تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

از نوشته های بی فکر ِ بی فکرِ بی فکر:

حالا که تنها،وسط اتاق نشسته ام و سردم است و ضعف دارم و از همه مهمتر کسی را ندارم،باید باشی.حالا که خیلی چیزها را یاد گرفته ام.از آشپزی و ژله درست کردن تا گریه نکردن.حالا که خیلی چیزها را به عمد فراموش کردم.از دوستی ها تا دوست داشته شدن ها...باید باشی حالا که دیگر حتی قلم هم از من فرار میکند و من کلمه ای نمی نویسم.باید باشی حالا که روزها کفش ها،پاهایم را میزند و شب ها تنهایی دلم را...باید باشی وسط خنده هایم.کنار روزهایم.میان عکس هایم.پشت سرم.جلوی چشمم...حالا که غم خودش را در لباس شادی استتار کرده باید باشی...عصر جمعه است و باید باشی.حالا که من یکسال است با بهار آشتی کرده ام و روزها را دوست دارم و گرمای ظهرهای اردیبهشت برایم دوست داشتنی ست.حالا که دیگر دوستی ندارم باید باشی تا دوست داشتن را یادم نرود.تا اگر به عمد خواستم فراموشش کنم،جلویم گرفته شود...باید باشی حالا که هوای داخل سرد است و هوای بیرون گرم.باید باشی تا سر چهارراه تصادف نکنم و فحش نشنوم....شکلات های توی کیف،شارژ موبایل،قرص های دل تنگی،گوجه سبزهای یخچال،لاک های روی ناخن،تمام شدند و بودنت الزامی ست...ریشه های موها سفید شدند،زیر چشم های چروک افتاد،خون های روی دستمال خشک شدند و هر رساله ای بودنت را حکم واجب میدهد...حالا که دستم به هیچ جا نمیرسد.مقاله ها را رد میکنند.باران می آید و رعد میزند آسمان.باید باشی میان پیچ خوردگی های پایم.میان وقت هایی که خسته میشوم و مینشینم و تنها چیزی که در آغوش کشیده میشود پاهایم است...باید باشی و این را ابی هم فریاد زده:امروز که محتاج تو ام جای تو خالی ست..


البته عطیه جانملکی زیباتر نوشته...(+)

۷ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۸
.
بالشت های کوچک برای خانه بخر
بازوهایت به قدر کافی بزرگ است...

۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۰
.

نویسنده گرامی: خانم عطیه میرزاامیری، سلام

وضعیت یکی از مقالات شما با کد ..... و عنوان تاثیر آموزش رفتارهای اجتماعی بر بهبود عزت نفس و مهارت‌های اجتماعی نوجوانان کم‌توان ذهنی در پایگاه فصلنامه علمی پژوهشی توانبخشی به حالت رد شده تغییر نموده است.

برای پیگیری وضعیت و یا هر نوع اقدام می توانید به بخش کاربری پایگاه وارد شده و به صفحه شخصی و سپس صفحه پرونده این مقاله مراجعه نمایید.



پ.ن:اگه این مقاله هه چاپ میشد به همه تون شام میدادم!!!

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۳
.

هر آدمی باید در طول زندگی اش از دست پایان نامه،حداقل،حداقل،یک بار گریه کند...

۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۹
.

چند دقیقه پیش به این نتیجه رسیدم که اگر یکی از عوضی های تنبل ساکن کره ی مسکون,از سر تفنن و بیکاری تصمیم بگیره از اون سر کهکشان تلسکوپش رو بچرخونه سمت زمین,هرقدر هم خنگ و کودن باشه,اولین چیزی که خواهد دید اینه که قطب های متضاد موجودات اینجا-مرد و زن-به دلیل نامعلومی مدام بهم نزدیک میشند و مدتی بعد هم با سرعت نور از هم فرار میکنند...
رساله درباره ی نادر فارابی/مصطفی مستور

۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۲
.
کاش میشد سوزن بزرگی،سوزن خیلی بزرگی،سوزن خیلی خیلی بزرگی از قطب شمال در زمین فرو کرد تا از قطب جنوب بزند بیرون و بعد زمین را مثل فرفره روی نوک سوزن آنقدر تند چرخاند تا همه ی آدم ها از روی آن پرت شوند بیرون...
رساله درباره ی نادر فارابی/مصطفی مستور
۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۰
.

روسپی گری زن ها واضح ترین نوع روسپی گریه.خیلی ساده،تنها به این دلیل که هر خری اینو میفهمه که طرف داره بابت کاری پول میگیره که درست نیست.اما مسئله ی اصلی به نظر من اینه که"اگه پول گرفتن برای انجام کاری که درست نیست"اسمش روسپی گری باشه،پس اسم خیلی از کارا روسپی گریه و هرچی اون کار زشت تر باشه حتما درجه روسپی گری بودنش بیشتره...ترجیح میدم وقتم رو با اوردن مثال ها تلف نکنم اما با یه حساب سرانگشتی می شه معلوم کرد که حداقل نود و هشت درصد روسپی های درجه یک مرد هستند.این چیزیه که به نظر من مردها به شکل محشری موفق شده اند همیشه قایمش کنند...

رساله درباره ی نادر فارابی/مصطفی مستور

۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۰
.

32 به اضافه ی 16 ساعت از ترم یک امسال تا همین امروز،کارورزی رفته ام.در مراکز مختلف.از مدرسه های استثنائی گرفته تا کلینیک های شیک ِ شمال شهر.از مراکز بهزیستی تا کلینک های شنواییِ مخصوص کودکان ناشنوا...بچه های مختلفی را دیدم.کودکان عادی یی که تنها مشکل شان این بود که غلط املایی هایی داشتند و مادرهاشان نگران بودند این اتفاق ریشه دار باشد و در آینده مشکل زا شود.کودکان اوتیسمی که از شدت هایپر سِنسِتیو(فرا حسی) بودن شان در استخرهای توپ حالشان بد میشد،جیغ میزدند و گریه میکردند.بچه های ناشنوا و کم شنوایی که لبخند از لب شان نمی افتاد.کودکان عقب مانده ی ذهنی یی که خود زنی میکردند،خشم حرف اول رفتارشان بود،مشکلات خانوادگی و کمبود محبت قوز بالای قوز شده بود برایشان.پسرکی که از شدت خود زنی پوست بدن و صورتش پر از خون مردگی بود.بچه های سندرم داونی که مهربانی شان بی وقفه بود و خوراکی هایشان را با من سهیم میشدند و آنقدر مرا می بوسیدند که از شدت محبت شان چشمانم اشکی میشد.از بیش فعالان کتک خوردم و از درد پهلو به خودم پیچیدم و....سی و دو به اضافه ی شانزده ساعت از مهر تا به امروز کنار این بچه ها بودم.چهار سال کارشناسی و تا الان تقریبن یکسالِ کارشناسی ارشد در موردشان خوانده ام.امتحان آسیب های روانی کودکان پاس کرده ام.مشکلات بچه های اوتیسم و بیش فعال و غیره را خوانده ام.ناراحتی ها و بهداشت روانی ِ خانواده هایشان را خواندم.روزهایی که سرکلاس گریه کردم.شب هایی که از ناتوانی هایشان تا صبح بیدار ماندم و فکر کردم...ژنتیک ِ کروموزومی شان را خواندم و تنها چیزی که به آن رسیدم این بود که عجز...انسان،تمام انسان با همه ی دبدبه و کبکه اش،با تمام غرور و ابهت و اشرف مخلوقات بودنش،با تمام ادعای همه چیز و همه کاره کردنش،ناتوان ترین عنصر و موجود دنیاست...در طول تمام خوانش ها و دیدن هایم از این نوع بچه ها فهمیدم آدم های سالم با تمام خوشحالی شان بابت سلامت روح و روان شان،نا سالم ترین احساسات و روح ها را دارند.بچه های سندرم داون بابت مهربانی های خالص شان،معروف ند.خالص محبت میکنند.منتظر نمی مانند محبت ببینند.توقع ندارند.خودشان برای مهربانی پا پیش میگذارند...کودکان اوتیسم هرچقدر هم ساکت باشند،هرچقدر هم که رابطه برقرار نکنند با این همه کسی را هم آزرده نمیکنند.بچه های عقب مانده ای که هرچقدر خودشان را آزار بدهند و پوست دست و صورتشان را بکنند،اما چند بار تا به حال دلی را شکانده اند؟چند بار تا به حال زخمی به دل کسی زدند؟...بیایید رک تر باشیم...ما بیماریم(از لحاظ روح و روان و ذهن)یا آنها؟؟؟

۱۶ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۲
.

هیچکسی جز من توی سوییت نیست.یا رفته اند کنگره،یا سینما و یا نمایشگاه کتاب...در نبودشان حس کردم حالا که منم و خودم،این سوییت سه خوابه متعلق به من است.استکان های نیمه چاییِ به جا مانده از صبح را از روی میز برداشته ام.روی میز را مرتب کردم.رفته ام توی آشپزخانه.از فریزر برای خودم مرغ برداشته ام تا یخش آب شود.برنج خیس کرده ام.سیب زمینی خلال کردم.و شروع کردم به آشپزی.بعد به ظرف های تلنبار شده ی توی سینک نگاه کردم.فکر کردم بد نیست ظرف ها را بشورم اگرچه متعلق به من نیست.ظرف ها و ماهی تابه های ِ ماسیده شده از روغنِ به جا مانده را اسکاچ کشیدم،آشپزخانه را تمیز کردم و باز به آشپزی ادامه دادم...صدای ماشین ها را میشنوم.باد از پنجره به بیرون میزند.در این بین لباس های کثیفم را میشورم...جزوه هایم را آماده میکنم که بعد از ناهار بخوانم.به مامان زنگ میزنم.با بابا و عرفان حرف میزنم.حواسم به همه چیز هست.که ظرف ها چرب نباشند.غذایم نسوزد.مرغ خام نباشد.برنج بی نمک نشود و....این ساده ترین و ابتدایی ترین و جزئی ترین قسمت از زنانگی ست...اما لذت دارد.زیاد لذت دارد...زن بودن خودش هزار رنگ دارد که هیچوقت آدم حوصله اش سر نمیرود...یک روز ظرفی را میشکند،ی روز غذای جدیدی میپزد.یک روز بچه اش مریض میشود و هر روز غصه هایش نوتر میشوند...


۵ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۵
.

اگر بخواهم از بازی های قویِ این فیلم فاکتور بگیرم،باید بگویم از شگفتی های دیگر این فیلم این بود که تلخی را بصورت یک سیر یکنواخت نشان نمیداد.در طول این فیلم دیالوگ ها و بازی ها علاوه بر اینکه واقعیت زشت و کثیف جامعه و یا اعتیاد را نشان میدادند سرشار از شوخی ها و یا بذله گویی هایی بودند که سینما را از غرق شدن در غم نجات میداد...

۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۷
.