تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم ها» ثبت شده است

وسط سریال دیدنم، خیلی بی‌ربط به ماجرایی که در سریال در حال اتفاق افتادن بود، دلم برای مادرم تنگ شد. حتی گریه هم کردم. مادرم را کمتر از یک ساعت پیش دیدم و فاصله الانم با او اینجوری است که دقیقا زمینی که الان روی آن نشسته‌ام، سقف بالای سر اوست. اما چرا یک لحظه، چنین بی‌اختیار دل تنگش شدم؟ می‌دانم و نمی‌دانم. می‌دانمش طولانی است و نمی‌دانمش دردناک. او الهه خوبی‌هاست. این صفت را امروز آتی رویش گذاشت. هیچ‌وقت به او این‌طور نگاه نکرده بودم. راست می‌گفت. وقت نکردم نگاهش کنم. حالا یک آن چهره‌اش جلوی چشمم آمد و دل‌تنگش شدم. دل‌تنگ تمام وقت‌هایی که می‌توانستم ببینمش اما ندیدم. راهم را کج کردم، گردنم را کج کردم و دنیایم را کج کردم تا او را نبینم.
به او توپیدم که درون‌گراست و من ِ برون‌گرا را نمی‌فهمد. به او گیر دادم چرا ساکت است و با من حرف نمی‌زند؟ حتی به او گفتم چرا وقتی اعتراض می‌کنم، وقتی بی‌تابم و چشمانم را بسته‌ام و دهانم را باز کرده‌ام توی گوشم نمی‌زند؟ گفتم چرا یک گوش شنواست و از زبانش، از دستانش، از کلامش استفاده نمی‌کند؟ و یک جایی فهمیدم که او تنها مرا با چشمانش و مهرِ بدون دست و پایش آرام کرده است.
دلم برای مادرم تنگ شده، چون این روزهایی که «نبودن»ها، حالا به هر دلیلی و با هر بی‌دلیلی‌ای، خودشان را به ما نزدیک می‌کنند من بیشتر از هروقت دیگری دلم برای آدم‌هایی تنگ می‌شود که سال‌ها و روزها و لحظه‌های زیادی می‌دیدمشان، اما نمی‌دیدمشان. مثل مادرم.

 

۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۲:۳۵
.

از دنیای شما یک چیز را نمی‌فهمم. البته خیلی چیزها را نمی‌فهمم اما یک چیز را بیشتر نمی‌فهمم و آن این است که چرا وقتی به یک جوان مجرد می‌رسید  یکی از سوالاتی که خود را ملزم به پرسیدن آن می‌کنید «چه خبرا؟ خبری نیست؟» است. هم من می‌دانم، هم خودتان و هم شمایی که این را می‌خوانید، که منظور از این سوال چیست. اگر جواب مثبت باشد، تا طرف را تخلیه اطلاعاتی نکنید، دست برنمی‌دارید. اما بدا به وقتی که جواب منفی باشد و در پی سوالتان یک «نه هنوز خبری نیست» بیاید. آن وقت است که از سر دست و دل‌بازی، هوشمندی در جواب‌دهی در تمام زمینه‌ها، دلسوزی، خودشیرینی و حتی حماقت شروع می‌کنید به حل مسأله!

بیشترین حل مسئله‌ای که به عنوان یک «دختر» در این بین با آن برخورد کرده‌ام این جمله بوده: «خب دست بجنبون دیگه»، «تو خودت باید یه حرکتی بزنی»، «از تو حرکت از خدا برکت» و امثال همین‌ها. وقتی با چنین راه حل‌هایی مواجه می‌شوم احساس می‌کنم در حق خودم ظلم کرده‌ام و همان جاست که کف دستم را محکم بر پیشانی‌ام می‌زنم و می‌گویم: دختر! چرا دست نمی‌جنبونی؟! چرا یک پلاکارد «من مایل به در آمدن از وضعیت سینگلی هستم، پس به من رجوع کنید. حتی شما دوست عزیز» را دستت نمی‌گیری و توی خیابان جولان نمی‌دهی؟ چرا به قصد روبرو شدن با جمعیت ذکور در محافل ادبی شرکت نمی‌کنی؟ چرا با یک گروه کوهنوردی که بیشترشان پسران مارک پوش اسکی‌باز هستند به کوه نمی‌روی؟ چرا با کسانی که برادر درست حسابی دارند رفاقت نمی‌کنی؟ چرا پیج پاف‌های کمتر شناخته شده را فالو نمی‌کنی؟!

...

از منبر شوخی و خشم پایین می‌آییم. روی پله‌ی اولی می‌نشینم و برای اولین و آخرین بار می‌گویم: شما با یک دختر یک‌جا‌نشین ترسو روبرو نیستید. با یک خشک مذهب دست و پا گم کن سروکار ندارید. من آدم فراری از جمع‌ها، سفرها، دورهمی‌ها و خوش‌گذرانی نیستم. آدم تفکیک جنسیت و پا در رکاب سنت هم نیستم. صدبرابر شما معاشرت بلدم و از همه‌ی این‌ها مهمتر «گدا» هم نیستم. مخصوصا «گدای توجه و محبت». پس شل کنید چون عقیده‌ی قوی به این شعر حسین منزوی دارم: «که عشق از "بی زمان" از "ناکجاآباد" می‌آید...»

۱۶ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۰
.

گاهی فکر می‌کنم انواع اجنه در بدن پدرم حلول می‌کنند. کارهای عجیبی می‌کند که اگر غریبه‌ای وارد خانه شود با دیدن آن حرکات گمان می‌کند پدرم بازیگری‌ست که هدفش در خانه، برهم زدن کلیشه‌جات روزمره برای ماست. دارد به سمتی می‌رود که ناگهان از راه رفتن باز می‌ماند و شروع می‌کند به خاراندن شکمش. آنقدر سخت، سفت و پرشور شکمش را می‌خاراند که هر لحظه گمان می‌کنم از اصحکاک شکم و ناخن‌هایش، هر آن آتش روشن می‌شود. برایتان بگویم که بعد از تلفن همراهش، وسیله‌ی دیگری که به آن وابسته است، چوب ظریفی‌ست که یک سرش دست است! یک دست چوبی که برای خاریدن نواحی‌ئی‌ست که دستت به آن نمی‌رسد. نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. دستگاه دستی خارش؟ کمک خارشی؟ خارش‌سنج؟! هرازگاهی پدرم را می‌بینم که همچون طفلی، آرام گوشه‌ای نشسته و با این دستک افتاده است به جان کمرش.  کمک خارش وسیله‌ی عجیبی‌ست که سال‌ها پیش وقتی در حال گردش و تنفس هوای پاک بهاری در طرقبه‌ی مشهد بودیم، پدر در یک مغازه آن را کشف کرد و بلد فریاد کشید: یافتم! همچون فیثاغورث موقع کشف یک فرمول.

برای حدس و گمانی که اول به اشاره کردم و دوست ندارم باز آن را تکرار کنم، مشاهدات زیادی دارم که هربار مرا مطمئن می‌کند پدرم یک فرد معمولی نیست. فرشته‌ی در حال مأموریت بر روی زمین است! نمونه‌ی بارزش همین دیشب. ساعت یک نصفه شب با صدای عجیبی از روی تخت بلند شدم و صحنه‌ی عجیبی دیدم: پدرم از خواب بیدار شده بود و روی پله‌های منتهی به اتاق من نشسته بود و در آن وقت از شب، در آن مکانی که سال تا ماه پایش را رویش نمی‌گذارد، نشسته بود و ناخن‌هایش را می‌گرفت!

برای همین است که هرروز بیشتر از قبل دلم می‌خواهد کتابی در مورد او بنویسم و نامش را بگذارم: مردی از سیاره «بی۶۱۲»

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۸
.

مادرم باورش نمی‌شود من هم می‌توانم افسرده شوم. افسردگی برای کسی مثل من را چیزی شبیه ایمان، تقوا و عمل صالح برای مایکل جکسون می‌داند. هروقت مرا بی‌حال، کم انرژی و کم حرف می‌بیند، پله پله جلو می‌آید. اول از همه شروع می‌کند به رگباری پرسیدن سوال: «خوبی؟ چیزیته؟ کسی بهت خیانت کرده؟ عاشق شدی؟ کی هست طرف؟ با کی دعوات شده؟ مشکلت چیه تو آخه؟ و و و و» مرا سرگردان با دهانی یک متر باز شده از تعجب و جواب «هیچی به خدا چیزی نیست» رها می‌کند و در را پشت سرش می‌بندد تا چیزی نشنود. هیچ چیزی.

 پله‌ی بعدی محبت کردن است. یک سیب ترش کوچک از سر کوچه می‌خرد و می‌دهد دستم که بیا بخور. این اختصاصی برای توست. یا با تمام کم حرفی و درون‌گرایی‌اش می‌نشیند برایم خاطره تعریف می‌کند تا بلکه مرا هم سر حرف بیاورد. یا وقتی توی حال و هوای خودم هستم می‌آید و کف کله‌ام را ماچ می‌کند که همان آن از ترس بدنم به رعشه می‌افتد و با صدایی غرا در حالی‌که قاب روی دیوار می‌لرزد اعلام می‌کنم: بابا به خدا من خوبم. ولم کنید!

پله‌ی آخری‌اش همین است: ولم می‌کند. آنقدر حرفه‌ای ولم می‌کند که انگار سنگ کنار رودی بوده‌ام که می‌خواسته با پرت کردنم روی سطح آب حفره تشکیل دهد و در دل، خودش را بابت چنین حرکت حرفه‌ای تشویق کند. ول کردنش همراه با پرخاش است. توی صدا و لحن حرف‌هایش یک «تو گه می‌خوری افسرده‌ای خاصی است». اما خب راستش من افسرده نیستم. خسته هم نیستم. فقط دلم می‌خواهد تا جایی که زخم بستر نگیرم، بخوابم. تمام تلاشم این است که با آدم‌ها روبرو نشوم. برای توازن بین خشم و صلح درونی‌ام نیاز دارم گاهی درون‌گرا شوم. خودم را حبس کنم. بخوابم. خلوت کنم. خوشحال نشوم. ساکت شوم. چربی‌های دور شکمم رو توی مشتم بگیرم و به گیاهخواری فکر کنم. از ترس زمین نخوردن همان جا کف زمین بشینم و از تمام این‌ها فاجعه‌آمیزتر اینکه: آهنگ‌های شکست عشقی امیر تتلو رو با صدای بلند در اتوبان بگذارم و با صدای بلندتر همراهی و هم‌خوانی کنم.

۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۱
.

همیشه در مناسبت‌هایی که همه‌ی اعضای خانواده مجبور و گاهی محکوم به دور هم جمع شدن‌ند، به کسانی فکر می‌کنم که مهجور از خانواده هستند. به خانواده‌هایی که جمع‌شان کسی را کم دارد. به کسانی که خانواده‌شان را ندارند.

به سربازهایی که بالای برجک، نگهبانی می‌دهند.

به عکس‌های قاب شده‌ی گوشه‌ی سفره هفت سین که حکایت یک مفقود شدن، یک نبودن و نیامدن از جنگ است.

به مهاجران اجباری و انتخابی که لابه‌لای کلمات و فرهنگی بیگانه باید آیین کشوری که رهایش کرده‌اند، را جشن بگیرند. با بغض. با حب. با خشم. با نفرت و با دلتنگی عمیق.

به بیمارهایی که بدن ضعیف‌شان روی تخت است و نگاه‌شان به تلویزیون، به در، به پنجره، به حرکت قطرات جاری در سرم.

به کسانی‌که سال‌هاست چیزی جز یادشان کنارمان نیست و تن‌شان مدت‌هاست خاک را گرم کرده.

به کسانی‌که ماموریت‌ند، کشیک‌ند، در آسمان‌ند، پیش خدا هستند. نیستند. کم هستند. وقتی که باید باشند، نیستند.



۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۰۲
.

حقیقتا چیزی که در مورد این چهل سالگی انقلاب می‌دانم این است که این زمان، این برهه، این نابه‌سامانی‌ها، این آشوب‌ها به کسی شبیه شاهزاده یا خمینی نیاز ندارد. چیزی که این کشور می‌خواهد کسی شبیه «فرح» است. کار کشتگی یک زن که بلد باشد چطور اوضاع را به نفع همه کس، و بیشتر از آن به نفع «کودکان» اداره کند. کسی که سیاستش از صمیم قلب برای کودکان هم فایده داشته باشد. 

همین.

۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۲۹
.

ظهر، وسط بارون توی یه کافه‌ی خیابونی، روی صندلی کنار پیاده‌رو با دوستم نشسته بودم و داشتم کاپوچینو می‌خوردم.

از دور یه دختری داشت میومد و بهم نگاه می‌کرد.

وقتی نزدیک شد گفت شما عطیه هستی؟ عطیه میرزاامیری؟

گفتم بله.

گفت من سال‌هاست وبلاگت رو می‌خونم. پا شدم باهاش دست دادم و دعوتش کردم بیاد قهوه بخوره باهامون. که دعوتم رو رد کرد. اما یکم وایساد‌ و باهام حرف زد.

خواستم ازتون تشکر کنم.

از تک‌تک‌تون.

ازینکه بهم حس ارزشمندی می‌دید همیشه.

ازینکه ندیده منو دوست خودتون می‌دونید.

ازینکه بهم خیلی چیزا یاد میدید.

حتی ازتون ممنونم اگر گاهی بهم بدوبیراه گفتید و متلک انداختید.

اینو از صمیم قلب و صادقانه می‌گم.

ممنونم ازتون که بهم حس ارزشمندی می‌دید.

براتون زیر این آسمون پاک و خوشبو دعا می‌کنم که دلتون به آدما و چیزای سالم و متعادل گره بخوره❤️

۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۲۲:۲۹
.

اگر قرار باشد فهرست بلند بالایی از ترس‌هایی که داریم را ارائه بدهیم، بی‌شک من مقام نخست را اختصاص می‌دهم به «ترس از پیری». که خب همین هم، آپشن‌های گسترده‌ای دارد. ترس از تنهایی در پیری. ترس از بیماری در پیری. ترس از بی‌کسی در پیری. ترس از بی‌پولی در پیری و هر چیزی که منتهی به پیری شود. انگار در این سن، واقعیت اصیل فلسفی «انسان موجودی ضعیف است» را می‌توان درک کرد. در سرازیری آن برهه، آدم حس می‌کند نیروی عظیمی پشت سرش ایستاده و دائم توی گوشش فریاد می‌کشد: بمیر. بمیر. بمیر... .

...

از ته کوچه اتوبوس را دیدم که تازه به ایستگاه سر کوچه رسیده بود. کوچه خلوت بود و وقت من تنگ. همین شد که مثل مجرمی که پلیس دنبالش کرده، دویدم تا بخت همراهی‌ام کند و بعد از قرنی با اتوبوس بروم. به محض اینکه به آن طرف اتوبوس رسیدم با صحنه‌ای مواجه شدم که ترمزم کشیده شد. پیرمردی روی زمین به حالت تشنج افتاده بود و از کنار دماغش خون سرازیر بود. اگر قرار باشد هر صفتی تبدیل به نمایش شود، آن صحنه، صحنه‌ی نمایش ضعف و استیصال آدمی بود. مات و مبهوت به پیرمردی که مردم دورش را گرفته بودند نگاه می‌کردم و به گریه افتادم. البته سوز و گداز آهنگ ترکی‌ئی که از هندزفری‌ام پخش می‌شد در دراماتیک بودن آن صحنه بی‌تاثیر نبود.

۶ نظر ۲۳ آذر ۹۷ ، ۲۳:۰۱
.

اگه از آدمایی که به رشته‌ی روان‌شناسی علاقه دارند، علت این علاقه رو بپرسید، بهتون قول می‌دم قریب به هشتاد درصدشون_ بلکه بیشتر_ جوابشون اینه: « چون آدما رو بهتر بشناسیم!»

اکثر دانشجوهای روان‌شناسی هم توی کل سالای دانشگاهی، وقتی به اوج لذت رشته‌شون که آسیب شناسی هست می‌رسند، شروع می‌کنند به رصد کردن بیماری‌های تقریبا مهلک! بیماری‌هایی که با وجود عجیب بودن‌شون با چندتا علامت قابل مشاهده و یکم هوشمندی، می‌شه تشخیص‌شون داد. پس اغلب دوربین می‌چرخه روی «بقیه». 

از جامعه‌ی روان‌شناسا می‌کشم بیرون و بحث رو عمومی‌تر می‌کنم. آدما وقتی بزرگ می‌شند اگه یکم تم باسوادی به خودشون بگیرند یا احساس کمبود توی چیزایی که می‌دونند بکنند، عطش «یاد گرفتن» می‌گیرند. شروع می‌کنند به خوندن فلسفه و عرفان و روان‌شناسی و هر علمی که بشه ازش یاد گرفت. یاد گرفتنی که توی زندگی دستت رو بگیره. به عبارتی رو میارند به علوم انسانی و هرآن‌چه که به روابط «بین فردی‌شون» کمک کنه. هم‌چنان دوربین روی «بقیه» می‌چرخه. ما همیشه از هرچیزی تیکه درشت‌ها رو جمع می‌کنیم تا بسطش بدیم و مثالش بزنیم روی اطرافیان‌مون. از هرچیزی که می‌خونیم اول شروع می‌کنیم به شناسایی ناسازگاری‌ها تا بلاخره یکدوم ازونا رو بچسبونیم به آدمای اطراف‌مون. همینه که تیکه درشتا رو به حق و ناحق می‌چسبونیم به بقیه و خردا ریزایی که لابه‌لای روح و روان خودمون قایم شدند رو نمی‌بینیم. خرده ریزایی که عوارض‌شون آسیب‌زاتر از اون دونه درشتاست. دوربینی که روی بقیه بوده دیگه نای چرخیدن و نور انداختن روی خودمون رو نداره. برا همین ما همیشه درگیر «بقیه»ایم تا «خود»مون. برای روابط «بین فردی» انرژی می‌داریم تا روابط «درون فردی». از خودمون نهایت چیزی که می‌دونیم اینه که چی خوشحال‌مون می‌کنه و چی ناراحت. ولی از ریشه‌ی این شاد شدن و غمگین شدن بی‌خبریم... به گمونم باید یه مدت دوربین‌مون رو خاموش کنیم، یه استراحتی بهش بدیم و بعد تنظیمش کنیم روی خودمون. ببینیم این همه «مهرطلبی»، «کمال‌گرایی»، «رمانتیک بازی‌های محزون» و تموم آسیب‌های «خودی» چند درصدش اون ته مه‌های روحمون گیر افتادند! و ازون مهم‌تر کی تسلیم می‌شیم و دستمون رو می‌بریم بالا که قبول کنیم "آره! یه جای کار خودمم می‌لنگه"!؟


۶ نظر ۲۸ مهر ۹۷ ، ۲۰:۰۱
.

از نوشته‌های یهویی:

درسته! ما خیلی وقته که فهمیدیم برای تداوم یه ارتباط نزدیک، جون‌دار و صمیمی لازم نیست تفاهم و شباهتی به هم داشته باشیم. که به قول نادر ابراهیمی "از شباهت به تکرار می‌رسیم. از تکرار به عادت.‌از عادت به بیهودگی و از بیهودگی به خستگی و نفرت". ما خیلی وقته فهمیدیم برای جون دادن به روابط‌مون، برای دو دستی گرفتن رفاقتامون، لازمه که همدیگه رو همون‌جوری که هستیم قبول کنیم. هر جوری هستیم، با هر ورژنی «کنار» هم حرکت کنیم. اما من می‌گم «بنزین رابطه‌ها» اینه که ما برای همدیگه کیس خوبی برای «درد و دل کردن/ شنیدن» باشیم. کیس خوب «هم‌دردی» باشیم. رفیق «خوب شنیدن» باشیم برای همدیگه. موقع درد و گرفتاری شریک و‌ رفیق و شفیق‌مون باهوش باشیم. که خیلی وقتا آدما موقع غرق شدن توی غم و دردشون دوست ندارند بشنوند «می‌گذره». آدمی که پاش گیر کرده تو لجن‌زار غصه، گاهی دوست داره بشنوه «بیا فکر کنیم چجوری میشه بریم دهن غصه‌ها رو سرویس کنیم؟». یا حتی گاهی دوست داره هیچی نشنوه. هیچی. فقط خیالش امن باشه یکی از پشت سر مراقبشه. بنزین رابطه‌ها از نظر من باهوش بودن توی موارد اورژانسی‌ه. که باشی. که اگه هستی درد و غصه رو تیلیت نکنی. که اگه هستی و حالا که به تنهاییم دست‌برد زدی، بیا و یه همراهی با کیفیت ارزونیم کن!

۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۸:۳۱
.