تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دارد سخت می‌گذرد اما خب همین که می‌گذرد راضی کننده است. هیاهو زیاد است. دزدی هم. اختلاس و ظلم هم. هشتگ‌های توییتر هم. گرانی و ناامنی و بی‌شرفی. مریضی و مرگ. دارم فکر می‌کنم پس چه چیزی کم است و جواب می‌دهم: شادی، آزادی و امنیت. امنیت روانی. امنیت مالی. امنیت احساسی و حتی امنیت جانی. در یمن نیستیم. در فلسطین اشغالی هم. اما بیشتر از صدای پیس پیس اسپری الکلی که به دست و دستگیره‌ها و فرمان ماشین می‌زنیم، صدای بنگ بنگ و پخ پخ و بومب بومب شلیک و مرگ و طناب اعدام می‌شنویم. من که می‌شنوم. شما را نمی‌دانم. اگر نمی‌شنوید اشکال از گوش‌هایتان نیست. اشکال از عقیده‌تان است. عقیده‌ای که می‌گوید هنوز در سرزمین پاکان و پاکدامنان زندگی می‌کنیم. اهریمن آن کشور دور است. اهریمن دور است و نمی‌گذارد ما نفس راحت بکشیم. اهریمن کجاست، جز در تلویزیون و جلوی بلندگو؟ جز پشت میز محاکمه؟ جز صف اول نماز جمعه؟ دلم می‌خواهد گریه کنم. گریه امروزم را می‌خواهم تقدیم کنم به هاله سحابی. اما هنوز زود است. روز مبادا هنوز نرسیده. کاش نرسد. کی می‌رسد؟ 

۳۰ تیر ۹۹ ، ۱۳:۴۶
.

حالم به هم میخورد. از راننده‌های خنگ و عصبی اسنپ. از چای‌های جوشیده. از ریجکت شدنم در همه جا و پیش همه کس. از خاک‌های دم پیاده‌رو. از گرانی. از کرونا. از اینکه آدم‌ها به من می‌گویند آرامم اما من در حال گریه کردن درون دلم هستم. از اینکه آدم‌ها به من می‌گویند عصبانی هستم و من عصبانی هستم. از اینکه دستم را مدام می‌شورم. گوشی‌ام را مدام شارژ می‌کنم و مدام گرسنه می‌شوم. از اینکه آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. از اینکه آدم‌ها می‌آیند و وقتی می‌خواهم بروند، نمی‌روند. از روی وزنه رفتن. از سه دور ممتد دور فلان باغ دویدن. از قورباغه‌های کنار زاینده‌رود. از گرم کردن قبل از دویدن و مچ درد گرفتن بعد از دویدن. از ارتباطات. از نوتیفکیشن‌های گوشی‌ام. از پیام بانک. گل‌های پلاسیده توی گلدان. از تعریف آدم‌ها. از صدایشان. حالم بهم می‌خورد. از همه چیز. به جز مادرم، خوابیدن و این کتابی که جدیدا می‌خوانم.

۲۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۰
.

ژاپنی شده‌ام. این را امروز فهمیدم. وقتی از در ورودی فلان ایستگاه مترو تا در خروجی آن یکی ایستگاه، کتاب به دست روی پله برقی ایستاده بودم و زمانی خواندن را متوقف کردم که آفتاب زد توی چشمم و دیگر کتاب را بستم. حس کردم ژاپنم و یک آن بوق ترسناک ماشین‌ها، اخم ترسناک‌تر آدم‌ها و پول‌های ولو شده‌ی زبان بسته‌ی بی‌ارزشِ توی کیف پولم را که دیدم، متوجه شدم ایرانم و نهایت کاری که برای ایرانی بودنم کرده‌ام، این است که امروز تکانی به سرانه مطالعه کشور داده‌ام. اما تا وقتی آلودگی، کشتار دسته جمعی، شلیک بر روی هواپیماها و جوان‌های خودی، کرونا، اخم نظامی‌ها، اظهار نظر مجری‌ها، ازدواج مجدد بازیگرها و هزاران سوژه دیگر وجود دارد، چه کسی به سرانه مطالعه کشوری توجه می‌کند؟ من. منی که قهرمان پرداختن به جزئیاتی هستم که مدت زیادی است گوشه رینگ، نالان و زخمی افتاده‌اند و کسی به آنها توجهی نمی‌کند. مثل همین سرانه مطالعه، ترس پیرزن‌ها و پیرمردها از کرونا، دستان سیاه و زخمی کودکانی که روی پل هوایی بساط پاسور فروشی راه انداخته‌اند، گل‌هایی که از لای نرده‌های دانشگاه بیرون زده‌اند، ریگ‌هایی که زرق و برق دارند و لای گونی برنج‌ها پیدا می‌شوند، مارمولک‌هایی که در لوله بخاری اتاقم خانه زندگی و زنُ بچه دارند و خودم. البته این خودم آخر را دیروز کلید زدم. وقتی نالان و زخمی از جلسه‌ای بیرون آمدم و فهمیدم مهم‌ترین کاری که آدم باید در زندگی‌اش انجام دهد، رسیدگی به زخمی‌های اطرافش است که در جنگ نابرابر زندگی آسیب دیده‌اند  و خب چه زخمی‌ای می‌تواند به زخمی دیگری کمک کند؟ شاید فقط ژاپنی‌ها.

۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۸:۳۷
.

اتوبوس داشت می‌رفت. از ته آن فریاد کشیدم که آقا مادرم هنوز نیامده، کمی صبر کن. راننده بی‌توجه به فریاد من رفت. مادرم را از شیشه عقبی اتوبوس ندیدم. درها بسته شد. چشمم را دوخته بودم به دورترها. خبری از مادرم نبود. و همانطور که نگاه می‌کردم فریاد می‌کشیدم و می‌گفتم مادرم نیامده، حالا باید مسافتی طولانی را دنبال اتوبوس بدود. نه از تصور اینکه مادرم جا مانده بود و نه بابت اینکه در آن اتوبوس تنها بودم، از انتظار مادرم برای آمدن اتوبوس بعدی و یا از دویدنش برای رسیدن به این اتوبوس خشمگین شدم. خشمگین که نه. دلم گرفت. با چشمانی که به شیشه عقبی دوخته بودم، به جلوی اتوبوس رفتم و سر راننده فریاد کشیدم. راننده بیخیال بود. به صدای فریادهایم اعتراض نکرد. حتی تذکر نداد که بروم سرجایم بنشینم. گاز می‌داد و می‌رفت. اتوبوس رفته بود و مادرم مانده بود. گریه کرده بودم. گریه‌ی غربت. هیچکسی کنارم نبود. من بودم و خانه‌ای که حیاطش بزرگ بود و پله‌هایش پر از گیاهان عجیب. من بودم و اتوبوسی که مرا رسانده بود به زیباترین جای جهان. اما زیباترین جای جهان بدون مادرم، جهنم‌ترین جای جهان است. چرا همیشه در خواب‌هایم غم غربت سلول به سلول تنم می‌رود و زمانی که بیدار می‌شوم انگار از غربتی به غربتی دیگر پناه برده‌ام؟ مگر نگفته بودند که تعبیر گریه‌ی در خواب، شادی و خنده در بیداری است؟

۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۵:۱۸
.

یک نفر توی توییتر نوشته بود که فلان کتاب کودک را بخوانید. خوب است. حالتان را خوب می‌کند و دیگر جمله‌هایی که باعث می‌شود آدم ترغیب شود ببیند چه کتابی است و سبک سنگین کند که بخرد یا نه. اسم کتاب برایم آشنا بود. داشتم فکر می‌کردم کِی خواندمش. یادم افتاد که حتی در آن سال‌های دور در اوج بی‌پولی، افسردگی و پوچی برایم کار پیدا کرده بود. کارم خواندن کتاب کودک بود. همین کتاب را خوانده بودم و برای انتشاراتش مفصل نوشته بودم. اسم کتاب را در تلگرامم سرچ کردم و صفحه‌ای جلویم باز شد که نباید. یا شاید هم باید. چت‌هایمان بود. کتاب را با دید روان‌شناسی نوشته بودم. پایینش برایش نوشته بودم که شلخته بیا سر جلسه دفاعم. پایین‌ترش برایم سلفی فرستاده بود. پایین‌ترش استیکر خنده. پایین‌ترش برایش تعریف کرده بودم الان تلفنمان زنگ خورد و چه کسی پشت خط بود. پایین‌ترترش به من گفته بود دیوانه. دیوانه بودم. الان هم. اگر نبودم چت‌هایی را که دو سال است از صاحبشان خبر ندارم پاک می‌کردم. دیوانه بودم که اعتبار داده بودم. دیوانه هستم که گاهی دلتنگش می‌شوم. دیوانه هستم که گاهی، گاهی مثل الان از خودم می‌پرسم که کداممان به این رفاقت ریدیم. و جواب می‌دهم هر دومان و باز می‌پرسم کداممان بیشتر؟

 

پی نوشت: تیتر، عنوان همان کتاب است.

۱۸ تیر ۹۹ ، ۱۶:۲۶
.

بوی ویفر پرتقالی می‌آید. بوی ویفر پرتقالی من را پرت کرده به فرشگاه رفاه و منِ 7 ساله. منِ 7 ساله‌ای که کفش‌های قرمز دارم، جوراب شلواری سفید پوشیدم و نمی‌دانم چه لباسی. سبدهای چرخ‌دار رفاه را از این سر به آن سر می‌برم. تعادل ندارم و سبد می‌خورد به قفسه‌ها، به پای مردم، به شکم مردهای چاق، به پهلوی زن‌های لاغر، به غرفه‌داران خسته که بوی عرق خشک شده می‌دهند. سبد چرخ‌دار را جوری هدایت می‌کنم که زودتر برسیم به قفسه بیسکوییت‌ها. مادرم دانه دانه نواربهداشتی داخل سبد بندازد و من با قد کوچکم و ذهن کمی کوچک‌ترم به این فکر کنم این بسته‌ها برای چیست و به تنها چیستی‌ای که می‌رسم این است که نکند مادرم بیماری‌ای دارد که ما از آن بی‌خبریم؟ سبد چرخ‌دار قفل می‌شود در جایی که بوده. و من چشمم می‌ماند روی همان بسته‌های نواربهداشتی. حتی اگر پشت سرم ویفر پرتقالی باشد، پفک نمکی مینو باشد، بستنی عروسکی باشد، چوب شور شیرین عسل باشد، بستنی زمستانی نوبر باشد، سرمدادی‌های باربی باشد. من می‌مانم همان‌جا و به این فکر می‌کنم مادرم مریض است؟ چه مریضی‌ای؟ نکند زودتر از من بمیرد؟ چرا نمی‌گوید مریض است؟ باید با او مهربان باشم و با او مهربان می‌شوم. مهربان می‌شوم و کوتاه می‌آیم که برایم ویفر پرتقالی، پفک نمکی مینو، بستنی عروسکی، چوب شور، بستنی زمستانی و سرمدادی باربی بخرد. مهربان می‌شوم و افسار چرخ دستی را به او می‌دهم. مهربان می‌شوم و با کفش‌های قرمزم روی سرامیک‌های سفید با لک‌های سیاه سُر نمی‌خورم. مهربان می‌شوم و مراقب و فراموش‌کار. چون تا روزهای بعدی، ماه بعدی و ماه‌های بعدی که گذرمان به فروشگاه رفاه و قفسه‌های نواربهداشتی نیفتاده، یادم می‌رود که مادرها هم می‌توانند مریض شوند.

۱ نظر ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۲
.

وقتی در اندوه دست و پا می‌زنی، دو مدل آدم به تو نزدیک می‌شوند. آدم‌هایی که از روی همدردی و همدلی‌شان در صدد رفع غمت هستند یا کسانی‌که تنها بابت ارضای حس خودشیفتگی خودشان و گرفتن حس مثبت از تو من باب کمک‌رسانی‌شان، نقش امداد را بازی می‌کنند.
در این مواقعی که تو در چاه تاریک غم، دستت توی حلقت است و سیاهی بالا می‌آوری، یک آن دلبسته یکی از آن آدم‌ها می‌شوی. تی‌تی عزیزم دلبستگی به خودی‌خود اتفاق غریب و قشنگی است. اما کاش دلبسته گروه دوم نشوی. گروهی که تنها هدفشان رضایت از خودشان است. حتی وقتی کمک می‌کنند، می‌خواهند به تو و خودشان نشان دهند توانایی دارند. توانایی برانگیختن حس‌های مثبت درون تو نسبت به خودشان. آدم‌هایی که تشنه توجه هستند و با لباس مبدل همدلی، به تو نزدیک می‌شوند لایق دوست داشتن نیستند.

۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۷:۵۱
.

تی‌تی عزیزم
امروز همان روز ایده‌آلی بود که همیشه برایش تلاش می‌کردم.
صبح دانشجو بودم
ظهر روزنامه‌نگار
و عصر -کمک- درمانگر کودک.
زندگی امروزم همان آرامش در حین طوفانی بود که دوستش داشتم، دارم و خواهم داشت. 

 

پ.ن: یکشنبه 8 تیر.

۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۱
.

ترسیده‌ام و راستش قدرت ترس آنقدر زیاد است که «آیا کسی آنقدر دوستت دارد که از جهان نترسی؟!» همه‌اش کشک و جفنگیات رقیق شاعرانه است. ما ترسیده‌ایم و همین ترس حال و حوصله دوست داشتن را از ما گرفته. کنجی نشسته‌ایم و سرمان را به کنج‌تری تکیه دادیم تا چشمانمان را محکم روی هم فشار دهیم و با این فشار دنیا را برای لحظه‌ای متوقف کنیم. اما دنیا متوقف نمی‌شود. دنیا زبان درازتر از این حرف‌هاست. وقیح‌تر هم. بزرگتر از ما هم. ما کوچکیم در برابر دنیا. در برابر حکم‌ها. در برابر دستگیری‌ها. در برابر دشمنی لزج حکومت با خودمان. با خود خودمان. ما کوچکیم حتی در برابر آن کنجی که نشسته‌ایم و سرمان را به کنج‌تری چسبانده‌ایم تا بلکه خوابمان ببرد. خوابمان ببرد تا یادمان برود که ترسیده‌ایم، کوچکیم و دشمن داریم. دشمنی که نمی‌دانیم چرا باید دشمنان باشد چون قرار بود حکومت‌ها مردم را در پناه خودشان بگیرند. مثل پدرانی که قرار بود دخترانشان را در آغوششان بگیرند نه اینکه شوخی‌های سر بُری‌شان را عملی کنند.

۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۰
.