تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از لا به لای زندگی» ثبت شده است

کنترل اِی لپ‌تاپی که در روزنامه از آن استفاده می‌کنم، کار نمی‌کند. باید موس را بکشانم روی کل صفحه، صفحه آبی شود، کلیک کنم و گزینه کپی را بزنم و بعد بروم یک جای دیگر از از کنترل وی استفاده کنم. یک جاهایی وسط کشاندن موس، انگشتم اشتباهی میخورد به راست کلید یا حتی چپ کلید و کل کشیدن‌ها و آن نصفه نیمه آبی شدن صفحه، می‌پرد. صفحه پریده. حال و حوصله دوباره کشیدن و تلاش کردن ندارم. حال حوصله گرما را هم. حال و حوصله خودم را بیشتر. حال و حوصله آدم‌ها را بیشتر و بدتر. با هسته خرمایی که در دهانم هست بازی می‌کنم. از این طرف به آن طرف. بین دندان‌هایم فشارش می‌دهم. هسته خرمایی که عجزم را ریخته‌ام درونش. خوشحالم؟ اصلا. ناراحتم؟ ابدا. پس چه حسی درون دلم تاب می‌خورد و بعد مثل شنا در یک چاله فضایی به عمق قلبم نفوذ می‌کند؟ حس خسران؟ حس جاماندگی؟ حس خستگی ناشی از دویدن و نرسیدن؟ حس شکست؟ هیچ‌کدام و هرکدام. همه‌شان و هیچ‌شان. هزار پروژه دست نزده دارم. پروژه‌هایی که برای روزهای مبادا هستند. روزهای مبادا کِی هستند؟ روزهایی که گرم است و من تنها هستم و حوصله دیدار ندارم، حوصله فیلم و کتاب ندارم، حوصله دوست ندارم. پس چرا فکر می‌کنم در آن روزها حوصله نوشتن دارم وقتی که ندارم؟ پروژه‌ها روی دوشم سنگینی می‌کنند. مثل همین حسی که اسمی ندارد و روی دلم سنگینی می‌کند. مثل چربی‌های دور شکمم که سنگینم می‌کنند. مثل هوای گرمی که همیشه سنگین است و می‌افتد روی خُلقم و سنگین می‌شود و بپربپر می‌کند و بعد با تی‌پای مرا به چاه کوتاه مدت افسردگی که نه، به چاهی که نمی‌دانم چیست می‌اندازد. هسته خرما در دهانم است. صدای محکم کوباندن روی کیبورد همکارم و خودم در گوشم. صدای ابی که می‌گوید «امروز که محتاج توام جای تو خالیست» در هندزفری‌ام. حسی که نمی‌دانم چیست، در دلم. عینکی که از روزهای نوجوانی دارم به چشمم. انگشتر فیروزه‌ای که فرودین ده سال پیش خریدم، در دستم. و از دنیا تنها چیزی که می‌خواهم این است که کنترل اِی‌های زندگی‌ام درست شود و من بتوانم همه چیزهایی را که می‌خواهم انتخاب کنم، برشان دارم از اینجا و ببرم جایی که دوست دارم پِیست کنم.

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۰
.

از نوشته‌های بدون فکر یهویی

از روی صندلی‌ای که چند ساعت است رویش نشسته‌ام و گهگاهی برای ضدعفونی دستانم خودم را رویش جابه‌جا کردم، بلند شدم. همین بلند شدن را هم مدیون قاروقور شکمم هستم. بلند شدم تا بروم طبقه دوم و سیبی که توی کیفم بود را بشورم تا سمفونی شکمم خاموش شود! نمی‌دانم بابت هوای بیرونی که خودش را به‌زور از پنجره‌های گرفته‌ی تحریریه هُل می‌داد داخل بود یا آهنگی که امروز چندبار گوش کردم! اینکه برگردم به روزهای بودنم در تهران و تنهایی و راه و کافه و شب و خوابگاه و خلوت و تاریکی و بهار و نفس‌گیری اسفند و صدای حراجی‌های دم میدان صادقیه و هرآنچه در کنه و بن آن روزهای مهاجرت نصفه و نیمه‌ام به‌خاطرم مانده و از خاطرم بیرون نمی‌آید و گاهی مثل همین هوای نیمه بهاریِ ویروسیِ بیرون تحریریه خودش را هُل می‌دهد به درونم و می‌افتد به جانم.

من هیچ‌وقت در آن روزها و شب‌ها شجریان گوش نمی‌دادم. اما الان صدایی که توی گوشم می‌خواند من کجا باران کجا، راه بی‌پایان کجا ذهنم را روی تردمیلی با سرعتی تند و به‌عقب کشاند و پرسه‌ام داد به عصری که از کرختی و تنهایی راه افتاده بودم زیر پل کریمخان و کتاب‌فروشی‌ها را رصد کرده بودم و یک کتاب خریدم و راه رفته بودم. آنقدری که هوا تاریک شده بود، هوا سرد شده بود و مردم توی خیابان بیشتر شده بودند. نشسته بودم توی یک کافه و برای صلح و دوستی با خودم هرچه می‌خواستم سفارش دادم و دِ بخور. بعد هم با بغض، با دهان پر، با خودکار نیمه جان و جانِ کم‌توانم روی بسته‌ی کاغذی کتابی که خریده بودم، نوشتم: «تنهایی برای همه‌مان اتفاق می‌افتد. اما چیزی که باعث می‌شود تنهایی‌مان کِش بیاید گیر دادن به آن است. تو تنهایی که هستی! اینقدر به آن فکر نکن. خودت را داخلش نپیچ و روی آن مانور نده. رها کن و زندگی‌ات را بکن.»

دیروز در اتاق تکانی‌ام بسته را دیدم. بسته‌ای که با همان خودکار نیمه جان رویش را پر کرده بودم. چند سال از آن عصر منتهی به آن شب گذشته؟ گمانم سه سال. نمی‌خواستم و نمی‌خواهم کلماتی که بدون فرمان ذهنم روی این صفحه ریخته می‌شود، به تنهایی و این مباحث از مُد گذشته‌ی زمان تین‌ایجری ختم شود. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که دلم برای تنهایی‌های آن روز و شب‌های زندگی در تهران تنگ شده. برای تنها غذا خوردن، تنها به بازار رفتن، تنها درس خواندن، تنها آشپزی کردن، تنها راه رفتن، تنها فیلم دیدن، تنها گریه کردن، تنها غر زدن، تنهایی‌های پرسروصدایی که با جمع بودم و نبودم. دوست داشتم اما هیچ دوستی نداشتم. با همه بودم اما با هیچ‌کس نبودم. همه با من بودند اما هیچ‌کس با من نبود. تمام روز و شب‌هایی که همه‌ی این‌ها بودم اما نمی‌دانستم و الان، همین الان روزهایم را با تمام یادگاری‌های عمیق آن موقعی می‌گذرانم که شعورش را نداشتم.

۳ نظر ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۷
.

 

[از نوشته‌های بدون فکر]
به یاد وبلاگ‌نویسی قدیم؛ روزانه نوشت:

شب قبل، شب هجوم پی‌ام‌اس بود. شبی که بعد از مدت‌ها، ساعت‌ها گریه کردم. برای تمام این روزهایی که در این سال گذشت و روحم فشرده شد. بعد به چشمانم، به مغزم و به تمام سطوح بدنم التماس، شکایت و حکم کردم که بخوابید. نمی‌دانم چه موقع از شب بود که خوابیدم اما ازین خواب‌هایی که بیداری. انگار فقط بدنت خوابیده و مغزت مثل ماهی در آب، چشمانش را باز گذاشته.
ساعت ۸ صبح با صدای آلارم گوشی متوجه شدم باید تا ساعت ۹ مقاله‌هایم را برای روزنامه اطلاعات ایمیل کنم. مقاله‌هایی که حتی سوژه‌اش را هم پیدا نکرده بودم. ساعت ۹ و ۲۰ دقیقه، با بدنی خشک کف زمین، دهانی شور و گس، چشمانی پف و قی‌کرده دکمه‌ی سند ایمیل را زدم. یک ساعت بعد خانه را به سمت محل کارم ترک کردم و وقتی به ایستگاه رسیدم اتوبوس پیش پایم گاز داد و رفت. تصمیم گرفتم تا مسیری که قرار بود با این اتوبوس بروم، پیاده‌روی کنم. این روزها شبیه فارست گامپ شده‌ام. آنقدر راه می‌روم که یک دفعه به خودم می‌آیم و می‌گویم کافی‌ست. به این پاها حالا حالا نیاز دارم. بعد وقتی می‌نشینم متوجه می‌شوم فنر اسکلت پاهایم در حال دررفتن بوده و اگر نیم ساعت بیشتر راه رفته بودم باید از فردا با ویلچر تردد می‌کردم!
یه محل کارم می‌رسم. کارم را دوست دارم. همکارانم را هم. ناهارهایی که باهم می‌خوریم. صدای کیبوردی که در سکوت فضا می‌آید. خوراکی‌هایی که بی‌هوا به هم تعارف می‌کنیم. خبرها، جک‌ها و تحلیل‌هایی که یک آن یک نفر از آن دور می‌گوید و سکوت را می‌شکند. شیرینی‌هایی که به زور از هم می‌گیریم. خنده‌های الکی. گیر دادن‌هایمان را هم. 
آنقدر سرم سنگین است که تصمیم می‌گیرم امروز هندزفری در گوشم نگذارم و گوش و مغز پر شده از موسیقی‌ام را به مرخصی بفرستم. صدای اذان می‌آید و دلم آرام می‌شود. آدمیزاد عجیب است. اگر تا دیروز صدای اذان استرس را با سرنگ به‌زور و وحشیانه وارد رگ‌هایم می‌کرد، الان به‌زور اما مهربان آرامش را به خونم تزریق می‌کند. حتی نمازخانه کوچکی که هرروز چهارنفری در آن نماز می‌‌خوانیم را دوست دارم. 
شنبه‌ها کارهایم را زودتر از روزهای دیگر انجام می‌دهم تا بتوانم زود کارم را به قصد کلاسم ترک کنم.
کلاس شنبه‌ها را دوست دارم. در مورد درمان دلبستگی و بازی درمانی در کودکان است. همانطور که یاد می‌گیریم، رنج‌های کودکی خودمان را هم جلوی چشمانمان ردیف می‌کنیم، غمگین می‌شویم، حالمان بد می‌شود اما مواجهه شدن و سرکوب نکردن را یاد می‌گیریم. بعد می‌فهمیم چه رها شده‌ایم. چه بلد شده‌ایم غم‌ها را بدون واپس زدن، بدون تبدیل کردنشان به هیجانات ناکارآمد، به رسمیت بشناسیم و قبولشان کنیم. کلاس شنبه‌ها روحم را صیقل داده و می‌دهد. انرژی زیادی می‌گیرد. حتی پول زیادی هم گرفته و می‌گیرد اما در ازایش حس رضایتمندی را در بسته‌بندی‌های شیک و خوشبو تحویلمان می‌دهد. بچه‌های کلاس را دوست دارم. توی آنتراک باهم بدون رودربایستی حرف می‌زنیم. از خودمان. از خود خودمان. از رنج‌هایی که حمل می‌کنیم. از روزهایی که می‌گذرانیم و به هم آرامش می‌دهیم. آرامشی از جنس بینش.
...
. اتاقم را تمیز و لباس‌هایی که فردا باید بپوشم را آماده کردم. دوش گرفتم. وازلین زدم. داروی موهایم را زدم. و حالا توی تاریکی اتاق، روی تخت، روی شکمم دراز کشیده‌ام و دلم خواست بنویسم که چرا شنبه‌ها را دوست دارم.

۲ نظر ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۰۰
.

وقتی به آدم‌ها می‌گویم تابه‌حال دندان درد نداشته‌ام، دهانشان را به اندازه‌ای که بخواهند یک نهنگ بزرگ ببلعند، باز می‌کنند و می‌گویند: جدی می‌گی؟!
اما الان دندان درد گرفته‌ام و آنقدر این درد برای بقیه طبیعی‌ست که انگار بگویم امروز همراه با غذایم ماست خوردم.
موضوع پیچیده آن است که این درد برای خودم بیگانه است. نمی‌توانم منبع درد را شناسایی کنم. نمی‌دانم اسم این حالت ناخوش، درد است یا خارش، قلقلک، ورم کردن، گزگز کردن یا هرچیز دیگری جز درد. تمام مدت مسواکی به دست گرفته‌ام و در حال خاراندن یا نوازش دندان‌هایم هستم. دندان‌های عزیزم، دندان‌هایی که تابه‌حال افتخار گاز زدن گوشت بره، ماهی سالمون، شاه میگوهای دریای سیاه، بستنی‌های بدون خامه، شکلات‌های هلندی، پپرونی‌های سکسی و آلو سیاه‌های جنگلی را داشته‌اید، طاقت بیاورید. حداقل تا زمانی‌که نبض دست چپم بزند.

 

۰۶ دی ۹۸ ، ۱۲:۴۲
.

وارد دفتر شدم. به محض نشستن روی صندلی‌ام و جاگیر شدن در پشت میزم، همکاری که پشتش به من است، صندلی‌اش را چرخاند سمتم و گفت:
اینجا چه کار می‌کنی؟

بعد روزنامه امروز را گرفت جلویم و زد زیر خنده. عکسم روی صفحه اول روزنامه بود.

خنده‌ام گرفت. جفتمان می‌خندیدیم. از فیلتر شدن گوگل همین خیرش به من رسید که چون نمی‌توانیم عکسی مرتبط سرچ کنیم تا بچسبانیم به مطلب‌مان، باید عکس خود نویسنده را به زور بچپانیم به مطلب!

حالا می‌توانم قیافه بگیرم و بگویم بلاخره عکسم روی صفحه اول روزنامه آمد. عکسی کوچکتر از عکس 3 در 4!

۶ نظر ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۳:۰۷
.

مادرم آدم بی‌هیاهویی‌ست. مثال همان حدیثی‌ست که نمی‌دانم چه کسی گفته. که غم مومن در دلش است و شادی‌اش در چهره‌اش! مادرم همین است. از همان آدم‌هایی که می‌توانیم نوبل صلح را بدون هیچ پارتی بازی، با خلوص تمام به او تقدیم کنیم. از آن آدم‌هایی که دشمنش را با خوبی‌اش شرمنده می‌کند. هوای دوستانش را دارد. از همان مادرهایی که در سریال‌های بریتانیایی دیده می‌شوند. مهربان، رقیق، شیرینی‌پزی ماهر که همیشه خانه‌اش بوی وانیل می‌دهد و مینی‌مالیستی زندگی می‌کنند. با همان قد و جثه‌ی لاغر مادرهای انگلیسی در سریال‌های تین‌ایجری. مادرم ساکت است. در مقابل عصیان‌ها و عصبانیت‌هایم. در مقابل اینکه پشت در بایستم و بپرم توی دلش تا بترسد و هرهر بخندم. در مقابل اشک و آه و داد و ناله‌هایم. سال‌ها پیش می‌خواستم رابطه‌ای که گمان می‌کردم عمیق‌ترین رابطه‌ی دنیاست را تمام کنم. به مادرم گفتم و او گفت هرکاری می‌خواهی بکن. همین. راه افتادم به سمت پارکی که محل قرارم بود. با صلح و گفتگو می‌خواستم بگویم از اینجا به بعد من نیستم. ترسوترین آدم دنیا بودم. خشمگین هم بودم. از دنیا. از دوستم و بیشتر از همه، از سکوت همیشگی مادرم. حرف‌هایم را زدم. با ترس. با خشم. با اخم. تمام که شد کیفم را انداختم روی دوشم و رفتم. کمی جلوتر مادرم را دیدم. او هم از روی نیمکت بلند شد و به طرفم آمد. در سکوت دستم را گرفت و راهی خانه شدیم. هیچ چیزی نگفتیم. هیچ چیز. حتی وقتی با سر آستین آن یکی دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم، دستم را محکم‌تر می‌گرفت... مادرم مینیمالیست‌ترین زن دنیاست. در بیرونش. در درونش.

۰۷ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۵
.

40 روز پیش خبر مرگ دختر عموی سی و چند ساله‌ام را شنیدم. مرگی ناگهانی و بی‌خبر. همانقدر ناگوار و شوکه کننده مثل وقتی که در بچگی امتحانی را خوب می‌دادم و وقتی با نمره‌ی افتضاحش روبرو می‌شدم نمی‌دانستم چه کار کنم.
امروز 40 روز از آن بُهت گذشت. بُهتی که آرام آرام یخش شکسته شد. یخی که برعکس همیشه، سرد نبود، داغ بود.
زندگی این روزهایم جوری بود که پدر و مادرم را نمی‌دیدم. هرروز و هرساعت کنار زنعمو و عمویم بودند. روزهایی که سرکار بودم با مادرم چت می‌کردیم و می‌گفتیم انگار سال‌هاست از هم بی‌خبریم و همدیگر را درست ندیده‌ایم.
ظهر مادرم زنگ زد و گفت که شب  از راه محل کارم بروم خانه عمه.
انگار از امروز قرار است زندگی روی روال عادی‌اش بچرخد. البته روال عادی‌ای که همه ما را از طوفان درآورده. که به قول موراکامی:از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پانهاده بودی!
 

۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۷:۲۱
.

واقعیت اینه من زیاد سورپرایز شدم، اما هیچ‌وقت سورپرایز نشده بودم! یه بار تو خوابگاه نشسته بودم تو سر لپ‌تاپم می‌زدم که یهو هم‌اتاقیم با یه کیک تولد وارد شد و برام نقلی‌ترین جشن تولد دنیا رو گرفت. یه جشن تولد دونفره با یه کیک کوچیک. اون شب مجال شگفت‌زدگی نداشتم. چون حجم خوشحالیم به حس دیگه‌ای اجازه ورود نمی‌داد.
اما هیچ‌وقت خوشحالیم با شگفتی مخلوط نشده بود. اونجوری که با دست راستم جلوی دهن باز شده‌م رو بگیرم و همزمان دست چپم رو بذارم روی قلبم. ولی دیشب همینجور شد. یادم نیست دست راستم روی قلبم بود یا  اینکه دهنم باز شده بود یا نه. ولی مدام انگشتم رو فرو می‌کردم تو پهلوی کسایی که کنارم بودند تا ببینم واقعی‌ند یا نه؟ خوابم یا بیدار؟ زنده‌م؟ مرده‌م؟ اینجا کجاست؟ شما مگه تهران نبودید؟
پریشب در حالی‌که توی دلم داشتم گریه می‌کردم، یه گوشه نوشتم: «این روزا چیزی خوشحالم نمی‌کنه. فقط یه سری اتفاقا باعث میشه غمگین نباشم. چقدر مبتذله چنین حالی.»
ولی دیشب بعد از مدت‌ها خوشحال شدم. از ته دلم. اون ته تهی که این خوشحالی توش گم شد و چسبید یه گوشه‌ش.

۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۴:۱۳
.

یک:دارم به شرایطم عادت می‌کنم. دوستش دارم ولی سردرگمم. نمی‌دونم تا کی می‌خوام ادامه بدم. نمی‌دونم می‌خوام اصلا همین حوزه رو برم جلو و ازش پول در بیارم یا برگردم سر تخصص دانشگاهیم و تمرکزم رو بذارم روی کار کلینیکی!

نمی‌دونم و اگر هم بدونم صبر ندارم. صبر اینکه کلی برم تو صف کار و هزینه بدم برای کارورزی. دلم می‌خواد فعلا همه چیز بره رو اون غلطتکی که تو فکرمه. همون کاری که دارم استارتش رو می‌زنم و امید دارم بشه.

دو: مرگ یهویی و غیرمنتظره دختر عموم بهم این رو یاد داد که باید بیخیال و بدون گاردگیری زندگی کنم. زیاد درگیر غصه و شادی نشم. زیاد درگیر ثابت شدن معرفت آدما به خودم نشم. زیاد درگیر دنیا و آدماش نشم. اونقدر گیر ندم به بقیه، به زمونه و به خودم. بگذرم و بگذارم. مرگ الف تو گوشی محکمی بود. به خانوادش. به خانواده من. به خود من. هنوز توی شوکیم. هنوز یهویی نشستم و می‌بینم که مدت‌هاست دارم به این فکر می‌کنم که جدی جدی نیستش؟ مُرد؟ یعنی دیگه نمی‌بینمش؟ اما قبل از همه اینا دردناک‌ترین چیز اندوه و سوگ دخترک 5 ساله‌ست که...

سه: شش روزه که وارد 27 سالگی شدم. 27 سالگی نزدیک‌ترین عدد به 30 سالگی هست و من وحشت این سن به بعد رو دارم. حدود یک سال بود که دلم می‌خواست تولدم رو توی رشت بگیرم. گرفتم. با یه کلوچه محلی که وسطش شمع علامت سوال داشت. تنها و با یکی از همین دوستای وبلاگی. تانزانیا. آروزی امسالم خیلی عجیب بود. نمی‌دونم چرا. شاید چون دیگه دارم یاد می‌گیرم نچسبم به چیزایی که دست خودم نیست. شاید چون اون خلاء درونیم کمتر شده. چسبیدم به خودم و موقعیتام. چسبیدم به شناسایی خودم به خودم. یه منقاش دستم گرفتم و دارم ضعفام رو دونه دونه می‌کشم بیرون و جلوی چشمم می‌گیرم تا ببینم باید باهاش چیکار کرد. خیلی سخته و دردم میاد. اما خب آدم نباید فقط بزرگ بشه که باید عاقل و بالغ هم بشه.

چهار: جواب زنده بودنم مرگ نبود. مردن من مردن یک برگ نبود. اون همه افسانه و افسون ولش. این دل پر خون ولش. دلهره گم کردن گدار مادون ولش. تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش. خیابونا سوت زدنا شپ شپ باورن ولش.

اینا رو چاووشی داره توی گوشم می‌خونه. سردمه. دلم خواست بداهه نویسی کنم. به یاد قدیم. به یاد وبلاگ نویسی‌های پررونق گذشته.

پنجم: عمم میاد وبلاگم رو می‌خونه. دوستت دارم عمه مهین. با هزارتا اختلاف و کل‌کلی که باهم داریم. اما تو خوب منو بلدی. بیشتر از همه همه همه.

۶ نظر ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۷:۱۱
.

۱.
در حالی‌که از بی‌پولی می‌خواستم پارچه‌ای سبز بخرم و به عابر بانک‌های محله‌مان دخیل ببندم، تصمیم گرفتم شاخ غول را بشکنم، تهدید را تبدیل به فرصت کنم و از دل بی‌پولی میخ اراده‌ام را بکوبم و بعد بیایم از قهرمانی خودم برایتان بگویم. چه کار کردم؟ خرد خرد از همان بی‌پولی، پول کنار گذاشتم تا بتوانم سر ماه باشگاه ثبت‌نام کنم. پول سینمایی که نرفتم، پول تاکسی‌ای که نگرفتم، پول پیتزایی که نخریدم، ضدآفتابی که آب قاطی‌اش کردم تا دیر تمام شود و پول نخریدنش و نخریدن‌های قبلی را ریختم در یک عابر بانک تا بشود شنبه اول ماه و سرصبح بروم باشگاه. سلام بر زیبایی. سلام بر چربی‌های دود شده. سلام بر دردهای ناشی از دمبل بلند کردن. سلام بر عرق‌های درخشان روی صورت.
۲.
دیرم شده بود و برای اینکه اخم و تخم اول کاری دبیر و سردبیر و مدیر و رئیس و آبدارچی و نگهبان رو نبینم، پناه بردم به اسنپ. از همان خرده پول‌ها کمی برداشتم تا اسنپم را شارژ کنم. همزمان با شارژ اسنپ، پیامک برداشت از حساب برایم آمد. خدای بی‌پول‌ها، خدای جیب‌های خالی، خدای گاوصندوق‌ها، خدای خاوری‌ها و زنجانی‌ها، کاش هیچ بشری را پیش خودش با خنگ بازی‌اش امتحان و شرمنده نکنی. سوتی اعظم سال را دادم. به جای یک صفر ریال، دو صفر زدم و تمام پول ذخیره برای باشگاهم دود شد. آن‌قدر دود و دور که با شارژی که در اسنپم هست می‌توانم ادعا کنم یکی از سهامداران اسنپ هستم!

۸ نظر ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۴۶
.