تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۵ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

شاید براتون پیش اومده باشه که حال و احوال یه سری از دور و بریاتون رو با عکس پروفایل‌شون می‌سنجید. یا اتفاقات اخیر روزانه‌شون رو از توی عکساشون می‌بینید و در جریانش هستید! من یه دوست داشتم سال‌ها بود باهاش قطع ارتباط کرده بودم. بعد شماره‌ش هنوز تو گوشیم بود. گاهی یهویی به اکانت تلگرامش برمیخوردم متوجه می‌شدم مثلا چند روز اخیر تولد شوهرش بوده یا دو سه روز پیش با شوهرش رفته کافه! معضل عکس گذاشتن رو پروفایل‌ها... بیاین اینجا رو بخونید. ماجراهای صددرصد واقعی!

۲۷ دی ۹۶ ، ۰۹:۵۳
.

یه شیشه توی ‌دستم شکست. دستمو برید و‌ یه سری خرده‌هاش رفت توی دستم. نشست کنارم، دستمو گرفت و یکی یکی خرده‌های ریز رو از دستم در اورد. دلم می‌خواست هیچ‌وقت خرده شیشه‌های ریز فرو رفته توی دستم تموم ‌نشند تا دستم تا قیام قیامت توی ‌دستش باشه.


ای لعنت به دیدن خواب کسی که یواشکی دوستش داری!


پ.ن: من کسیو دوست ندارم. این صرفا یه هذیانه:) درست مثل برچسبش.

۶ نظر ۲۵ دی ۹۶ ، ۱۲:۵۴
.

جدیدا با معضل اجتماعی‌ئی روبرو شدیم که روی سیسمونی بچه حتما باید یه اکانت اینستاگرام باشه. جدی میگما. بعد میگند بچه زبون هم باز کنه اولین چیزی که میپرسه اینه که چندتا فالور داره... باور نمیکنید؟ بزنید روی لینک زیر و مطلب رو بخونید.....

لینک زیر:)))

۲۲ دی ۹۶ ، ۱۳:۴۲
.

شب اولی که تهران آمدم و توی نمازخانه‌ی خوابگاه دراز کشیده بودم، دفتری که همراه اورده بودم را باز کردم و‌ نوشتم:«تیتر یک: من برای کشف خودم و شهر به تهران آمدم نه برای درس!». و از آن شب تصمیم گرفتم، هرشب یک‌ تیتر برای زندگی آن روزم بنویسم. هفته‌ی بعدش دفتر را باز کردم و نوشتم:« خدایا کمکم کن از بی‌کسی، به هرکسی رو نیارم توی این شهر.». نمی‌دانم در چه شرایط سخت و‌مزخرفی این را نوشته بودم، اما چند شب پیش که اتفاقی دفترم را باز کردم دیدم تیترهایی که قرار بود هرشب بنویسم تا مدتی یکسان بودند. بعد هم زیرشان علامت ایضا خورده بودند:« خدایا کمکم کن از بی‌کسی، به هرکسی رو نیارم توی این شهر.»... «خدایا کمکم کن از بی‌کسی، به هرکسی رو نیارم توی این شهر.». «خدایا کمکم کن از بی‌کسی، به هرکسی رو نیارم توی این شهر.»...


۴ نظر ۰۸ دی ۹۶ ، ۱۶:۴۳
.

اتاقم پنجره‌ای کوچک دارد که درست در انتهای دیوار است. ینی دقیقا پنجره روی خط مرزی سقف و دیوار تعبیه شده است. شب‌هایی که خوش شانس باشم ماه دقیقا در همین قاب پیدا می‌شود و از جایش تکان نمی‌خورد. روی تختم که صاف روبروی همین دیوار است، دراز می‌کشم و از آرزوهایم برای ماه می‌گویم. صبح‌ها اما خورشید ازین پنجره نورش را روی فرش من پهن می‌کند. ایستاده‌ام جلوی آینه‌ام. موهایم را گوجه‌ای بستم و‌ یک قدم به عقب رفتم. نور نصف صورتم را پوشاند. قشنگترین ترکیبی‌ست که‌از چهره‌ام‌ دیده‌ام. از سر‌جایم تکان نخوردم. ایستاده‌ام دقیقا در‌ همین زاویه‌ی نصف نور، نصف سایه و‌ جلوی آینه تمرین لبخند می‌کنم!

والا!

۱ نظر ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۶:۵۴
.