تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

از نوشته های یهویی داخل مترو:


آدم ها در گرمای تابستان برای خنک شدن، پایشان به اینجا کشیده میشود. آدم ها برای آب خوردن از آب سردکن ها، داخل میشوند. آدم ها ناگهان میان خنده ها و شوخی ها یادشان می آید گرفتارند.خسته اند. دل شکسته اند. آدم ها سرشان پر از سوداست و دلشان پر از بلوا. آدم ها بریده می شوند. آدم ها در جمع تنهایند. آدم ها یادشان می افتد چقدر با چیزی که میخواستند بشوند، فاصله دارند. آدم ها گلویشان ورم میکند. آدم ها ساکت میشوند. آدم ها دست از همه چیز میکشند و ناامید میشوند. آدم ها یک چیزی شان میشود که نمیدانند چیست. آدم ها غریب ند. آدم ها بازیچه می شوند. آدم ها به بازی میگیرند. آدم ها محبت میخواهند. آدم ها دستشان میرود روی چشم هایشان. چادرشان کشیده میشود جلوتر از صورتشان. آدم ها پناه می آورند. آدم ها شانه هایشان میلرزد. آدم ها یک آن در دلشان باز میشود. آدم ها مژه هایشان خیس میشود. آدم ها دلشان شکسته میشود. آدم ها نجوا میکنند...آدم ها گریه میکنند....خوشبحال آدم ها که گریه میکنند. خوشبحال آدم ها که پناهشان میدهی. پناهشان میدهی؟

۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۰
.

از هم فیلم  بگیرید. فیلم‌های یواشکی بدون تر گل ورگل کردن قیافه‌ها. در همه حالتی. با چهره‌های هپلی و شلخته. موقع پرو کردن لباس‌. وقتی آرایش می‌کند و دهانش صدمتر باز است تا یک ریمل بزند. وقتی پشت سرهم حرف می‌زند؛ غیبت می‌کند و مجال حرف زدن به دیگری را نمی‌دهد. موقعی که با تلفن حرف می‌زند. و...
فیلم‌ها واقعی‌ترین مدارکی هستند که از آدم‌ها به جا می‌ماند.حتی واقعی‌تر از عکس‌ها.سال‌ها بعد که وارسی‌شان می‌کنید می‌فهمید تا چه‌اندازه خوشبخت بوده‌اید و نمی‌دانستید...

موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۳۷
.

این مطلب من رو توی مجله‌ی جیم بخونید و بگید شما جزء کدوم دسته‌اید. من خودم توی مورد هشتم اعتراف کردم! منتظر اعترافای شما هم هستم.

اینجا

۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۰
.

بعد از ماه‌ها و سال‌ها انتظار برای پیدا کردن‌اش، بعد از استپ زدن‌های نیمه‌شب کنار بساط فیلم فروشان سر خیابان‌ها، بعد از سرچ کردن‌های زیاد بلاخره موفق به یافتن‌اش شدم...بعد از ممنوعیت اکران فیلم " من عصبانی نیستم" ولوله‌ای به جانم افتاد که این فیلم را ببینم. حالا فیلم را پیدا کرده‌بودم و منتطر بودم ببینم برای چه موردی ممنوع الاکران شده بود...

بعد از دیدنش بیشتر از قبل به شرایط کشور ناامید شدم و تمام یک ساعت و خرده‌ایِ فیلم انگار یکی ناخن‌ش رو روی دیوار می‌کشید...
پ.ن: بچه ها این فیلم رو داداشم از کسی گرفت. نمیدونم اون از کجا گرفته.

۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۱
.
دلم میخواست همه‌ی آدمای شهر رو می‌شناختم. چادر می‌نداختم رو سرم پامی‌شدم می‌رفتم تو خیابون. به همه‌شون سلام می‌دادم. مثل فیلم پدر سالار. وقتی آقاجونه تو کوچه راه می‌رفت کل مردم محل بهش سلام می‌کردن. چادر سر کنم و کِش چادر رو بیارم تا پیشونی‌م تا رنگ روسری‌م مشخص نباشه. تو کل محل راه برم و به همه سلام کنم. بعد برم جلوشون. حالشون رو بپرسم. باهاشون چند تا جمله حرف بزنم و آخر سر بگم " دعام کنید"... یه جوری این "دعام کنید" رو بگم که چشمام التماس حرفم رو برسونه. یه جوری بگم که بفهمند باید " دعام کنند". که بدونند ملتمس‌ام. شاید این‌طوری همه‌ی آدمای شهر دعاهاشون روی هم ریخته می‌شد و خدا بغلم می‌کرد. خدا بغلم می‌کرد؟

پ.ن: برام دعا کنید...
۲۳ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۶
.

تا چند دیقه دیگه گردنم یه دست در میاره، محکم میزنه تو سرم و میگه اون ماتحتت رو از زمین جدا کن، لب تاب رو ببیند و برو بکپ!
(گردنم درد داره و اعصاب نداره)
پ.ن: رفرنس نویسی مقاله ی دکتر گیتا...

موافقین ۸ مخالفین ۳ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۳
.

یه ماهی گلی بهم دادند، گفتند اینو بگیر برا خودت. اهلی شده. عمرش هم مثل بقیه ماهی‌ها کوتاه نیست. مال خودته.
گرفتمش تو دستم. ولی لیز خورد و افتاد. از بی آبی مُرد...
حس الانم این مدلی‌ه.
از دستم لیز خورد.
رفت...

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۶
.

گاهی به این فکر میکنم که یهو بی مقدمه بهم پیام بده " دوستت دارم". بعد من چی جواب بدم!؟ تو خیالم هزارتا جواب مینویسم. ولی آخرش همه شو پاک میکنم و مینویسم" منم دوستت دارم".
مثل اینه که دوتا آدم، توی یه جاده ی دراز پشت بهم راه برند. بعد یهو و همزمان جفتشون برگردند سمت هم و بدوند و همدیگر رو بغل کنند. هیچی هم نگند. هیچی...
...
مگه نمیگند آدم به هرچی فکر کنه براش اتفاق میفته؟!
باید محکمتر فکر کنم...
بگو دوستت دارم. بگم دوستت دارم...

موافقین ۱۷ مخالفین ۱ ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۰۶
.

مامانم از اول اولش رفیقم بود. یه بار با راحله نشستیم دفتر خاطرات درست کردیم. با برچسب و عکسای کتاب داستانام! عاشق دفتره شدم. به همه ی دوستام میدادم برام بنویسن. یه با دفترمو وسط سالن انداخته بودم. بعدشم رفته بودم خونه ی مامان بزرگم. مامانم تو دفتره کلی برام چیز نوشته بود. آخر آخرش بهم حالی کرده بود که ما باهم رفیقیم. رفیق بودیم. رفیق تر شدیم.  من وقتی فکر کردم از یکی خوشم میاد رفتم به مامانم گفتم. مامانم گفت صبر کن. کنکور قبول نشدم. شبش اونقدر گریه کردم که خوابم برد. مامانم گفت صبر کن. با بهترین دوستم بهم زدم. مامانم گفت صبر کن. صبر کردم. تو بدترین جریاناتی که نمیتونم ازشون بنویسمم صبر کردم. الان ولی میترسم بهش بگم چی تو دلمه. چون میگه صبر کن. اما خب آدم گاهی از صبر کردن خسته میشه! ولی خب صبرم نکنه چیکار کنه؟!

موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۷
.
یه چندتا نکته‌ی شب امتحانی براتون نوشتم.
برید بخونید و بهش عمل کنید تا حداقلش نگرانی پاس نشدن رو نداشته باشید.
۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۲
.