تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

من این پست رو مینویسم تا این بار اونی که حرف میزنه تو باشی، نه من.

حتی اگه سال هاست حرف نزدی باهام. حتی اگه هیچوقت حرف نزدی باهام. حتی اگه میترسی یا دلت نمیخواد حرف بزنی باهام.

حالا بیا جلوتر و باهام حرف بزن. هرچقدر. هرچی. از هر کجا.

۹ نظر ۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۶:۳۲
.

کاری مفیدتر و سرگرم‌کننده‌تر از این نیست که بگذاری حواست از چیزی پرت چیز دیگر شود.
نابغه ناشناس/ شاید از خوانندگان آثار بلز پاسکال

 

اگر به خودم برگردم/ والریا لوئیزلی/ ترجمه کیوان سررشته
 

۲۷ مهر ۹۸ ، ۱۶:۵۷
.

پدر من پارسال مرد. مادرم می‌گه بهترین کار اینه که وانمود کنم هیچ وقت دوستش نداشتم و اون هم هیچوقت دوستم نداشته. اون وقت دیگه حالم بد نمیشه.
گفتم: این کار رو میکنی؟
آره.
فایده‌ای داره؟
فکر کنم آره.
مادرم میگه باید وانمود کنیم اصلا نبوده، باید فکر کنم چیزهایی که ازش یادم میاد همه‌اش خواب و خیاله.
فایده‌ای داره؟
فکر کنم آره. گاهی مطمئن نیستم چیزی که ازش یادمه واقعیته یا خیال. تو هم باید امتحان کنی. ضرر نداره که.


بندبازان/ دیوید آلموند/ ترجمه شهلا انتظاریان
 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۱:۳۸
.

ما بزرگ می‌شیم تا خودمون رو کشف کنیم. اما شاید فقط کشف می‌کنیم از چه راه‌هایی خودمون رو قایم کنیم.


بندبازان/ دیوید آلموند/ ترجمه شهلا انتظاریان

۲۲ مهر ۹۸ ، ۱۶:۰۳
.

کله‌ام بوی قرمه سبزی می‌داد. بوی قلیه با ماهی‌های آزاد خلیج فارس. بوی پلو مکزیکی‌ای که لابه‌لایش میگو هم پیدا می‌شود. بوی پلو عدس‌های مامان بزرگم. بوی برنج و مرغ‌های مادرِ مامان بزرگم. بوی کباب‌های ظهر جمعه‌ای که بابایم درست می‌کند. بوی ترشه تره‌ی رِشتی. بوی کوفته‌های سلف دانشگاه. با همین کله‌ی هفت خطِ هشت بو می‌ایستادم به بحث. به اینکه خودتان را جمع کنید و کار راه بیندازید. به اینکه فکر کردی چه خری هستی. با کارمندان اداره. با گشت ارشاد. با حراست دانشگاه. با ناظم. با مدیر. با هرکه نگاه از بالا به پایین داشت. با هرکسی که می‌خواست بگوید بیایید و همه‌تان شبیه من شوید. با آنهایی که خط و نشان می‌کشیدند. شده بودم ناجی مملکت کوچکم از ظلم. ناجی جامعه‌های کوچکم از پررویی. همان دستمالی شده بودم که می‌خواستم روی گه و گند بِکِشم اما خودم کثیف می‌شدم و هیچ جا تمیز نمی‌شد. جنگ با خوک‌ها را دوست داشتم اما نمی‌دانستم بُرد و باخت این جنگ نتیجه‌ای جز نجسی ندارد. یک جایی بین همین جنگ‌ها خزیدم یک گوشه. نفسم که چاق شد، از آن گوشه بلند شدم و راه رفتم. مثل فارست گامپ. آنقدر راه رفتم که یک جایی گفتم بس است. برگردم. میان تمام این روزها و ماه‌ها و سال‌هایی که راه رفتم، با پایم، با فکرم، با چشمم، با ذهن و عقل داشته و نداشته‌ام به این فکر کردم که آدمی از پس تغییر خودش هم به سختی برمی‌آید. این همه دست و پا زدن، این همه خنجر را از رو بستن، این همه شاخ و شانه، این همه بلدرم بلدرم برای تغییر بقیه بی‌فایده است. ناجی‌ها هم در گور خفته‌اند. اما یک نفرشان زنده است. روبروی آینه. که برای خودم ایستاده. برای خود خود خود خودم. حالا کله‌ی بی‌بویم فقط گهگاهی صدای تیتراژ پایانی گیم آف ترونز را می‌دهد.

۳ نظر ۲۱ مهر ۹۸ ، ۱۴:۲۹
.

40 روز پیش خبر مرگ دختر عموی سی و چند ساله‌ام را شنیدم. مرگی ناگهانی و بی‌خبر. همانقدر ناگوار و شوکه کننده مثل وقتی که در بچگی امتحانی را خوب می‌دادم و وقتی با نمره‌ی افتضاحش روبرو می‌شدم نمی‌دانستم چه کار کنم.
امروز 40 روز از آن بُهت گذشت. بُهتی که آرام آرام یخش شکسته شد. یخی که برعکس همیشه، سرد نبود، داغ بود.
زندگی این روزهایم جوری بود که پدر و مادرم را نمی‌دیدم. هرروز و هرساعت کنار زنعمو و عمویم بودند. روزهایی که سرکار بودم با مادرم چت می‌کردیم و می‌گفتیم انگار سال‌هاست از هم بی‌خبریم و همدیگر را درست ندیده‌ایم.
ظهر مادرم زنگ زد و گفت که شب  از راه محل کارم بروم خانه عمه.
انگار از امروز قرار است زندگی روی روال عادی‌اش بچرخد. البته روال عادی‌ای که همه ما را از طوفان درآورده. که به قول موراکامی:از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پانهاده بودی!
 

۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۷:۲۱
.

برام نوشته:
«من فکر می‌کنم اسمت می‌توانست "پرستو" باشد. که ابروهایت مثل پرستوهایی‌ست که بچه‌ها توی نقاشی‌شان می‌کشند!»

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۳:۳۰
.

مادر خواست نوشته‌ام را ببیند. دفترچه را به طرف شعله‌های آتش گرفتم تا بهتر آن را ببیند.
گفت: «از کجا این به ذهنت رسید؟»
«از باد!»
«هان!»
آخر صفحه را خواند. جایی که سیل کلمه‌ها به فضایی خالی ختم می‌شد.
گفت: «بعدش چی می‌شه؟»
«نمی‌دونم»
«مثل زندگی!»


بندبازان/ دیوید آلموند/ ترجمه شهلا انتظاریان
 

۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۴:۵۲
.

واقعیت اینه من زیاد سورپرایز شدم، اما هیچ‌وقت سورپرایز نشده بودم! یه بار تو خوابگاه نشسته بودم تو سر لپ‌تاپم می‌زدم که یهو هم‌اتاقیم با یه کیک تولد وارد شد و برام نقلی‌ترین جشن تولد دنیا رو گرفت. یه جشن تولد دونفره با یه کیک کوچیک. اون شب مجال شگفت‌زدگی نداشتم. چون حجم خوشحالیم به حس دیگه‌ای اجازه ورود نمی‌داد.
اما هیچ‌وقت خوشحالیم با شگفتی مخلوط نشده بود. اونجوری که با دست راستم جلوی دهن باز شده‌م رو بگیرم و همزمان دست چپم رو بذارم روی قلبم. ولی دیشب همینجور شد. یادم نیست دست راستم روی قلبم بود یا  اینکه دهنم باز شده بود یا نه. ولی مدام انگشتم رو فرو می‌کردم تو پهلوی کسایی که کنارم بودند تا ببینم واقعی‌ند یا نه؟ خوابم یا بیدار؟ زنده‌م؟ مرده‌م؟ اینجا کجاست؟ شما مگه تهران نبودید؟
پریشب در حالی‌که توی دلم داشتم گریه می‌کردم، یه گوشه نوشتم: «این روزا چیزی خوشحالم نمی‌کنه. فقط یه سری اتفاقا باعث میشه غمگین نباشم. چقدر مبتذله چنین حالی.»
ولی دیشب بعد از مدت‌ها خوشحال شدم. از ته دلم. اون ته تهی که این خوشحالی توش گم شد و چسبید یه گوشه‌ش.

۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۴:۱۳
.

یک:دارم به شرایطم عادت می‌کنم. دوستش دارم ولی سردرگمم. نمی‌دونم تا کی می‌خوام ادامه بدم. نمی‌دونم می‌خوام اصلا همین حوزه رو برم جلو و ازش پول در بیارم یا برگردم سر تخصص دانشگاهیم و تمرکزم رو بذارم روی کار کلینیکی!

نمی‌دونم و اگر هم بدونم صبر ندارم. صبر اینکه کلی برم تو صف کار و هزینه بدم برای کارورزی. دلم می‌خواد فعلا همه چیز بره رو اون غلطتکی که تو فکرمه. همون کاری که دارم استارتش رو می‌زنم و امید دارم بشه.

دو: مرگ یهویی و غیرمنتظره دختر عموم بهم این رو یاد داد که باید بیخیال و بدون گاردگیری زندگی کنم. زیاد درگیر غصه و شادی نشم. زیاد درگیر ثابت شدن معرفت آدما به خودم نشم. زیاد درگیر دنیا و آدماش نشم. اونقدر گیر ندم به بقیه، به زمونه و به خودم. بگذرم و بگذارم. مرگ الف تو گوشی محکمی بود. به خانوادش. به خانواده من. به خود من. هنوز توی شوکیم. هنوز یهویی نشستم و می‌بینم که مدت‌هاست دارم به این فکر می‌کنم که جدی جدی نیستش؟ مُرد؟ یعنی دیگه نمی‌بینمش؟ اما قبل از همه اینا دردناک‌ترین چیز اندوه و سوگ دخترک 5 ساله‌ست که...

سه: شش روزه که وارد 27 سالگی شدم. 27 سالگی نزدیک‌ترین عدد به 30 سالگی هست و من وحشت این سن به بعد رو دارم. حدود یک سال بود که دلم می‌خواست تولدم رو توی رشت بگیرم. گرفتم. با یه کلوچه محلی که وسطش شمع علامت سوال داشت. تنها و با یکی از همین دوستای وبلاگی. تانزانیا. آروزی امسالم خیلی عجیب بود. نمی‌دونم چرا. شاید چون دیگه دارم یاد می‌گیرم نچسبم به چیزایی که دست خودم نیست. شاید چون اون خلاء درونیم کمتر شده. چسبیدم به خودم و موقعیتام. چسبیدم به شناسایی خودم به خودم. یه منقاش دستم گرفتم و دارم ضعفام رو دونه دونه می‌کشم بیرون و جلوی چشمم می‌گیرم تا ببینم باید باهاش چیکار کرد. خیلی سخته و دردم میاد. اما خب آدم نباید فقط بزرگ بشه که باید عاقل و بالغ هم بشه.

چهار: جواب زنده بودنم مرگ نبود. مردن من مردن یک برگ نبود. اون همه افسانه و افسون ولش. این دل پر خون ولش. دلهره گم کردن گدار مادون ولش. تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش. خیابونا سوت زدنا شپ شپ باورن ولش.

اینا رو چاووشی داره توی گوشم می‌خونه. سردمه. دلم خواست بداهه نویسی کنم. به یاد قدیم. به یاد وبلاگ نویسی‌های پررونق گذشته.

پنجم: عمم میاد وبلاگم رو می‌خونه. دوستت دارم عمه مهین. با هزارتا اختلاف و کل‌کلی که باهم داریم. اما تو خوب منو بلدی. بیشتر از همه همه همه.

۶ نظر ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۷:۱۱
.