تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

.

Love is awful. It’s awful. It’s painful. It’s frightening. It makes you doubt yourself, judge yourself, distance yourself from the other people in your life. It makes you selfish. It makes you creepy, makes you obsessed with your hair

 

And love isn’t something that weak people do.
Being a romantic takes a hell of a lot of hope. I think what they mean is, when you find somebody that you love, it feels like hope
.

۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۱
.

اردیبهشت: من ناتور دشت بودم. دشتِ قرصای توی یخچال. هر شبی که چراغا خاموش میشد برای خوابیدن، شیفت من شروع میشد برای بیدار موندن. میرفتم پشت در اتاقش تا صدای دردش بلند بشه. راس یه ساعتی بود این صدا. یه ساعت مشترک با دیالوگای مختلف. «خدایا بسه»، «دارم میمیرم»، «جونم رو بگیر». وقتایی که هشیار بود اسم منم می‌برد. می‌دونست من اون پشت نشسته خوابیدم تا ناتور دشت دردش باشم. یه شب که چاهار دست و پا پریده بودم سمت یخچال که صدای دردش رو کم کنم، دیدم تموم شده. جز چندتا شربت هیچی توی در یخچال نبود. بهش گفتم تموم شده. شیاف نداریم. بروفن بیارم؟ دیدم لباش از درد سفید شده. پریده بودم تو اتاق کناری و بابام رو بیدار کردم که شیاف. شیاف میخوایم بابا این موقع شب. وسط اردیبهشت بودیم، اما جهنم بود. سوز بود. سرد بود. درد بود. اما اشکی نبود.
شهریور: من ناتور دشت بودم. دشتی که همه داشتند از خبری که بهشون می‌رسید غش می‌کردند. ناتور دشت هم زدنِ عسل و گلاب توی یه لیوان بودم که به هوششون بیارم. که بگم آروم. آره اون مُرد. رفت. نیست. ولی یهویی وسط همین حرفا به خودم گفته بودم: «بچه‌ش کجاست؟» بعد دشت غم بزرگ شد. وسیع شد. دیگه کسی غش نمی‌کرد. دیگه همه خبر مرگ اون رو شنیده بودند. حالا ناتور دشت خشم بچه‌ی 5 ساله‌ای شده بودم که فهمیده بود مامانش نیست و غمش رو می‌ریخت توی دندوناش و من و بقیه و هرکسی جلوش بود رو گاز می‌گرفت. آخر تابستون بود ولی چرا اینقدر سوز داشت هوا؟
آبان: من ناتور دشت بودم. دشتی که توش دود بود. خون بود. شلیک بود. خاموشی بود. حبس بود. دروغ بود. ستم بود.
اسفند: من ناتور دشت بودم. سه بار رفتم به نگهبان دم بیمارستان التماس کردم بذار ببینمش. من؟ التماس؟ سه بار گفته بود نه. بار آخر ولی رفتم. قبل رفتن بهم گفتند وقتی دیدیش دماغت رو چین نده، لبات رو ورنچین، اخم نکن، چشمات رو گرد نکن. نگفتم چرا. نپرسیدم چرا. ولی وقتی دیدمش فهمیدم چرا. گریه کرد بود و بهم گفت: دعام میکنی؟ نگفتم بهش تو خودت دعایی. نگاهش کردم. بود ولی نبود. سه روز بعدش نبود و نبود.
98: من ناتور دشت بودم. دشت چی؟ امید شاید. شاید رویا. چهارتا ماه توی سه فصل سال. سیاهی رو شستم تا رنگش کم بشه. حالا وسط یه خاکستری نشستم. وقتی تو هر چهارتاسه‌تای امسال سرم رو فرو کرده بودم توی بالشت، پاهام رو جفت کرده بودم توی دلم، باید یادم می‌افتاد که شونه‌هام رو گرفته بود و توی گوشم یواش گفته بود: «سخته عطیه، اما چقدر امید و رویا داشتن به چشم‌ها و ابروهای پیوسته‌ت میاد».
 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۸
.

۲۶ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۰۱
.

از حرف زدن با او پشیمان می‌شوم تی‌تی. نه اینکه او بد باشد یا جواب‌های بدی دهد. نه اصلا. از این جهت که بعد از حرف زدن به خودم می‌گویم چرا باید این حرف‌ها را به او بزنم؟ به او ربطی دارد؟ حرف‌های او به دردم می‌خورد یا تسکینم می‌دهد؟ و جواب‌هایی که به خودم می‌دهم زیاد امیدوارکننده نیستند. که این خودش یعنی این دندان لق است و باید سریع‌تر آن را کشید.

۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۰۷
.

این را توی ذهنت خال‌کوبی کن تی‌تی که غرور آدم چینی‌ست. بندخورش پشیزی ارزش ندارد.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۱۱
.

نمی‌دانم آنجا ساعت چند است. اختلاف ساعت را گم کرده‌ام. اما قبل از خواب به این سوال فکر کن: «ما آدم‌ها را دوست داریم یا به دست آوردن‌شان را؟».
 می‌بوسمت. مراقب خودت باش تی‌تی.
 

۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۴۴
.

چرا از در آوردن تیغی که در روح و شخصیتمان فرو رفته، طفره می‌رویم تی‌تی؟ حتی با علم به اینکه این تیغ است. حتی با اینکه می‌دانیم محدوده‌ی این تیغ کجاست. از جای دقیقش خبر داریم و از مدل تیغش. کافی‌ست بخواهیم آن را از درونمان بکشیم بیرون. این همه تعلل برای خلاص شدن از شر یک جسم آسیب زننده چیست؟ مرض داریم؟
فکر می‌کنم ما به جاهای خالی حساسیم. حاضریم جای خالی را با تیغ و تیر و کود پر کنیم، اما آنجا را خالی نگذاریم.
چشمانت را ببیند تی‌تی. می‌خواهم این تیغ لعنتی را بکشم بیرون. دردت خواهد گرفت. اما درد رهایی درد ارزشمندی‌ست.

۱۸ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۹
.

از نوشته‌های بدون فکر یهویی

از روی صندلی‌ای که چند ساعت است رویش نشسته‌ام و گهگاهی برای ضدعفونی دستانم خودم را رویش جابه‌جا کردم، بلند شدم. همین بلند شدن را هم مدیون قاروقور شکمم هستم. بلند شدم تا بروم طبقه دوم و سیبی که توی کیفم بود را بشورم تا سمفونی شکمم خاموش شود! نمی‌دانم بابت هوای بیرونی که خودش را به‌زور از پنجره‌های گرفته‌ی تحریریه هُل می‌داد داخل بود یا آهنگی که امروز چندبار گوش کردم! اینکه برگردم به روزهای بودنم در تهران و تنهایی و راه و کافه و شب و خوابگاه و خلوت و تاریکی و بهار و نفس‌گیری اسفند و صدای حراجی‌های دم میدان صادقیه و هرآنچه در کنه و بن آن روزهای مهاجرت نصفه و نیمه‌ام به‌خاطرم مانده و از خاطرم بیرون نمی‌آید و گاهی مثل همین هوای نیمه بهاریِ ویروسیِ بیرون تحریریه خودش را هُل می‌دهد به درونم و می‌افتد به جانم.

من هیچ‌وقت در آن روزها و شب‌ها شجریان گوش نمی‌دادم. اما الان صدایی که توی گوشم می‌خواند من کجا باران کجا، راه بی‌پایان کجا ذهنم را روی تردمیلی با سرعتی تند و به‌عقب کشاند و پرسه‌ام داد به عصری که از کرختی و تنهایی راه افتاده بودم زیر پل کریمخان و کتاب‌فروشی‌ها را رصد کرده بودم و یک کتاب خریدم و راه رفته بودم. آنقدری که هوا تاریک شده بود، هوا سرد شده بود و مردم توی خیابان بیشتر شده بودند. نشسته بودم توی یک کافه و برای صلح و دوستی با خودم هرچه می‌خواستم سفارش دادم و دِ بخور. بعد هم با بغض، با دهان پر، با خودکار نیمه جان و جانِ کم‌توانم روی بسته‌ی کاغذی کتابی که خریده بودم، نوشتم: «تنهایی برای همه‌مان اتفاق می‌افتد. اما چیزی که باعث می‌شود تنهایی‌مان کِش بیاید گیر دادن به آن است. تو تنهایی که هستی! اینقدر به آن فکر نکن. خودت را داخلش نپیچ و روی آن مانور نده. رها کن و زندگی‌ات را بکن.»

دیروز در اتاق تکانی‌ام بسته را دیدم. بسته‌ای که با همان خودکار نیمه جان رویش را پر کرده بودم. چند سال از آن عصر منتهی به آن شب گذشته؟ گمانم سه سال. نمی‌خواستم و نمی‌خواهم کلماتی که بدون فرمان ذهنم روی این صفحه ریخته می‌شود، به تنهایی و این مباحث از مُد گذشته‌ی زمان تین‌ایجری ختم شود. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که دلم برای تنهایی‌های آن روز و شب‌های زندگی در تهران تنگ شده. برای تنها غذا خوردن، تنها به بازار رفتن، تنها درس خواندن، تنها آشپزی کردن، تنها راه رفتن، تنها فیلم دیدن، تنها گریه کردن، تنها غر زدن، تنهایی‌های پرسروصدایی که با جمع بودم و نبودم. دوست داشتم اما هیچ دوستی نداشتم. با همه بودم اما با هیچ‌کس نبودم. همه با من بودند اما هیچ‌کس با من نبود. تمام روز و شب‌هایی که همه‌ی این‌ها بودم اما نمی‌دانستم و الان، همین الان روزهایم را با تمام یادگاری‌های عمیق آن موقعی می‌گذرانم که شعورش را نداشتم.

۳ نظر ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۷
.

چقدر طول می‌کشد که دونقطه پرانتزبازهایمان تبدیل به دونقطه ستاره شود؟

۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۳
.

دنبال توجه کسی دویدن! دنبال توجه کسی دویدن! آخ تی‌تی که این دنبال توجه کسی دویدن مبتذل‌ترین و خسته‌کننده‌ترین و به هیچ‌جا نرسیده‌ترین کار دنیاست. ندو تی‌تی. بیا زیر همین درخت بنشینیم و با صدای باد  آرام بگیریم.

۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۳۸
.