تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

نوع ِ مهاجران ِ افغانی که به ایران آمده اند،عمدتا از پایین دست بوده اند و بیش تر برای کارهای سطح پایین مهاجرت کرده اند،همین باعث تصویر نادرستی از افغانستان شده است.

جانستان کابلستان/رضا امیرخانی


۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۰
.

در ایالت متحده از هر سه نفر فارغ التحصیل ِ مدرسه ی متوسطه و پاکنکوری به قولِ ما،فقط یک نفر دوست دارد همان سال به دانش گاه برود.یک نفر دوست دارد واردِ بازار کار شود و یک نفر دیگر میان هر سه نفر،کوله می اندازد روی دوش ش و می رود به سیر آفاق...اما ما...


جانستان کابلستان/رضا امیرخانی

۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۸
.

 ببسیار کم در خیابان ها زنی را می بینیم.نه سواره و نه پیاده.بعدتر می شنوم که در هرات دو خانم توانسته اند گواهی نامه ی راننده گی بگیرند،اما جرات راندن ِ اتومبیل ندارند،چون بعضی از مردان آزارشان می دهند و جلوشان می پیچند و...(البته تا همین جای کار هم هرات پیش تر است از برخی کشورهای عربی ِ اسم و رسم دار!)


جانستان کابلستان/رضا امیرخانی

۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۷
.

هنوز هم سخن نسنجید ی آن وزیرِ کار ِ خودمان که روح بی گانه ستیزی را در نیافته است،مرا می رنجاند.وقتی که در گزارش مردمی ش می فرمود که حضور کارگر افغانی باعث بی کاری جوان ایرانی شده است.انگار نمی فهمید که جوان ایرانی،بالای لیسانس و فوق لیسانس بی کار است.در حالی که کارگر افغانی دارد پایین تر کار را در ایران انجام می دهد.بی کار کردن کارگر افغانی نمی تواند برای جوان لیسانسه و بی کار ایرانی تولید کار کند.از آن سو ایران بازارهای کارِ ناگشوده،فراوان دارد که وظیفه ی وزیر،گشایش آن هاست؛جوری که وادار شویم به احترام از هم سایه کمک بگیریم برای کار...


جانستان کابلستان/رضا امیرخانی

۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۶
.

یادم نیست در کدام مقاله خوانده ام که یکی از عددهای توسعه یافته گی جوامع،فاصله ی دونفر آدم موقع مکالمه به سانتی متر است.هرچه فاصله بیش تر،توسعه یافتگی بالاتر.عدد،جوری که راننده دستم را می فشرد و جوری که سرباز چانه ام را گرفته بود،صفر که نه،زیر صفر است.یک هو دلم می گیرد،بدم نمی آید کالسکه ی لی جی را سر و ته کنم برگردم.ما داریم به کدام کشور وارد میشویم؟120 کیلومتر داریم تا هرات.


جانستان کابلستان/رضا امیرخانی

۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۴
.


سر تیتر خبرهای امروز:

صبح امروز،دختری که از شدت گریه های شب قبل چشمانش پف کرده بود،زمانیکه در استخر درون آب پرید به دلیل سنگینی پلک هایش و تلنبار شدن غم درون دلش،به زیر آب فرو رفت و غرق شد....

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
.

سر ِ ظهر عرق ریزان ِ یک روز ِ سالِ اخر دانشگاه،روی صندلی ِ ایستگاه ِ اتوبوس ِ اول چهارباغ بالا نشسته و منتظر اتوبوس بودیم.اما راستش از خدایمان بود اتوبوس نیاید.استرس کنکور ارشد را باهم تقسیم میکردیم و تند تند میگفتیم کاش در عهدِ خر سواری و درشکه بازی در خیابان،زندگی میکردیم تا همین مدرک لیسانس مان معادل بود با تمامی مدارک مخترعان ِ نابغه که قرار است برای جشن فارغ التحصیلی شان علی حضرت شاهنشاه برایشان سخنرانی کند و از آنها بخاطر زرنگ بودنشان دعوت کند تا بقیه ی تحصیلاتِ خود را در فقانسه ای،ایتالیا ای،لندنی یا چه میدانم هر جای ِ دنجی در هر نقطه ای از فرنگستان؛بگذرانند.و ما هم در همان اوج،عطای مدال ِ زرنگیِ مان را به لقایش ببخشیم و از خیر ِ مدرک های مافوق تر بگذریم.دست خودمان را توی یک عطارخانه ای،قهوه ای خانه ای،دارالشفائی و یا حداقل دارالمجانینی بند کنیم و بعد هرروز هروز با حقوق ماهیانه مان برویم سر فلان خیابانِ و فقط خرید کنیم...این اوج زندگی ِ رویایی مان بود.منتهی خیلی دیر به دنیا آمده بودیم.پووووفی کشیدیم و مشت هایمان را بهم زدیم و قول دادیم درس بخوانیم و دکتر شویم و پوز تمامی آنهایی که در طول این 4 سال متلک بارمان کرده بودند،را به خاک بمالیم...که یکدفعه برق دو فازِ چشمک زنِ مغازه ی ِ بستنی فروشیِ روبرو مرا گرفت که داد زدم:هی افسانه بیا اگه قبول شدیم همون سال اول،خودمون رو دعوت کنیم رستوران شهرزاد و هرمس.!افسانه عشق ِ دو چیز بود.کباب و هرآنچه که در آن پنیر پیتزا باشد.ولو مغز شتر مرغ و با پنیر پیتزای اضافه!برق شادی در چشمش آمد و گفت:اوکی.یووهووووووو...بخاطرِ قولِ شکم چرانی یی که به خودمان داده بودیم تصمیم به درس خواندن گرفتیم...سال اول تنها افسانه قبول شد و من همان شب ِ اعلام نتایج فین فین و زاری کنان وسط حیاط نشسته بودم و میگفتم:حالا که یکسال دیگر باید درس بخوانم به درک.حالا که یکسال هم باید تست های بوگندو و کتاب های درسی بی ریخت رفیق و دمسازم شوند به درک،حالا که پیشوند و پسوند اسمم یک پشت کنکوری می آید به درک،حالا که عنقزی و خالقزی هم قبول شدند و من نشدم به درک،با غمِ قول از دست دادن ِ شکم چرانی دونفره مان در شهرزاد و هرمس چه کنم؟!!!

این ها را گفتم که بگویم تو رفیق گرمابه و گلستانم بودی،درست.رفیقِ دست فرمان فولم بودی و گاهی سر راهت مرا هم سوار میکردی و دوتایی میرفتیم دانشگاه،این هم درست؛رفیقِ اس ام اس های ناگهانی ِ"عطیه امروز روبراه نبودی زیاد،چیزیت شده؟"هم بودی،قبول؛رفیق ِ مهربانی های بی وقفه بودی،درست،اما بغیر از رفیق کافه بازی ها و ساندویچ های تریا متین ِ دانشکده زبان و گم شدن توی بزرگراه ها و جریمه شدن توسط پلیس های وحشی و مچ گیری تقلب وسطِ امتحان و گریه های روی شانه های یکدیگر و غیره و غیره،رفیق قول های دو انگشتی هم بودی.رفیقی که هیچوقت زیر هیچ قولی نزد...تو درست زمانی وارد زندگیِ رفاقتی ِ من شدی که من روی هرچه دوستی و صمیمیت و اعتماد و رفاقت و مهربانی و ...بود،بالا می آوردم...شونصد ساله هم که شدی مبارکی افسانه.چون به من ثابت کردی وسط گند گرفتگی های ِ شیار قلب های آدم ها،میتوان در این دنیا آدم هایی را دید،؛با آنها رفاقت کرد که مهربانی شان بی وقفه باشد و از همه مهمتر ثبات شخصیت داشته باشند...

دوستت دارم رفیق جادویی.تولدت مبارک...

۸ نظر ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۳
.

عشق شبیه تعطیلیِ ناشی از برف ریزان ِ سرِ زمستان است.دلخوش میشویم به تعطیلیِ مدرسه ها و لغوِ امتحانات و بازیِ تویِ کوچه ها...اما خب هر برفی،هرچقدر هم زیاد،بلاخره روزی آب میشود...

موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۵:۲۰
.

بعد از دیدن این فیلم،به این فکر کردم که چطور این فیلم جایزه ی جشنواره ی فجر را از دید مخاطبان گرفت؟!و جواب چیزی نبود جز اینکه مردم ما خیلی وقت است به لودگی های بی معنی میخندند...کلیت فیلم را بخواهید نمیتوانم برایتان توضیح دهم.چون دقیقن تکلیف فیلم با خودش مشخص نبود.بدون هدف و بدون محتوا...تنها میتوانم بگویم اگر سرگرمی تان به زیر صفر رسید و هیچ چیز دیگری در دسترس نبود برای تفریح،بروید سینما و این فیلم را ببینید...و در کل تنها چیزی که مخاطب را و ان هم مخاطبان نوجوان را به پای این فیلم میکشاند شاید وجود بهرام رادان باشد ولاغیر....والسلام...

۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
.


ی سری مهمون آمریکایی برا عمه اینام اومده.بعد نظر سنجی میکردند اینا رو کجا ببرند تو این مدت.عرفان پیشنهاد پینت بال و شهربازی اینا داد بقیه رستوران و کافه پیشنهاد میدادند.رسیدن به من.گلوم رو صاف کردم و گفتم:ازین تفنگ آب پاشا از دی جی کالا بخرید.برید تو پارک.آب بازی کنید.گرگی آب بازی.حالا اگه این تفنگ ها رو هم نخریدید ما بطری اب معدنی تو زیر زمین داریم.میارم براتون.هم هیجان داره هم کم خرجه هم تو این گرما میچسبه...سکوتی بر فضا حاکم شد.نه تایید شدم نه رد...کلا بحث رو عوض کردند....هیشکی لیاقت پینشهادای بکر منو نداره!!!خوبه پیشنهاد دیگه م رو نگفتم.که برند روزا نون سنگک بخرند برند وسط زاینده رود بزنن ب بدن!ظهرا هم آموزش مشت زنی رو پیاز و خوردن کله پاچه...کلن اینا رو بدند دست من ایرانی اورجینال تحویلشون میدم به آمریکا....

موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۹
.