تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

این اتفاق برای همه‌ی ماها افتاده. این‌که توی ذهن‌مون توهم بزنیم فلانی عاشق ماست و ... . که خب مطمئنا چنین چیزی وجود نداره ولی در واقع ذهن ما اعتیاد پیدا کرده به ساختن هیجان. لطفا بزنید روی لینک زیر، مطلب رو بخونید و از تجربیات‌تون واسم بنویسید:)


اینجا

۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۵۱
.

 به نظر من عشق‌ها معمولا این‌طور شروع می‌شوند. خودت را هم غافلگیر می‌کنند. منظورم این است صبح از خواب بیدار می‌شوی و حس می‌کنی انگار کسی را که تازه دیده‌ای به شکل محوی دوست داری. این حس چنان گنگ و کمرنگ و مبهم است که اغلب به آن اهمیت نمی‌دهی چون با شیب خیلی خیلی ملایمی شروع می‌شود، اما بعد آن شیب تندتر و تندتر می‌شود و آن حس به تدریج چنان پررنگ و واضح می‌شود که جای همه‌ی حس‌های دیگر را می‌گیرد. یعنی هیچ‌وقت نمی‌شود نقطه‌ی شروعش را با دقت تعیین کرد. آن‌قدر تدریجی به وجود می‌آید که انگار مرز روشنی با لحظه‌های پیش از شروع شدنش ندارد. می‌خواهم بگویم مرزش یک خط واضح نیست. مرزش مثل مرز آفتاب با سایه که به تدریج نقطه‌های روشن و تاریک‌شان در هم ادغام می‌شوند، نوار پهن و محوی است از لحظه‌‌های قبل و بعد از عاشق شدن.

 عشق و چیزهای دیگر/ مصطفی مستور

۲۰ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۱۲
.

سه سال شده. توی این سه سال می‌توانستم در فرم‌های گوناگون جلوی‌ عنوان شغلم بنویسم: «مسافر خط اصفهان-تهران». چون این مسافر بودن بیشتر از دانشجو بودن برایم ‌مزیت و حتی مزه داشته. خوابگاه پناهگاه امن من است.‌این را پارسال فهمیدم. تند تند صفحه‌ی پایانه دات آی آر را آوردم‌ تا اولین بلیت صبح را رزو کنم. بعد به محض رسیدن به خوابگاه دویده بودم طبقه‌ی بالا بین در پشت بام و یک دیوارک کوتاه نشسته بودم و زار زار گریه کرده بودم. من بعد تمام روزها و شب‌های بدحالی هی در گوشم به خودم نوید داده بودم تنهایی موقتم، تخت لق لرزان طبقه‌ی پایینم حالم را روبراه می‌کند. سال‌ها پیش برای مریم پیام داده بودم:«خوشبحالت. نه بابت اینکه آمریکایی. بابت اینکه دوری.» خواستم بگویم دوری خوب است. تنهایی و سکوت خوابگاه با تمام گه بودنش خوب است. این دوعنصر چنان صداقتی دارند که یکبار میان تمام بی‌قراری‌هایت توی گوشت می‌زنند و‌ تو را با حقیقت خودت مواجه می‌کنند. اتفاقی نیفتاده. تنهایی و سکوت خوابگاه بعد از سه سال زده‌اند زیر گوشم و مرا با حقیقتی از خودم آشکار کرده‌اند. همه‌ی این‌ها را من می‌دانم و‌ هم‌سوئیتی‌ئی که دیشب از صدای گریه‌هایم در اتاق را زد، یک لیوان آب دستم داد و بدون هیچ حرفی تنهایم گذاشت...

۱۷ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۴۴
.
۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۰۹
.

به من است که می‌گویم کاش فراموشی روالی نداشت. صبوری و سپردن به زمان نمی‌خواست.  چیزی بود شبیه موی اضافه‌ی زیر ابرو. یک منقاش دستت می‌گرفتی، آینه‌ای جلوی رویت می‌گذاشتی و تمام... تشنگی بعد از دویدن بود. به آب سردکن می‌رسیدی. دهانت را لبه‌ی شیر می‌گذاشتی. قلپ قلپ قلپ آب می‌خوردی و بعد آخیش سیرابی را می‌گفتی... باز شدن دماغ کیپ شده بود. دستمالی جلوی بینی‌ات می‌گرفتی و ‌تمام... شکستگی کنار ناخن بود. یک ناخن‌گیر می‌خواست و والسلام... هوس بوسه‌ی زیر باران بود. دستش را می‌گرفتی، چشمت را می‌بستی، صورتش را جلوی صورتت می‌گرفتی و ... کاش فراموشی هم شبیه یخ‌زدگی بعد از برف بود. می‌جهیدی زیر پتو. پاهایت را چفت می‌کردی در دلت و ده دقیقه بعد آب شده بود. تمام یخ‌های کف دستت، سر دماغت، ران‌های پایت، ته قلبت. ته قلبت. ته قلبت...

۱۴ نظر ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۵۵
.

یک ساز کمانچه است. ممتد نواخته می‌شود. غم را یواش یواش بزک می‌کند و ملاقه ملاقه می‌ریزد توی دلت. دلت هری می‌ریزد پایین اما‌ حالت را بد نمی‌کند. به قول فاطمه آخرش هم شبیه گفتن « ما را شکار کرد و‌ بیفکند و برنداشت» تمام می‌شود... القصه شش دور، دور زدم‌ توی مخاطبین گوشی‌ام. هی هم زدم. هی دنبال کسی گشتم که این موسیقی را برایش بفرستم. کسی که بعد از شنیدنش بدانم و‌ مطمئن باشم جگرش آتش می‌گیرد اما از شدت درد لذت‌بخشش چشمانش را روی هم‌ فشار می‌دهد و آخر سر همان حرفی که می‌خواهی بشنوی را می‌گوید و‌ دلت را ویلان می‌کند... کسی نبود... بعد هی ممتد کمانچه‌هه جیغ کشید و ‌نواخت و اخر سر فریاد کشید: ما را شکار کرد و ‌بیفکند و ‌برنداشت...

۵ نظر ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۰۹
.