تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه ی بی تمبر» ثبت شده است

از نوشته‌های بدون فکر:

بیچاره‌ی گرما بودیم. بیچاره‌ی آتش یا کمی باد گرم تا سردمان کند. میم کاپشنش را به من داده بود و وانمود کرده بود آنقدرها که من فکر می‌کنم سرد نیست. بعد چپیده بود جایی که نخواستم بدانم کجاست. نخواستم بدانم چون نمی‌خواستم کاپشنش را پس بدهم. سردم بود. عین سگ. می‌لرزیدم و به این فکر می‌کردم جنوبی‌ترین نقطه‌ی ایران چطور می‌تواند این چنین سرد باشد؟ آتش روشن کرده بودند و مست شدند. جای خودم را باز کردم و روی زمینی که آنها ایستاده بودند، نشستم. میان مستی‌شان دست دراز کردم سمت پیرمرد روبرویم که بعد از سر کشیدن از لیوان کهنه‌اش، سیگاری در آورده بود. محتاج آن یک نخ سیگار بودم. آتش، برق انداخت در چشمانم و پیرمرد نگاهش سمت نگاه من آمد. دستش را دراز کرد و آن نخ سیگار را در دست دراز شده‌ی من گذاشت. بدون حرفی. و تنها با نگاهی. بیچاره‌ی آن نخ سیگار بودم تا بلکه آتش روی سیگار از دهانم وارد ریه‌هایم شود و از ریه‌هایم منشعب شود به تمام بدنم. گرمم کند. صدای باد و جرقه‌ی آتش توی گوشم می‌خواند که چقدر در آن لحظه بی چاره‌ام. در شبی که بین یک مشت آدم غیرخودی، بین سرما و بوران، بین هیچ‌کس و بی‌کسی گیر کرده بودم. بعد سیگار سعی کردم خودم را با رویا گرم کنم. گرم شدم. مثل تمام آن‌هایی که با مستی دورم می‌رقصیدند و من با فتیله‌ی سیگار در دستم، کف زمین یخ نشسته بودم.
 بیچاره‌ی آن بوسه روی پیشانی و گردن عرق کرده‌اش می‌شوم. درست زمانی که هست و وقتی نیست. محتاج دست کشیدن روی زبری صورتش. وقتی که کنارم هست و کنارم نیست. هزار بار بین خواب و رویا دیده بودم که از این شهر رفته‌ام و جایی ساکن شده‌ام که نمی‌دانم کجاست. اما دستانم دور بازوی کسی قلاب شده که آن آدم تمام خانه‌ی من است. بین جدال فراموش کردن فراموشی‌ام بودم که پیشانی عرق کرده‌ام را بوسید و بین جدال فراموشی خاطراتم بودم که گردن عرق کرده‌اش را بوسیدم و ایمان آوردم رویاهای قدیمی رویاهای خوبی بودند. حتی در سرما. حتی زمانی که بیچاره‌ی گَرد گرمایی بودم از ابهت کوچک یک نخ سیگار.

 

۱۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۱
.

عمه مهینم بین بچه‌های دانشگاه اصفهان معروف بود. حتی بین بچه‌های خوابگاه یا شاید بین بچه‌های تحریریه. هرکدامشان با یک نشانه. بچه‌های دانشگاه همین‌جور با هویت اصلی‌اش می‌شناختندش: «عمه مهین.» در خوابگاه معروف بود به همان عمه‌ای که گاهی از او حرف می‌زدم. با نقشی که برایم داشت تعریف می‌شد: «عمه». انگار که فقط یک عمه داشتم و آن هم فقط او بود. یک سری هم با محل زندگی‌اش می‌شناسدنش: «همون عمه‌ت که خونه‌ش هتل پله؟» یک سری دیگر هم می‌دانستند روزهای تعطیلم مختص به رفتن به خانه‌اش است. خانه عمه‌ام حکم همان شهربازی، حکم سفر، حکم پناهگاه را داشته و دارد. از بچگی تا الان. از بچگی‌ای که انتظار روزهای پنجشنبه را می‌کشیدم تا با مادرم پیاده برویم، از روی سی‌وسه پل رد شویم، بستنی قیفی بخوریم و بعد به خانه‌ی او برویم. از دانشجویی که بعد از کلاس به آنجا می‌رفتم، از قرارها و رابطه‌هایم برایش می‌گفتم. از سه سالِ تهران که به من زنگ می‌زد که به او زنگ می‌زدم. در کنار تمام تراپی‌های خود ساخته و خودخواسته خودم، مدیتیشنی به اسم «عمه تراپی» دارم. عمه‌تراپی‌ای که نه در معنای رایج و طعنه‌زن به تراپیست‌های زرد که یک عمه درمانی واقعی است. او از فروپاشی‌های کوتاه مدتم، از قهر و آشتی‌های کوچکم، از شادی و سفرهایم، از بی‌اعتقادی‌ها و اعتقاداتم خبر دارد. هرچند که از هر منظری او غرب است، من شرق. من زمینم و او آسمان. اما چیزی که ما را به هم وصل می‌کند «مدارا»ی اوست و چیزی که من را به او گره می‌زند، یاد گرفتن از صبر اوست.
پایان مکالمه امروزم به او با این جمله تمام شد: «خدافظ. غصه نخوریا!»

۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۳۲
.

چند وقت پیش یک نفر در کانالش نوشته بود که دوست دارد برای چند نفری نامه بنویسد. بعد هم فراخوان داده بود که اگر کسی دوست دارد نامه بگیرید و جواب بدهد، ایمیلش را برای او بفرستد. اضافه کرده بود که می‌تواند برای 10 نفر ماهیانه نامه بنویسد.
من سریع ایمیلم را برایش نوشتم. حالا دو ماه است (ماهی یک بار) برایم نامه می‌نویسد و ایمیل می‌کند.
من هم جوابش را می‌دهم. از روزمرگی‌ها و حس و حال‌های اینجا و اکنونی‌مان می‌گوییم.
الان جواب نامه ماه پیشم را که برایش فرستاده بودم، خواندم. عجیب بود. این گذر اضطراب و غم و شادی و ثبت آنها برایم عجیب بود.

قسمتی از نامه‌ای که نوشته بودم:
«توی این سال‌ها خیلی صبوری را تمرین کرده‌ام. راستش کمی هم موفق بوده‌ام. اما صبور بودن شبیه خیاطی نیست که وقتی بلد شدیم بتوانیم بگوییم خیاط هستیم. شبیه یادگیری ریاضی و علوم است که هرچه بیشتر یاد بگیریم، می‌فهمیم که هیچ چیزی بلد نیستیم و باید بیشتر و بهتر در وادی‌اش برویم تا یادش بگیریم و آخرش هم می‌فهمیم تمرین صبوری از موقعیتی به موقعیت دیگر فرق دارد. گاهی یک موقعیت هزاران بار برایمان پیش بیاید و باز هم ناآرامی پیش بگیریم که البته حق داریم. چه کسی گفته همیشه باید صبور باشیم؟ کاش حداقل یاد بگیریم اگر هم صبور نیسیتم امیدوار باشیم. مثل وقتی که پریود می‌شویم، از درد آشوبیم اما ته دلمان می‌دانیم که چند ساعت بعد، شبیه سربازی که جنگ درد را گذرانده، سالم می‌مانیم. سالم، زنده و امیدوار. این سه تا چیز را برایت آرزو می‌کنم.»

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۵۵
.

هرکسی سن مادرم را از من بپرسد، اولین عددی که به ذهنم می‌رسد بیست و نه  است. سال‌هاست روال همین است. از وقتی هفت ساله بودم و آمد دم مدرسه دنبالم و فردای آن روز یکی از بچه‌های سرویس پرسید: مادرت چند ساله است؟ و من در جواب بدون فکر گفتم: بیست و نه. مادرم تا ابد هم همین سن می‌ماند. یک نوع تاکسیدرمی سنی که نه بیستش تبدیل به سی می‌شود و نه یکی می‌رود روی نُهش و عدد را رُند می‌کند . انگار که می‌خواهم هفت سالگی خودم و آن سال‌های جوانی مادرم همیشه برایم ثابت باشد. با اندام کشیده، شومیز صورتی، دامن، جوراب شیشه‌ای و کفش‌های پاشنه بلندی که نشان می‌داد او با تمام بیست و نه سالگی‌اش، مادر است و من با تمام تفاوت‌هایم با او، بچه‌ی هفت ساله‌اش هستم. پریشب که داشتم می‌دویدم، همزمان از خودم می‌پرسیدم از دل خاکستری این‌ور و آن‌ور، دلت به چه خوش است؟ و جوابم این بود که تا کمتر از 5 ماه دیگر هم‌سن مادرم می‌شوم.

۳ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۴۲
.

اردیبهشت: من ناتور دشت بودم. دشتِ قرصای توی یخچال. هر شبی که چراغا خاموش میشد برای خوابیدن، شیفت من شروع میشد برای بیدار موندن. میرفتم پشت در اتاقش تا صدای دردش بلند بشه. راس یه ساعتی بود این صدا. یه ساعت مشترک با دیالوگای مختلف. «خدایا بسه»، «دارم میمیرم»، «جونم رو بگیر». وقتایی که هشیار بود اسم منم می‌برد. می‌دونست من اون پشت نشسته خوابیدم تا ناتور دشت دردش باشم. یه شب که چاهار دست و پا پریده بودم سمت یخچال که صدای دردش رو کم کنم، دیدم تموم شده. جز چندتا شربت هیچی توی در یخچال نبود. بهش گفتم تموم شده. شیاف نداریم. بروفن بیارم؟ دیدم لباش از درد سفید شده. پریده بودم تو اتاق کناری و بابام رو بیدار کردم که شیاف. شیاف میخوایم بابا این موقع شب. وسط اردیبهشت بودیم، اما جهنم بود. سوز بود. سرد بود. درد بود. اما اشکی نبود.
شهریور: من ناتور دشت بودم. دشتی که همه داشتند از خبری که بهشون می‌رسید غش می‌کردند. ناتور دشت هم زدنِ عسل و گلاب توی یه لیوان بودم که به هوششون بیارم. که بگم آروم. آره اون مُرد. رفت. نیست. ولی یهویی وسط همین حرفا به خودم گفته بودم: «بچه‌ش کجاست؟» بعد دشت غم بزرگ شد. وسیع شد. دیگه کسی غش نمی‌کرد. دیگه همه خبر مرگ اون رو شنیده بودند. حالا ناتور دشت خشم بچه‌ی 5 ساله‌ای شده بودم که فهمیده بود مامانش نیست و غمش رو می‌ریخت توی دندوناش و من و بقیه و هرکسی جلوش بود رو گاز می‌گرفت. آخر تابستون بود ولی چرا اینقدر سوز داشت هوا؟
آبان: من ناتور دشت بودم. دشتی که توش دود بود. خون بود. شلیک بود. خاموشی بود. حبس بود. دروغ بود. ستم بود.
اسفند: من ناتور دشت بودم. سه بار رفتم به نگهبان دم بیمارستان التماس کردم بذار ببینمش. من؟ التماس؟ سه بار گفته بود نه. بار آخر ولی رفتم. قبل رفتن بهم گفتند وقتی دیدیش دماغت رو چین نده، لبات رو ورنچین، اخم نکن، چشمات رو گرد نکن. نگفتم چرا. نپرسیدم چرا. ولی وقتی دیدمش فهمیدم چرا. گریه کرد بود و بهم گفت: دعام میکنی؟ نگفتم بهش تو خودت دعایی. نگاهش کردم. بود ولی نبود. سه روز بعدش نبود و نبود.
98: من ناتور دشت بودم. دشت چی؟ امید شاید. شاید رویا. چهارتا ماه توی سه فصل سال. سیاهی رو شستم تا رنگش کم بشه. حالا وسط یه خاکستری نشستم. وقتی تو هر چهارتاسه‌تای امسال سرم رو فرو کرده بودم توی بالشت، پاهام رو جفت کرده بودم توی دلم، باید یادم می‌افتاد که شونه‌هام رو گرفته بود و توی گوشم یواش گفته بود: «سخته عطیه، اما چقدر امید و رویا داشتن به چشم‌ها و ابروهای پیوسته‌ت میاد».
 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۸
.

چقدر طول می‌کشد که دونقطه پرانتزبازهایمان تبدیل به دونقطه ستاره شود؟

۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۳
.

برام نوشته:
«من فکر می‌کنم اسمت می‌توانست "پرستو" باشد. که ابروهایت مثل پرستوهایی‌ست که بچه‌ها توی نقاشی‌شان می‌کشند!»

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۳:۳۰
.

در آستانه‌ی روز جهانی زن و میان خیل تبریکات و نصایح و وعده وعیدهایی که به زنان داده می‌شود لازم دانستم به عنوان دختری که در جامعه‌ی مدرن اما نه چندان دانای امروزی زندگی می‌کنم، یک نکته‌ی بسیار مهم که ذهنم را درگیر کرده و می‌دانم دختران و زنان امروزی از آن غافل هستند را به سمع شما برسانم.
یک: اگر به اطرافتان دقت کنید متوجه می‌شوید دختران و زنان دور و برتان را دو دسته بیشتر تشکیل نمی‌دهند. کسانی که دوز خودشیفتگی‌شان بالا زده و خود را روی بوم آسمان می‌بینند و به بقیه، حتی هم جنسان خود به چشم یک نوکر نگاه می‌کنند یا زنانی که از آن طرف بوم افتاده‌اند و خودشان را در قعر زمین می‌بینند. نگاهی گذرا به صفحات پربازدید رنگی اینستاگرام بیندازید. دخترانی که برای دیده شدن حاضرند هرعکسی از خود را در ملا عام بگذارند، طالب لایک دیگران هستند، از خصوصی‌ترین صحنه‌های زندگی‌شان عکس می‌گذارند، دابسمش درست می‌کنند، به واسطه‌ی شرایط شغلی و پول پدرشان احترام گدایی می‌کنند و... . فاجعه را زمانی درک کردم که چندی پیش در صفحه‌ای پربازدید کپشنی خواندم مبنی بر اینکه بیایید خودمان  را تحویل بگیریم و قربان صدقه‌ی خود برویم. بعد ادمین پیج شروع کرده بود با الفاظ عروسکی و کودکانه قربان خودش رفته بود. من از خواندن چنین پیامی مور مورم شد و برایم سوال پیش آمد چه به روز ما آمده که افراد دیگر زیر همان پست قربان شخص مذبور رفته‌اند؟ رابطه‌ی خونی، پیوند دوستی، مهربانی دراز مدت عمیق و یا چه چیزی در آن فرد دیده‌اند که می‌آیند برایش جامه می‌درند و وقت خود را برای نوشتن "ای جون دلم قشنگ مهربونم که اینقدر موفقی!!!" می‌کنند؟ خنده‌دار است. اجتماع دو جامعه‌ی خودشیفته و بدون عزت نفس در یک قاب. گدایی محبت و تاجر مهرهای تقلبی مجازی.
دو: برای همه‌ی ما پیش آمده که گاهی چشم باز می‌کنیم و ناخواسته گرفتار یک رابطه‌ی عاطفی می‌شویم. با یک دو دوتا، چهارتا کردن می‌توانیم بفهمیم این رابطه، مسموم است. باید هرچه زودتر خودمان را جمع کنیم و لباس‌مان را بتکانیم و زندگی نرمال خود را از سر بگیریم. می‌فهمیم، متوجه مسمومیت رابطه می‌شویم اما باز هم ادامه می‌دهیم. چرا؟ چون خودمان را لایق هرکسی می‌دانیم. اگر در رابطه سرکوفت بشنویم، تحقیر شویم، متلک بشنویم و هرچیز دیگری که خود واقعی ما را زیر سوال ببرد، کوتاه نمی‌آییم. خودمان را در عشق بی‌پناه می‌دانیم و برای خلاصی از این بی‌پناهی هر شرایطی را تحمل می‌کنیم. چون قبل از اینکه ما را به دوست داشتن دیگران امر کنند، دوست داشتن خودمان را یادمان نداده‌اند. به ما نگفته‌اند عزت نفس یک زن همه چیز اوست. همین عزت نفس است که برای او احترام می‌آورد، سلامت روح و حتی جسم می‌آورد، دلخوشی‌های بزرگ و کوچک می‌آورد و در کل جامعه‌ی زیباتر را برای همه عرضه می‌کند.
سه: در تمام مراحل درمانی در روان تحلیل‌گری، روان شناس به گذشته‌ی فرد می‌پردازد. بعد گذشته را وصل می‌کند به اولین ارتباط فرد در کودکی با اولین مراقبان او که می‌شود پدر و مادر. اما از آن‌جایی که بیشترین وقت کودک با مادرش گذرانده می‌شود، بیشترین تمرکز هم روی رابطه کودک و مادر است. می‌بینید؟ نقش پررنگ یک مادر نه تنها در یک فرد بلکه در یک جامعه تاثیر گذار است. حالا تصور کنید مادری با تمام خلاءهای روحی و روانی، با تمام کاستی‌هایی که در علم دارد، با تمام زخم‌های چرکی که هنوز روی بدنه‌ی روحش است، می‌خواهد کودکی را بزرگ کند. اشتباه بزرگ کردن کودک نه تنها ظلم به خود اوست، بلکه ستمی ناروا به کل جامعه است. قبل از هرگونه اقدام برای برقرای یک رابطه‌ی عاطفی با کسی، کمی به خودشناسی برسیم. به این فکر کنیم زن بودن زیباترین لطف خدا بوده. تحقیر خودمان به دست خودمان را متوقف کنیم. عزت نفس خود را بالا ببریم. خودمان را مستحق هر دردی ندانیم. در جامعه‌ای که به اندازه‌ی کافی به زن بودن‌مان خرده می‌گیرد، خودمان، تنها خودمان کمی خود را در آغوش بکشیم.

۵ نظر ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۵۲
.

تی تی عزیز!

همیشه برایم سوال بوده ترک شدن دردناک تر است یا ترک کردن؟

ترک که میشوی دلت ترک برمیدارد و ترک که میکنی به مغز استخوانت رسیده که میگذاری و میگذری.

در تقلای آدمی بودن چقدر همه مان ترک میشویم و به ازایش ترک میکنیم.

گفته بودم اولین باری که یکی از دندان هایم افتاد، در دستم گرفتمش و برای فقدانش گریه کردم؟!

من بعدش دندان هایم دانه دانه افتادند و دانه دانه جایشان سبز شد. اما من هنوز به قصه ی خلاءها و پرشدن ها عادت نکردم.

تی تی! کاش به جای شنا و سوارکاری و تیراندازی، تاکید شده بود دل بستن و دل کندن را یادمان دهند.

دلم گرفته تی تی؛ از عضوی که عصب ندارد اما عصب کش است!

۵ نظر ۰۸ آبان ۹۶ ، ۲۰:۴۹
.

چاهارسال پیش که روحانی را به عنوان رئیس جمهور معرفی کردند، این نامه را نوشتم. آن موقع دانشجوی دوران کارشناسی بودم و هنوز از سیاست چیزی نمی‌دانستم. حتی رای هم ندادم. الان هم از سیاست چیزی نمی‌دانم اما لااقل امروز توقعاتم از رئیس جمهور مملکتم معقول‌تر شده... متن نامه‌ی چاهار سال پیش را اینجا می‌گذارم...


برسد به دست رئیس جمهور خوش خنده ی مُعَمَم مان!

سلام اقایِ دکترِ حقوق خوانده یِ انگلیس تحصیل کرده!

از دیروز شما به عنوان رئیس جمهور منتخب مردمی ایران تعیین شدید و مردم بعد از چهار سال یا شاید هم بیشتر خندیدند.خب این خنده ناشی از امید است.میبینید اقای رئیس جمهور،امید. واژه ای که چند سالی میشود تار عنکبوت به خود گرفته است.حتی شما سری به ثبت احوال هم بزنید متوجه میشوید که خیلی وقت است که کسی اسم پسرش را امید نگذاشته است.اینکه چطور شد که این ناامیدی رخنه کرد در خون ما جماعت ایرانی بماند.من وبلاگم را دوست دارم و دلم نمیخواهد فیلتر شود.

بله جناب دکتر داشتم میگفتم.حالا که قرار است چهار سال شما برای ما سروری کنید مردم دارند میخندند،مردم حالا لباس شاد بنفش به تن میکنند.الحق و الانصاف هم بنفش رنگ قشنگی ست و باید به سلیقه تان احسنت گفت.ولی شما بیایید مردانگی را در کمال مردی تان بجا آورید و این لباس های بنفش ما را تبدیل به لباس عزای سیاه نکنید... این مردمی که من میشناسم نه میخواهند یک شبه اینجا تبدیل به سوئیس شود و نه خواهان این‌ند که از شدت کاهش تورم هرشب نان و کباب بخورند.به خدا این زن هایی که من از قشرشان هستم نه استخر روباز وسط میدان اصلی شهر میخواهند و نه دلشان میخواهد قیمت لوازم آرایشی شان کمتر شود.این نسل جوانی که خودم هم مثل آن ها هستم نه سودای رئیس شدن دارند و نه تب مدیریت...ما نسل جوان،ما زن ها،ما ایرانی ها،ما مردم قشر متوسط جامعه میخواهیم دیده شویم.میخواهیم لابه‌لای قیمت دلار و طلا پنهان‌مان نکنید.میخواهیم در بازارها بخندیم نه اینکه با دیدن اتیکت قیمت‌ها سنگ‌کوب شویم.می‌خواهیم در دانشگاه راحت نشریه بزنیم بدون اینکه شب ها کابوس مسئولین محترم حراست را ببینیم...ما می‌خواهیم نیازمندی‌های‌مان پر از اگهی استخدام شود بدون زدن این تیتر:با چهل سال سابقه ی کار!!!!...ما دلمان می‌خواهد در مصاحبه ی استخدام وآزمون دکترامان صادق باشیم و بعد به صداقت مان امتیاز بدهند.

اقای روحانی ِروحانی مرد و مردانه مگر همه چیز ما ملی ست که حالا ناغافل اینترنت مان هم ملی شود.؟؟!!!ما چوب همین بستنی مهین هایمان هم واراداتی ست.

آقا بیا مردانگی کن و نگذار بچه ها ی بعد از ما قربانی جنگ نرم شوند...

ما فقط می‌خواهیم پدران کارمند و کارگر و دبیر و روزنامه‌فروش و راننده‌مان از شدت شرمندگی ما و مادران‌مان شب‌ها دیر به خانه نیایند تا چشم‌شان به چشم‌مان نیفتد و صبح‌های خروس خوان بدون صبحانه از خانه بیرون نزنند و هرماه اضافه کار نایستند و موقع پول تو جیبی خواستن حرف تو حرف نیاورند...

ما نه می‌خواهیم وارادات الکل به کشورمان راحت شود و نه میخواهیم راه به راه بورسیه‌مان جور شود تا فرار مغزها بشویم.ما می‌خواهیم رشته ی مورد علاقه‌مان  را بخوانیم بدون اینکه بگویند:این رشته شغل ندارد،این رشته آینده ندارد،این رشته داوطلب دختر یا داوطلب پسر نمیگیرد!!!

جناب حسن روحانی لطفا اصلاحات و فرمایشات تان هم مثل اسم تان باشد...حسن...

والسلام.

عطیه میرزاامیری

بیست و ششم خرداد ماه یک هزار و سیصد و نود و دو

و ایضا:
 سی اردیبهشت هزار و سیصد و نود وشش

 

 

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۶
.