کنترل اِی لپتاپی که در روزنامه از آن استفاده میکنم، کار نمیکند. باید موس را بکشانم روی کل صفحه، صفحه آبی شود، کلیک کنم و گزینه کپی را بزنم و بعد بروم یک جای دیگر از از کنترل وی استفاده کنم. یک جاهایی وسط کشاندن موس، انگشتم اشتباهی میخورد به راست کلید یا حتی چپ کلید و کل کشیدنها و آن نصفه نیمه آبی شدن صفحه، میپرد. صفحه پریده. حال و حوصله دوباره کشیدن و تلاش کردن ندارم. حال حوصله گرما را هم. حال و حوصله خودم را بیشتر. حال و حوصله آدمها را بیشتر و بدتر. با هسته خرمایی که در دهانم هست بازی میکنم. از این طرف به آن طرف. بین دندانهایم فشارش میدهم. هسته خرمایی که عجزم را ریختهام درونش. خوشحالم؟ اصلا. ناراحتم؟ ابدا. پس چه حسی درون دلم تاب میخورد و بعد مثل شنا در یک چاله فضایی به عمق قلبم نفوذ میکند؟ حس خسران؟ حس جاماندگی؟ حس خستگی ناشی از دویدن و نرسیدن؟ حس شکست؟ هیچکدام و هرکدام. همهشان و هیچشان. هزار پروژه دست نزده دارم. پروژههایی که برای روزهای مبادا هستند. روزهای مبادا کِی هستند؟ روزهایی که گرم است و من تنها هستم و حوصله دیدار ندارم، حوصله فیلم و کتاب ندارم، حوصله دوست ندارم. پس چرا فکر میکنم در آن روزها حوصله نوشتن دارم وقتی که ندارم؟ پروژهها روی دوشم سنگینی میکنند. مثل همین حسی که اسمی ندارد و روی دلم سنگینی میکند. مثل چربیهای دور شکمم که سنگینم میکنند. مثل هوای گرمی که همیشه سنگین است و میافتد روی خُلقم و سنگین میشود و بپربپر میکند و بعد با تیپای مرا به چاه کوتاه مدت افسردگی که نه، به چاهی که نمیدانم چیست میاندازد. هسته خرما در دهانم است. صدای محکم کوباندن روی کیبورد همکارم و خودم در گوشم. صدای ابی که میگوید «امروز که محتاج توام جای تو خالیست» در هندزفریام. حسی که نمیدانم چیست، در دلم. عینکی که از روزهای نوجوانی دارم به چشمم. انگشتر فیروزهای که فرودین ده سال پیش خریدم، در دستم. و از دنیا تنها چیزی که میخواهم این است که کنترل اِیهای زندگیام درست شود و من بتوانم همه چیزهایی را که میخواهم انتخاب کنم، برشان دارم از اینجا و ببرم جایی که دوست دارم پِیست کنم.