تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای کودکانی که سوگ یا غمی را تجربه کرده‌اند کتاب «راز قایق‌ها» کتاب تقریبا مناسبی است. اگر می‌خواهید بیشتر با این کتاب آشنا شوید وارد سایت وینش شوید یا اینجا را کلیک کنید و معرفی من در موردش را بخوانید.

۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۳۹
.

تمام آنچه در 99 بر من اتفاق افتاد:

افتاده بودیم ته چاه. آدم‌ها رد می‌شدند. آدم‌ها فریاد ما را می‌شنیدند، نگاه می‌کردند و رد می‌شدند. آنهایی که نزدیک‌تر بودند دستی تکان می‌دادند، آب و غذایی برایمان می‌آوردند، لبخندی نثار می‌کردند اما می‌رفتند. کسی نمی‌ماند. همه می‌رفتند. آدم‌ها کم می‌آمدند و زیاد می‌رفتند. ما خودمان را سرزنش می‌کردیم. می‌نشستیم جایی و زاری می‌کردیم. به همدیگر گیر می‌دادیم. اشتباهی دوست می‌داشتیم. به غلط راه می‌رفتیم. یک جایی میانه شب بود یا روز، یک نفر در گوشمان خواند که پایمان را بگیریم بالا، دستمان را بزنیم به شیاره خاکی گودال و خودمان را بکشانیم بالا. کف دستمان زخم شد و پایمان لغزید. افتادیم و باز برخاستیم. برخاستیم و باز افتادیم. اما کمی بالا آمدیم. بالا آمدیم و بالا آمدن را یاد گرفتیم. باز کف دستمان زخمی شد. زیر پایمان لغزید. حالا بالاییم. زیر پایمان را نگاه می‌کنیم که پر از آدم است. بالای سرمان را نگاه می‌کنیم که پر از آدم است. اما ما جایی هستیم که باید. جایی که باید یادش بگیریم تا نلغزیم و زیر پایمان را خالی نکنیم. حالا گیر نیستیم. روندگی را یاد گرفته‌ایم. اشتباهی دوست نمی‌داریم و اگر اشتباهی رخ دهد می‌فهمیم، می‌پذیریم و نمی‌مانیم. ما برای بالا رفتن تلاش می‌کنیم و برای تلاش کردن بینا هستیم. بینای خودمان. خود خودمان. برای همین است که: «جنگ‌آوران آزادی همیشه نمی‌بَرند. اما همیشه بر حق‌اند.»

پی‌نوشت: تمام ضمایر و افعال مفرد هستند.

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۵۹
.

یک: 
بند اتصالم به تهران بریده شد. البته بهتر است اینطور بگویم که اولین بندی که من را به تهران متصل کرده بود، بریده شد. در تمام این دو سال و نیمی که دفاع کرده بودم هربار که می‌خواستم برای تسویه به تهران بروم، یک چیزی جلویم را می‌گرفت. خودم خوب می‌دانم چه چیزی مانعم می‌شد. انگار این فرصت را نگه داشته بودم تا زمانی که دلتنگی به استخوانم رسیده باشد و بخواهم از آخرین سوختم برای تهران رفتن استفاده کنم. سه بار در این یک ماه به تهران رفتم.. هربار یک جایی را که زمانی خاطره‌ای در آنجا ساخته شده بود، شخم زدم. یک بار رفتم کل محله خوابگاه را گشتم. کوچه پشتی را که با دست پر از کاهو و هویج و ماست و نان کز می‌کردم. همبرگر رستورانی کناری را که تنها از اینترنتش استفاده کرده بودم، خوردم، مجتمع گلدیسی که پاتوقمان بود، آب میوه فروشی‌ای بزرگترین بزم‌هایمان را آنجا می‌گرفتیم  و و و . در هر مکانی یک نفر جلویم بود و در هر نفری صداها خاطره نهفته بود. دارم به این فکر می‌کنم عزیز دانستن یادهای گذشته یا داشتن محفظه‌ای مخصوص برای نگه داشتن خاطرات کار خوبی است؟ 
دو:
آن دیدار چهارشنبه بعدازظهری که با عین رفتیم در دفتری در کوچه پس کوچه‌های خیابان حافظ را دوست دارم. بعد از مدت‌ها از خودم برای کسی گفتم. از خودی که ترس‌هایش آنطور بودند و آرزوهایش این طور. و بعد از جند ساعت حرف زدن از خودم شنیدم. خودم را در دهان دیگری شنیدم. از زبان کس دیگری. و از بین همه آن چیزهایی که گفته شد، فهمیدم آدم باجراتی هستم. درست است که هنوز هم سر این صفتی که رویم نشسته شک دارم، اما ترسم کمی خاموش شد. انگار فهمیدم که تا وقتی خودم را دارم نباید بترسم.
سه:
این سرگشتی درونم هی اوج می‌گیرد. میم گفت بگذار بگیرد. این سوالات. این سردرگمی‌ها. این آشوب‌ها نشان دهنده ذهن و روح سالمت است. اما گاهی اینقدر این تلاطم متلاطمم می‌کند که دوست دارم بروم در یک قوطی. قایم شوم و تا دست خود خود خود خدا را ندیدم، بیرون نیایم.
 

۳ نظر ۱۶ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۳۸
.

باورم نمی‌شود آن روز تمام شد و بعد از 3 روز امروز شروع شد. یعنی باورم می‌شد اما گمان نمی‌کردم این چرخه روز و شب شدن این‌قدر قدرت‌مند بتازاند و هی تند تند شب شود و پشت بندش صبح. بدون اینکه از ما اجازه بگیرد یا بدون آنکه ببیند ما غم روز قبل را هضم کرده‌ایم یا شادی قبلش به دلمان چسبیده است یا نه.
آن روز:
سه‌شنبه‌ای که گذشت تلفیقی از غم و شادی بود. غمی خنده‌دار و شادی‌ای مسخره. تلفیقی از به رخ کشیدن بلوغم و گیر نکردن در اتفاقی که خودم مسببش نبودم. هیچ‌کس دیگری هم مسببش نبود و همین باعث شد گوشه‌ای بشینم، دست روی شانه خودم بگذارم و بگویم: «ایول. ترشی نخوری یه چیزی می‌شی!» بعد از پارک راهم را کشیده بودم سمت خانه ز و آن شب با او و الف و عین آنقدر خندیده بودیم که یادمان رفته بود هرکداممان یک گوشه‌ای از هستی به آن بزرگی چه غم کوچکی را بغل کرده‌ایم. بعدتر یادم آمده بود که وقتی چنین اتفاقات مسخره‌ای برایم می‌افتد باید احساس حقارت کنم؟ باید غصه بخورم؟ باید بیخیال شوم و دستم را بتکانم و شانه‌ام را بالا بدهم و آدامس داخل دهانم را باد کنم؟ همان شبش نوشته بودم که زمانی‌که اتفاقات نه چندان جالبی برایم می‌افتد نمی‌دانم این جزای کارهای گذشته‌ام است یا مشیت الهی؟ باید این وسط دست و یقه کسی را بگیرم یا این را هم بگذارم پای همان چرخه هستی که ناگهان فلشش می‌رود سمت یک اتفاق بادمجانی، زمانی که نوبت من رسیده است.
امروز:
شنبه‌ای که امروز است اولین مراجعم را دیدم. بدون حضور سوپروایزر یا رزیدنت روان‌پزشکی که با پرونده بالای سرم ایستاده باشد و با حالت تحکم گفته باشد از بیمار شرح حال بگیرم. بدون اینکه استادم روی صندلی و پشت میزش باشد و من آن طرف‌تر با والدین کودکی حرف بزنم که بچه‌شان سه روز قبل از خانه فرار کرده و حالا در بخش روان بستری است. بدون اینکه صدای پرستار بخش بالا رود و دختر بچه را سر اینکه قرصش را نخورده دعوا کند و من آن طرفی ایستاده باشم که با پسری که خودکشی کرده مصاحبه بالینی کنم. امروز مشاور بودم. مشاور واقعی که منشی برایم پرونده بیمارم را آورد و قبل از آن پرسید که آیا خود کودک هم داخل اتاق درمان بیاید یا نه؟ مشاور مادری که افسردگی داشت و درصدد جدایی بود و من شاید نجات دهنده کودکش بودم که برایم نقاشی‌ای کشید که هیچ برداشتی جز سطح اضطراب بالا از آن نداشتم. امروز روی پله‌ای ایستاده بودم که یک سال پیش درست در همین روز دلم می‌خواست روی همین پله بایستم.
 

۶ نظر ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۵۴
.