تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

خدا میگه:هرکی عاشق من بشه،منم عاشقش میشم.بعد اونو میکشم و بعد دیه ش رو میدم...چی با شکوه تر از این؟؟؟هان؟؟؟دارم هرروز میگم:منو عاشق خودت کن.منو عشق خودت کن...منو عاشق خودت کن...بعد باز هی این حدیثه میاد تو ذهنم...چی قشنگ تر از این؟چی؟


« من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقه و من عشقه قتله و من قتله فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته»(خداوند فرمود): هر کس مرا طلب کند، مرا می یابد و هر که مرا بیابد، مرا می شناسد و هر که مرا بشناسد، مرا دوست دارد و هر کسی مرا دوست بدارد، عاشقم می شود و هر که عاشقم بشود، عاشقش می شوم و هر کس را که عاشقش بشم، او را می کشم و هر کس را بکشم، دیه او به گردن من است و هر کس که به گردن من دیه دارد، من خودم دیه او هستم. 

۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۳
.

یک:دو سه سال پیش که دانشجویی سال ِ آخر کارشناسی بودم،آن تایم ترین استادمان یک روز،با بیست دقیقه تاخیر سرِ کلاس حاضر شد.بعد که علت تاخیر را پرسیدیم و چهره ی پریشانش را دیدیم برایمان گفت که قبل از اینکه به دانشگاه بیاید،کلینیک بوده و آخرین مراجعش یک پسرِ بیست و هفت ساله ی افسرده بوده...همانطور که تعریف میکرد آستین مانتویش را بالا زد و دست های کبود و زخم شده اش را نشانمان داد و اضافه کرد:بهم حمله کرد...پسر 27 ساله بنا به دلایلی که الان وقت وجایش نیست که بگویم به چه علت،ناگهان دوز پرخاشگری اش بالا میزند و در صدد خفه کردن استادمان میشود...و خب اگر منشی کلینیک سر موقع متوجه جیغ کوتاه ِ زنانه ی استاد نمیشد باید اینجا دائم قید میکردم"مرحوم استاد"و در آخر سر از شما میخواستم برایش فاتحه بخوانید که در راه درمان کشته شد...

دو:یک گروه تلگرامی داریم مختص به دانشجویان و اساتید رشته ی روان شناسی.و چون تخصص رشته ی ما در حیطه ی کودکان و نوجوانان است ،تعداد دانشجویان و اساتید کمتری نسبت به سایر گرایش های روان شناسی دارد...تعداد افراد این گروه هم بیشتر از 300 نفر نیست و اکثرن همدیگر را میشناسیم اما هدف تنها و تنها در گروه انتشار مطالب علمیِ مرتبط با رشته مان است...الغرض اینکه دیشب یکی از اعضای گروه که کسی هم آن را نمیشناخت،حداقل از بچه های دانشگاه اصفهان و تهران و علوم بهزیستی نبود،عکس پروفایل یکی از دوستان ِ دختر مرا بیشتر از دوبار در گروه انتشار داد.باز هم میگویم گروهی که هیچوقت مطلبِ غیر علمی یی در آن گذاشته نشده.همه ی اساتید را میشناسیم و اکثر دانشجوها همدیگر را...رفلکس من چه بود؟اینکه اعتراض کردم به عکس منتشر شده ی دوستم و دلیل این کار را خواستم.جواب آن اقای غیر محترم چیزی جز فحش و ناسزای بی دلیل به من نبود.کم کم صدای دوست دیگرم درآمد.باز هم فرد شروع به فحاشی کرد و در آخر اعلام کرد که عاشق  دوست من شده و دلش میخواهد همه بفهمند....اینکه همه ی افراد آنلاین در گروه چیزی نمیگفتند و یا دعوت به سکوت میکردند به کنار.اینکه آن فرد ِ عجیب با آن رفتار عجیب تر از کجا سر و کله اش پیدا شد هم به کنار.اینکه دوست من نزدیک بود سکته کند هم مهم نیست.حرف من این است که چطور میشود از روی یک عکس عاشق شد.یک عکس کاملا پرسنلی و به شدت بی کیفیت.و البته این هم مهم نیست.میخواهم بگویم آیا با آبروریزی،با فحاشی،با بی اخلاقی ها باید چکار کرد؟چطور میشود که یکباره مردم رگ بی شعوری و بی عفتی ِ کلامی شان عود میکند؟چطور گاهی آدم ها هیچ کنترلی روی اخلاق شان ندارند؟چطور آزار دیگران برای بقیه لذت بخش است؟و...

سه:در تمامی قشر ِ ملت ایران جا افتاده که روان شناس ها خودشان دیوانه اند.خودشان بالاترین رقم طلاق و بیماری ها را دارند...این آمار نه چندان واقعی را با چهار لیوان آب میتوان هضم کرد اما این همه حرف زدم که این را بگویم:

وقتی روزانه از بین سی نفر آدمی که با آنها سر وکله میزنیم،بفهمیم به قطع یقین که حداقل پانزده نفرشان یعنی چیزی حدود نصف شان،بیمارند و خودشان از بیماری شان آگاه نیستند و چه بسا فکر میکنند یک آدم کامل هستند،این ضربه ی روحی برای فرد مشاهده گر نیست؟روان شناسان(نمیگویم همه شان) به دلیل مطالعه های زیاد در حیطه ی رفتاری آدم ها،زودتر آلارم های روانی و بیماری ها را میشنوند.زودتر از بقیه میتوانند بفهمند که چه کسی در فلان جای شخصیتش دچار کمبود است...نمیگویم خوب است ها،خیلی هم بد است.خود ِ شخص بنده سرِ شش واحد ِپاتولوژی های روانی ِ مقطع کارشناسی،تا مدتی مبهوت بودم.قسم میخورم مبهوت بودم و از آدم ها میترسیدم...رد شدن از چراغ های قرمز،فحاشی های بی مورد،غوغای چشم چرانی و تیپ های نمایشی در خیابان ها،تمایلات زیاد به امیال جنسی،اعتیاد ب دیدن پورن و خواندن جک ها و مطالب س ک سی،حتی بیش از اندازه قهر کردن با سایرین،در خود فرو رفتگی های بیش از حد،دعواهای بی دلیل با افراد بی دلیل و با دلیل زندگی تان،حسادت های مفرط،اسیدپاشی های مکرر به دلیل شکست های عشقی،میل به عوض کردن جنسیت،وانمود کردن به خوشبختی و یا حتی بدبختی،همه ی همه ی همه ی همه ی این ها از نظر شما ناهنجاری نیست؟!!!

اخر ِ سخن اینکه:روان شناس ها آدم های سالم نیستند.پیغمبر نیستند.پاک نیستند.فرشته نیستند...یکی هستند مثل سایرین...و اما اگر دیدید دیوانه اند،شاید از همان ابتدا دیوانه نبوده اند...این ملت ِ دیوانه یِ منکرِ دیوانگی شان،دیوانه شان کرده اند...

۱۴ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۶
.

تو دلم چارشنبه سوریِ...ترقه میزنن...یه نفر هم مجروح شده...به گمونم باید بعد از مدت ها برم برا خدا نامه بنویسم...آره...باید نامه بنویسم براش...باید برا دلم آمبولانس بفرسته...اون مجروحه نباید بمیره...

۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۵
.

این دقایق آخری ست که توی خوابگاهم
چقدر دوست داشتنی ست این روزها
دلم میخواهد یک شیشه بردارم و حال وهوای این دقایق و روزها را بریزم در آن،و در روز سوم ببعد عید درب شیشه را باز کنم و هی بو بکشم...هی نفس بکشم...

۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۵
.


تهمینه دوستم،نویسنده ست...گاهی که باهم میریم جایی که چند تا نویسنده هستند،موقعی که میخواد منو معرفی کنه میگه،عطیه دوستم...بلاگر هست.و اون نویسنده ها یا ی لبخند تصنعی میزنن و یا با اشتیاق میگند خوشبختم!نسل وبلاگ نویسا داره منقرض میشه...بخاطر همین من یه بار اومدم یه کانال زدم و بعد پاکش کردم.گفتم من از صنف بلاگرا حذف نشم.گفتم بلاگرا رو تنها نذارم...زدمو کانال یک روزه م رو پاک کردم...بعد از پاک کردنش با یه حجم وسیعی روبرو شدم که چرا پاک کردی کانالتو؟!!!و جواب من این بود:"بابت اینکه از تنبلی در بیاین.وقتی وارد نت میشید به خودتون زحمت بدید وبلاگ و سایت باز کنید تا اینکه آماده براتون ی نوشته بیاد"...حرفم صحیح بود...قبول کنید...منتهی الان دوباره کانال زدم که بگم من همچنان تو وبم مینویسم.وبلاگی که لازمه دوباره بگم بهترین قسمت دنیای مجازیِ...منو بزرگ تر کرد...به قلمم رونق داد...دوستای خوبی بهم داد...ایده های قشنگی بهم داد و...اینجا رو زدم که مینیمال بنویسم ،موسیقی بذارم و گاهی باهاتون گپ بزنم و وقتی تو وبم نوشته های طولانی مینویسم لینکش رو بذارم اینجا و شما رو ارجاع بدم به وبلاگم(در واقع هدف اصلی من همنیه.ارجاع شما و اطلاع دادن بهتون موقع ب روز رسانی وبم)...تهمینه بازم در مواجهه با دوستای نویسنده ت برای معرفی من برگرد بگو:دوستم عطیه.بلاگر ِ و قراره نویسنده بشه...بهشون نگو کانالرِ...وبلاگا رو دوست داشته باشید...بلاگر ها رو بیشتر...این ی دستوره:)
@Atiyeemirzaamiri

۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۳
.

رفیق!تو چرا اینقدر منو زود ب زود شرمنده میکنی؟؟؟..من فقط تو دلم ازت ی چیزی خواسته بودم.در واقع نخواسته بودم.فقط گفته بودم ینی میشه؟!ولی انتظارشو نداشتم بعد از سه ساعت جواب بشنوم که آره میشه و شاخ ترین استاد دانشگاه بهم زنگ بزنه و بگه آره میشه.میشه عطیه!
میدونی رفیق تو روزای خیلی بدی کنارم بودی.نه اینکه تو روزای دیگه نباشی ها.ولی صاف وقتایی بهم ی نشونه میدی که من دلم داره میپوسه...پس بهم حق بده نشسته باشم تو ی سوئیت 12 نفریِ خالی ِ خالی،تنهای تنها و از شدت بزرگیت گریه کنم...بلند گریه کنم...

راهو برام آسون تر تر کن...

سلام منم به بهارِ آسمون برسون...

۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۲۷
.

از سایت دانشگاه.میان سردرگمی ها:


کاش همیشه ی خدا بیست تا بیست و نه اسفند بود...با تمام خستگی های خانه تکانی اش...کاش تا آخر دنیا زمان روی همین ساعات پایانی سال متوقف میشد...با ریزش باران...

۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۴
.

من آدم زیاد معتقد و مذهبی یی نیستم.حداقلش تو بعضی چیزا...ولی امشب وقتی یهویی هم اتاقیم پرسید چیزی شده؟در جوابش گفتم:نمیدونم.فقط دلم ی دوست صمیمی مذهبیِ خوب میخواد...همین...بعدم تو دلم زدم زیر گریه...

۱۸ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۴
.

دوشنبه شب ها کاسه ی گدایی مان که تویش فلش است را دست میگیریم و در سوئیت ها به دنبال فیلم شهرزاد میگردیم...امشب نوبت من بود...لابه لای سوئیت ها و اتاق ها سرک میکشیدم..در اتاق 3 یِ سوئیت شش به درخواستم لبیک گفته شد...آی لاو یو خوابگاه اند سوئیت شش...

۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۲
.

مورد تجاوز قرار گرفتن باعث می شود کودکان یک شبه از دنیای کودکی وارد دنیای بزرگسالی شوند. آن ها دیگر نمی توانند مانند بچه های دیگر با سرخوشی و شادی بازی کنند، دنیای شان کاملاً با دنیای بچه های دیگر فرق می کند. در نتیجه نمی توانند با دیگران ارتباط مناسبی برقرار کنند و گاه تا آخر عمر منزوی باقی می مانند.

۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۴
.