اخیرا رویاها نه قبل از خواب و نه در حین پیادهروی و نه در موقع ظرف شستن، سراغم میآیند. درست آنجایی که در بدوبدوهای کاری هستم، آنجایی که مغزم پر از اما و اگر است، همان وقتی که تند تند روی کیبورد میزنم و منتظرم چیز جدید کشف و خلق کنم، یک جایی، آرام و بدون هول دادن، رویایی آرام درون ذهنم در شیپور صور میدمد و جای خودش را بدون جنگ و خونریزی باز میکند.
از بحثی طولانی و البته بیارزش خسته شدهام. به یک هایپر بزرگ برای خرید مایحتاج پناه بردهایم. یاد گرفتهایم چرخیدن لابهلای قفسههای گوشت و مرغ و سبزی و ادویه و چایی و غیره یک جور، مراقبه است. لابهلای قفسهها میچرخیم و گاهی در مورد برندهای خمیر دندان، عطرهای بیک، ژیلتهای فرانسوی و قهوههای آماده حرف میزنیم. یادم بیفتد که روی خرید فلان مارک دستمال باهم اتفاق نظر داریم. یادش بیفتد که باید به غرفه غذاها سر بزنیم تا اگر پیتزای تخفیفخورده دیدیم، بخریم و بعد زیر پل امیرآباد بخوریم. یادم بیفتد قبلتر همین هایپر را زمانی که دانشجو بودم، میآمدم و کاری به کیفیت نداشتم. هرآنچه را احتیاج داشتم، ارزانترینش را شناسایی و میخریدم. یادمان بیفتد هنوز جایی هست که ما را دوباره به هم وصل کند. هایپر و کشف اقلام ضروری زندگیمان.