم و در خوابم قرار دارم. آلارم گوشی‌ام را به کار انداخته‌ام. لباس‌های نویم را پوشیده‌ام. کرم گران قیمت می‌زنم. عطر مخصوص دیدارهای مهمم را هم. کراوات هم اگر رویم می‌شد می‌زدم چرا که قرار مهمی دارم و در قرارهای مهم علاوه‌بر عطر و جوراب شیک، باید کراوات زد. این را از رییس جمهور کانادا یادگرفته‌ام و از فمنیست‎‌های دوآتیشه که می‌گویند عیبی ندارد زن‌ها هم مثل مردها تیپ بزنند. در خواب مثل فیلم فرندز، غم‌هایمان را با خنده و هرهر و کرکر کنار می‌زنیم و نهایتا با کمی گریه مشکلاتمان حل می‌شود. در خواب همه‌مان زندگی‌های بشاش اینستاگرامی داریم و می‌شاشیم به زندگی و هارهار چیلیک. در خواب نهایت جوراب‌هایمان سوراخ است نه دل‌ها و جیب‌هایمان. خواب غم‌های اجتماعی را قاطی غم‌های شخصی‌مان نمی‌کند. یا برعکس حتی. ما در خواب در سرزمین دیزنی‌ها هستیم. خوشحال و شاد و خندانیم و قدر دنیا را می‌دانیم. ساعت از 1 و 1 دقیقه گذشت. باید زودتر خودم را برای ساعت 1 و 10 دقیقه آماده کنم. تا آرزو کنم خوابم ببرد و با تمام شدن جمله‌ام، چشمانم بسته شود و خر. و پف.

۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۹
.