تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

من چهارمینِ آن سه نفرم

سه شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۲۰ ب.ظ

نگران بابامم ولی متوجهش نیستم. چون وقتی میام فکرای عجیب کنم، دست نگه میدارم و ادامه نمیدم و یه بیل خاک میریزم روی این نگرانیم. بعد نگرانیه گم میشه و من یادم میره این دل پیچه‌ای که الان دارم، این سردردی که گرفتم، این بغضی که وسط گلومه و این فلان نشونه جسمی برای چیه.
همیشه خدا من نگران مامانم بودم. بی‌دلیل و بادلیل. تا سر حد بی‌خوابی و تهوع و گریه. یا خیلی عادی و بدون اگزجره کردن. اما بابام... یادمه یه بار خوابگاه بودم و بابام یه سلفی از خودش برام فرستاد. زل زدم به عکس. انگار بار اول بود می‌دیدمش. زوم کردم روی چشماش. بعد تک تک اجزای صورتش را وارسی کردم. تو دلم یه جوری شده بود. شدت دوست داشتنش رو تجربه کردم و برای معدود دفعاتی بدون خشم، بدون نیاز بهش، بدون هیچی، فقط و فقط به خود خودش فکر کردم. اونقدر فکر کردم که گریه‌م گرفت. ترسیده بودم از این همه دور بودن ازش. شرم داشتم از این همه ایگنور کردنش. بعدتر وقتی خوابیده بود، نگاهش می‌کردم. آدما رو موقع خواب زیاد نگاه می‌کنم. معصوم‌ترین ورژن آدما وقتیه که خوابیدند. خوابیده بود، با هر خُر و پفی شکمش تکون می‌خورد و اولین حسی که از این مشاهده تجربه کردم عذاب وجدان بود. عذاب از اینکه چرا بدخلق‌ترین ورژن من برای این مرده؟ چرا؟ چرا گاهی دونسته و ندونسته مثل یه غریبه باهاش رفتار می‌کنم؟ سومین باری که بابام رو دقیق نگاه کردم امروز بود. تابستونا وسط سالن میخوابم. هر سه ماه تابستون، به غیر از روزهای تعطیل بابام راس ساعت ۷ و نیم صبح، بعد از اینکه صورتش رو می‌شوره، مسواک می‌زنه، لباس می‌پوشه و ناهارش رو از توی یخچال برمی‌داره، از بالای سرم رد میشه، در رو باز میکنه و میره سرکار. از لای چشمم میبینم که در رو آروم باز میکنه تا من بیدار نشم. امروز از همون اولش نگاهش می‌کردم. با چشمی که پشت سرم دارم. بابام حتی توی بیداریِ پر از سکوت خونه، معصوم بود. با تمام ظرافتی که توش ناشی بود، سعی می‌کرد آروم حرکت کنه. اما در ظرف رو می‌اندازه روی سرامیکای آشپزخونه. بعد با حالت دست و پا گم کردن، در ظرف رو برداشت، اطرافش رو زیرچشمی نگاه کرد و بعد پاشد. مثل وقتی شیر آب دستشویی رو باز می‌کنه. مثل وقتی لباس می‌پوشه. همه حرکاتش با آخرین تلاش برای برقراری سکوت خونه‌ست. اما ناشیانه. برای همین پرسروصداست. برای همین تو اون سکوت پرسروصدا معصوم‌ترین آدم دنیاست. چون زحمت می‌کشه منو بیدار نکنه ولی می‌کنه.
از صبح دارم به این فکر میکنم اگه این صحنه یه جایی، یه روزی، برای همیشه متوقف بشه، چی؟ ولی باز فکرم رو خط می‌زنم. چون من تو تمام رویاهام، تو تمام آینده‌م، تو تمام روزای بعدتر می‌خوام بابا داشته باشم. کنار مامانم. با صدای خنده‌شون که با صدای خنده برادرم قاطی شده.