تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

از نوشته‌های بدون فکر یهویی:

 

حراست دم در عوض شده است. دم ظهر که داشتم بدو بدو می‌آمدم تحریریه از اتاقکش بیرون آمد و گفت: شما؟ در جوابش گفتم «کارمند تحریریه هستم» باورم نشد. بعدتر این کلمه را چندباره توی ذهنم مرور کردم. «کارمندم»، «کارمندم؟»، «کارمندم!»

در تمام روزهای زندگی‌ام دوست داشتم شغلی داشته باشم که الان در آن هستم. شغلی که بنویسم و از همان نوشتن پول در آورم. پولی که مطمئن باشم برای درآوردنش نه جر زده‌ام و نه از زیر انجام کاری در رفته‌ام. حالا یک میز در این تحریریه دارم. تحریریه‌ای که دوستان زیادی به من داده است. به من اعتماد به خودم را داده. دبیری داده که جسارت خفته‌ام را با سفارش کارهایی که به من داده، بیدار کرده.

گاهی آنقدر در جریان تند زندگی می‌افتم که یادم می‌رود آدمی که الان کنار دستم است، شغلی که در آن هستم و پولی که در حسابم دارم آرزوی دیرینه‌ام بوده. کافی است الان و در این زمان حال دست از مقایسه خودم با دیگران بردارم تا خودم، جایگاهم و اطرافیانم را ببینم. روشن‌تر. لطیف‌تر. قشنگ‌تر و پرمهرتر.

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۴۸
.

گهگاهی دوست دارم بدونم کیا جلوی نوشته هام هستند. حس میکنم اینجوری رابطه دونفره میشه:) بنابراین:

 

اسمت چیه؟

چقدر وقته منو میخونی؟

من رو از کجا میشناسی؟

لوس نکنید خودتون رو ها! بیاین بگید:)

۲۸ نظر ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۳۰
.

می‌ترسم از خیلی چیزها بنویسم. از اینکه چند شب گذشته چه فکرهایی کردم. از اینکه حدود یک هفته است یادم آمده در این یک سال گذشته چقدر خواستم فراموش کنم و نشده. از اینکه شب‌های این یک هفته یادم آمده ...
دوست ندارم از گذشته بنویسم. از آن بدتر که می‌ترسم از حال هم بنویسم. حالی که شب‌ها در من جریانی پیدا می‌کند و تمام روزم را به فکر کردن به آن می‌گذرانم. الان می‌فهمم که چقدر دلم می‌خواهد از این حال، از این شب‌ها، از این غم، از این خلاء، از این بودنِ نبودن بنویسم، اما نمی‌نویسم. چون می‌ترسم و چون ساکت شده‌ام.
امروز صبح یک پسته پستی از فریبا گرفتم. چند شب پیش برایش وویس فرستاده بودم و او در جواب حرف‌هایم پرسیده بود: «گریه کردی؟» از صدای گرفته‌ام فهمیده بود لابد. جوابش را ندادم. امروز برایم ماسک دور چشم فرستاده بود که صبح‌های بعد از گریه‌های طولانی شبانه، برای پف چشمم از آن استفاده کنم. با یک نامه‌ای که آخرش نوشته بود: «راستی همه چیز درست می‌شه. خب؟»
 

۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۱۱
.

کل زمانی که برد یک عصر تا صبح بود. منقطع و تکه پاره. نه اینکه پشت سر هم.
ماجرا از این قرار بود که زمانی که گمان می‌کردم قوی هستم، قوی نبودم. همه چیز را آن پشت قایم کرده بودم، آشغال‌ها را زیر فرش ریخته بودم، شلوغی‌های روی تخت را برده بودم زیر تخت تا کسی چیزی نفهمد. ولی خودم چه؟ خودم که می‌دانستم چه خبر است. یک جایی پناه گرفتم و گریه کردم. حتی از اینکه گریه می‌کردم هم گریه کردم. همیشه ضعفم همین بوده. گریه کردن. بعد برای همین ضعفم هم گریه کردم. فهمیده بودم ضعیفم اما هیچکسی نفهمیده بود چه ماجرایی من را تا این حد نالان کرده بود. هیچ‌کس. حتی آنهایی که باعث شده بودند احساس ضعف کنم. احساس می‌کردم متعلق به هیچ گروهی نیستم. در هیچ جمعی نیستم. بود و  نبودم یکسان است. و ترسیده بودم.
اما چیزی که باعث شده من الان با من پارسال فرق کنم و حتی دلم را به این تغییر خوش می‌کنم این است که دیگر از این ضعیف بودنم احساس ضعف نمی‌کنم. شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم «پیش می‌آید!»

۳ نظر ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۵۹
.

در کنار اینکه میل به زندگی دارم، میل به زندگی نکردن هم دارم. دوست دارم بعضی روزها زنده نباشم. چند روز پیش از خواب بیدار شدم و به خودم گفتم: «جدی جدی باید زندگی کنم؟» و در کمال ناباوری دیدم که مجبورم! انگار بار اولی بود با چنین فلسفه‌ای روبرو می‌شدم. نه افسرده هستم و نه مضطرب. برنامه زیاد دارم. هدف هم. اما «خب که چی؟» بیشتر از همه این‌ها دارم! چیز دیگری که دارم عینک عجیبی است که گاهی روی صورت ذهنم می‌نشیند. خیال می‌کنم آدم‌ها، شرایطشان، اهدافشان، زندگی‌شان و حتی ذهنیتشان منسجم است. می‌دانند در چه مسیری هستند، مسیر برایشان هموار است، می‌روند و می‌رسند. اگر هم چاله‌ای وجود دارد آنها راه در آمدن از آن چاله یا نیفتادن در آن چاله را بلدند. بیشتر از من. خیلی بیشتر از من. این من هستم که معلقم و هیچ سیم اتصالی به هیچ کجا ندارم. همین. همین را می‌خواستم پیدا کنم. نوشتم و خودش نوشته شد. «معلقم». هیچ سیم ارتباطی با کسی ندارم. یک جایی آنقدر امیدم به خدا زیاد بود که باورم شده بود هرچه را می‌گویم می‌شنود و از آن مهم‌تر اجابت می‌کند. حالا این اعتقادم را هم از دست داده‌ام. یعنی نه تمامش را. برای التیام خودم نیاز دارم کمی از آن را نگه دارم و گاهی بروم در خانه‌اش و بگویم: «منم! نگاه کن!» و او باز نگاه نکند و اگر هم نگاه کرد دستی روی سرم نکشد.
کاش خجالت زده‌ام کند و کاری کند که از این حرفم پشیمان شوم. این کارش می‌تواند شادترین خجالت‌زدگی‌ام شود.
 

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۲۸
.