این همه نشدنهای خوب.
این همه شدنهای بد.
من را به یک خوبی ممتد قابل وقوع پیوند بزن. تو که آن بالا نشستهای.
این همه نشدنهای خوب.
این همه شدنهای بد.
من را به یک خوبی ممتد قابل وقوع پیوند بزن. تو که آن بالا نشستهای.
در این نقطه از تاریخ، در روی زمینی که هوای گه آلودی دارد، تنها به یک چیز نیاز دارم: اعتقاد قلبی به اینکه آن خالق بالای سرم، هیچ کاری را بینتیجه نمیگذارد.
نیاز دارم معتقد شوم و دلم به این قرص شود که اگر چیزی را الان از دست دادم، برای اینکه والدینم از داشتن آن چیز توسط من آزرده میشدند، همان خالقی که والدینم روز و شب جلویش خم و راست میشوند، چوب جادوییاش را تکان دهد و پخ! چیزی بهتر برایم بیافریند و پخ پخ! همان چیز آفریده شده در آغوشم بیفتد.
خالق جهان زور بازوی قویای دارد. همین که میتواند در این آسمان نفس بکشد و فرمانروایی کند، همین که با قدمهای آرام و محکمش بر روی زمینی که ظلم دارد و جنگ و گرانی و مریضی رفت و آمد میکند و ما صدای جیغ و دادش را نمیشنویم، همین که مردمی را که ساده آفریده، ننگ آلود میبیند و زرت نمیزند دخلشان را در آورد، یعنی صبور و قدرتمند و مهربان است شاید!
اما من به چیزی که از او نیاز دارم صبوریاش نیست. همان قدرت و مهربانیاش برایم کفایت میکند. اینکه بیاید از کنار خانه ما رد شود، بالهایش را باز کند، به پشت بام برسد و از همان در وارد اتاقم شود و من را ببیند. ببیند که چشمم به اوست. هر دو چشمم. هر دو چشم مشکیام که یک بار شنیدم «چشمانت سگ دارد». همان سگهای درون چشمم بالهایش را بگیرد و بتکاند و دست پرم کند. هی خالق جهان پر از عشق و نفرت، من اینجام. تو کجایی؟
چیزی که الان و در این لحظه میخواهم این است که تحمل ماندن در این داستان طولانی را به من بدهد. باری تعالی را میگویم و از قصه صبر حرف میزنم.
از همه بریدهام و مثل بچهای که تنها امید و امنیتش مادرش است، چشمم به توست. توی یک اتاق تاریک تاریک گیر کردهام. وقتش نیست دستم را بگیری خدا؟
مادرم آدم بیهیاهوییست. مثال همان حدیثیست که نمیدانم چه کسی گفته. که غم مومن در دلش است و شادیاش در چهرهاش! مادرم همین است. از همان آدمهایی که میتوانیم نوبل صلح را بدون هیچ پارتی بازی، با خلوص تمام به او تقدیم کنیم. از آن آدمهایی که دشمنش را با خوبیاش شرمنده میکند. هوای دوستانش را دارد. از همان مادرهایی که در سریالهای بریتانیایی دیده میشوند. مهربان، رقیق، شیرینیپزی ماهر که همیشه خانهاش بوی وانیل میدهد و مینیمالیستی زندگی میکنند. با همان قد و جثهی لاغر مادرهای انگلیسی در سریالهای تینایجری. مادرم ساکت است. در مقابل عصیانها و عصبانیتهایم. در مقابل اینکه پشت در بایستم و بپرم توی دلش تا بترسد و هرهر بخندم. در مقابل اشک و آه و داد و نالههایم. سالها پیش میخواستم رابطهای که گمان میکردم عمیقترین رابطهی دنیاست را تمام کنم. به مادرم گفتم و او گفت هرکاری میخواهی بکن. همین. راه افتادم به سمت پارکی که محل قرارم بود. با صلح و گفتگو میخواستم بگویم از اینجا به بعد من نیستم. ترسوترین آدم دنیا بودم. خشمگین هم بودم. از دنیا. از دوستم و بیشتر از همه، از سکوت همیشگی مادرم. حرفهایم را زدم. با ترس. با خشم. با اخم. تمام که شد کیفم را انداختم روی دوشم و رفتم. کمی جلوتر مادرم را دیدم. او هم از روی نیمکت بلند شد و به طرفم آمد. در سکوت دستم را گرفت و راهی خانه شدیم. هیچ چیزی نگفتیم. هیچ چیز. حتی وقتی با سر آستین آن یکی دستم اشکهایم را پاک میکردم، دستم را محکمتر میگرفت... مادرم مینیمالیستترین زن دنیاست. در بیرونش. در درونش.
سلام.
حالا یاد گرفتهام همهجا با تو وارد مکالمه شوم. مکالمهای یک نفره. وقتی توی اتوبوس در حال له شدنم. وقتی توی یک جلسه نشستهام. وقتی روی تردمیل میدوم. وقتی دمبلها را با مکافات بلند میکنم. وقتی توی صف تاکسی ایستادهام. وقتی نصفه شب با چشمان خواب آلود کنار یخچال میایستم و بطری آب را قلپ قلپ بالا میکشم. وقتی توی اتاق پرو روبروی یک آینه هستم. وقتی آرایشگر ابروهایم را برمیدارد. وقتی روی تخت خواب دراز کشیدهام و به سقف نگاه میکنم. وقتی غذا میخورم. وقتی توی حمام گریه میکنم. وقتی با دوستانم میخندم. همهجا با تو حرف میزنم و شاید برای همین است که این روزها عینک آفتابیام بیشتر از وقتهای دیگر روی چشمم است. آدم وقتی با تو حرف میزند دوست دارد بزند زیر گریه. گریه کردن دلت را نرم میکند. شاید. شاید. من از گریه کردن بدم میآید. فکر میکنم وقت گریه آدم ضعیف میشود. شکننده میشود. من از ضعیف و شکننده بودن بدم میآید. اما خب از هرچه بدت آید، سرت آید. سرم آمده. همین ضعیف و شکنندگی. همین گریه کردن. دلت به رحم نمیآید؟
داشتم میگفتم با تو این روزها همهجا حرف میزنم. الان توی اتوبوس در حال له شدنم و دارم با تو حرف میزنم. با همان شکنندگی. با همان ضعف. با همان گریه. دلت به رحم نمیآید؟
روی لبهی خوف و رجاء دائم در حال رفت و شدم. الان اما مدتیست نشستهام روی همان لبهی خوف. چرا دستم را نمیگیری و جهان را برایم امن نمیکنی؟
خدایا من باید از اتوبوس پیاده شوم.
چند دقیقه دیگر که پشت میزم نشستهام برایت حرف میزنم. منتها بدون کلمه. توی دلم.
لطفاً به آنجا هم سری بزن. دلم را میگویم.
قربانت عطیه میرزاامیری.
از احساسات بازی مذهبی اصلا اصلا اصلا خوشم نمیاد و سعی میکنم این حس رو جزء خصوصی ترین حسام بذارم. اما امروز از یه قسمتیش سر باز میکنم و میگم اگه از کل سفر من به عراق بگند کجا و کدوم قسمت از این کشور حس و حال متفاوتی داشت برات و دلت میخواد برگردی بهش؛ جواب میدم "حرم حضرت ابالفضل". اینقدر این حرم برای من جدای از این زمین بود و اینقدر بهم حال خوب میداد که هربار به حس و حالم توی اون فضا فکر میکنم گریم میگیره.
وقتی چشمم به حرم افتاد مثل کسی که بعد سال ها مادرش رو دیده باشه و براش عقده گشایی کنه، افتادم روی زمین و هررررچی به زبونم میومد رو میگفتم. هررررچی. از مگوترین حرفای درونم و اونقدر ناخوداگاه اشک میریختم که باورم نمیشد. و واقعا واقعا، به دور از هر جوی حس میکردم کسی نشسته و داره با لبخند بهم گوش میکنه. و آخر سر دست انداخت دور شونه م و در گوشم گفت: درست میشه. باور کن درست میشه...
باور کنید من این رو با تمام وجودم حسش کردم. با تمام وجودم...
روز تولدشه. شبیه رفیقه برام. یه رفیقی که امتحانشو توی رفاقت پس داده... تولدش مبارک:)
مامانم زنگ زده. دارم باهاش درد و دل میکنم.
یهویی میگه لم یلد ولم یولد ینی چیه؟
بهش میگم ینی خدا نه زائیده نه زاده شده!
میگم نه.
ینی خدا توی توئه. ازت جدا نمیشه.
معنی لغویش اونی میشه که تو گفتی اما معنی واقعیش اینه که من میگم. برو به معنییی که من بهت میگم فکر کن. حالت خوب میشه دیگه...
بچه می شوم. از آن بچه هایی که وقتی چیزی میخواهند مودب و دست به سینه میشوند... اول، آن بالای برگه مینویسم "سلام". بعد شروع میکنم برایش حرف زدن. تمام فعل ها را جمع میبیندم و به جای "تو"؛ "شما" خطابش میکنم. بعد آرام آرام حرف را میکشانم به جای اصلی. به آنجایی که بگویم چه میخواهم. برایش مینویسم. همه چیز را... آخرش میگویم: "من بچه بده ای هستم که همیشه اسمش روی تخته نوشته شده تا همه ی کلاس بفهمند چقدر او بد است و وقتی هم که معلم می آید قبل از شروع درس، اسمش را ببیند و خدمتش برسد و ادبش کند... اما تو آن معلم مهربانی هستی که آرام اسمم را از روی تخته پاک میکنی و الکی از دست خطم جلوی بچه ها تعریف میکنی تا آبروی رفته ام برگردد"... امضا میکنم و اضافه میکنم: خدایا تو نامه ها را میخوانی؟! اگر میخوانی برایم نشانه ای بگذار... بعد هم برگه ی خیس شده را تا میکنم و منتظر جواب نامه ام می مانم....
از نوشته های یهویی داخل مترو:
آدم ها در گرمای تابستان برای خنک شدن، پایشان به اینجا کشیده میشود. آدم ها برای آب خوردن از آب سردکن ها، داخل میشوند. آدم ها ناگهان میان خنده ها و شوخی ها یادشان می آید گرفتارند.خسته اند. دل شکسته اند. آدم ها سرشان پر از سوداست و دلشان پر از بلوا. آدم ها بریده می شوند. آدم ها در جمع تنهایند. آدم ها یادشان می افتد چقدر با چیزی که میخواستند بشوند، فاصله دارند. آدم ها گلویشان ورم میکند. آدم ها ساکت میشوند. آدم ها دست از همه چیز میکشند و ناامید میشوند. آدم ها یک چیزی شان میشود که نمیدانند چیست. آدم ها غریب ند. آدم ها بازیچه می شوند. آدم ها به بازی میگیرند. آدم ها محبت میخواهند. آدم ها دستشان میرود روی چشم هایشان. چادرشان کشیده میشود جلوتر از صورتشان. آدم ها پناه می آورند. آدم ها شانه هایشان میلرزد. آدم ها یک آن در دلشان باز میشود. آدم ها مژه هایشان خیس میشود. آدم ها دلشان شکسته میشود. آدم ها نجوا میکنند...آدم ها گریه میکنند....خوشبحال آدم ها که گریه میکنند. خوشبحال آدم ها که پناهشان میدهی. پناهشان میدهی؟