تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

اگر قرار باشد فهرست بلند بالایی از ترس‌هایی که داریم را ارائه بدهیم، بی‌شک من مقام نخست را اختصاص می‌دهم به «ترس از پیری». که خب همین هم، آپشن‌های گسترده‌ای دارد. ترس از تنهایی در پیری. ترس از بیماری در پیری. ترس از بی‌کسی در پیری. ترس از بی‌پولی در پیری و هر چیزی که منتهی به پیری شود. انگار در این سن، واقعیت اصیل فلسفی «انسان موجودی ضعیف است» را می‌توان درک کرد. در سرازیری آن برهه، آدم حس می‌کند نیروی عظیمی پشت سرش ایستاده و دائم توی گوشش فریاد می‌کشد: بمیر. بمیر. بمیر... .

...

از ته کوچه اتوبوس را دیدم که تازه به ایستگاه سر کوچه رسیده بود. کوچه خلوت بود و وقت من تنگ. همین شد که مثل مجرمی که پلیس دنبالش کرده، دویدم تا بخت همراهی‌ام کند و بعد از قرنی با اتوبوس بروم. به محض اینکه به آن طرف اتوبوس رسیدم با صحنه‌ای مواجه شدم که ترمزم کشیده شد. پیرمردی روی زمین به حالت تشنج افتاده بود و از کنار دماغش خون سرازیر بود. اگر قرار باشد هر صفتی تبدیل به نمایش شود، آن صحنه، صحنه‌ی نمایش ضعف و استیصال آدمی بود. مات و مبهوت به پیرمردی که مردم دورش را گرفته بودند نگاه می‌کردم و به گریه افتادم. البته سوز و گداز آهنگ ترکی‌ئی که از هندزفری‌ام پخش می‌شد در دراماتیک بودن آن صحنه بی‌تاثیر نبود.

۶ نظر ۲۳ آذر ۹۷ ، ۲۳:۰۱
.

شدت ضربه ای که میخوری ‌باید آنقدر محکم باشد که پرت شوی طرفی دیگر و بوی خون خودت رو بشنوی.

مثل بوکسوری که آش و لاش روی زمین رها شده و ناگهان همه‌ی موافقانش، طرفدار رقیبش می‌شوند و صدای تشویق‌شان توی گوشش سوت می‌کشد و شمایل‌شان چرخ و فلک‌وار دور سرش می‌چرخد.

ضربه‌های محکم است که گاهی به تو ثابت می‌کند هیچ نجات دهنده‌ای نیست و بله! درست است؛ همه‌ی نجات دهنده‌ها در گور خفته‌اند.

از همین جاست که از تن رنجور و روح معیوبت پرستاری می‌کنی و نرم نرمک به شناختی ژرف و شفاف از خودت می‌رسی.

فکر می‌کنم اصل حال خوب همین باشد. همین که بلاخره یک جایی بفهمی قاعده‌ی بازی این است که گیرنده‌هایت منتظر ناجی‌ای بیرونی نباشند.  همین‌طور که خون‌های کنار لبم را با پشت آستین پاک می‌کردم و از درد مثل مار به خود پیچیده بودم، ناگهان به کشف و ضبط خودم رسیدم و بر روح و جسمم احاطه پیدا کردم. اینکه نجات دهنده اینجاست. بیرون از گور و درون خودم.

کجا خوانده بودم "حال خوب، شدید و هیجان‌دار و پر تب و تاب نیست. آن‌قدر آرام و باوقار است که گاه کسل‌کننده می‌شود."؟

۱۸ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۳
.

از حس‌های یهویی:

"آدم نمی‌تونه کسی رو که باهاش خاطره داره فراموش کنه". اگر اشتباه نکنم این دیالوگی از سریال در چشم باد بود. آنجایی که ایران می‌خواست کشور را برای همیشه ترک کند و به بیژن گفته بود فراموشم نکن و بیژن در جوابش همین دیالوگ بالا را گفته بود. همین است. آدم در گیر و داد و وضعیت متلاطم زندگی‌اش تصمیم می‌گیرد فراموش کند. شروع می‌کند به پاک کردن شماره‌ها و عکس‌ها. دور انداختن یادگاری‌ها و یادها. پاره کردن نامه‌ها و یادداشت‌ها‌. بعد شبی که فکر می‌کند با حذف سرنخ‌ها قاعده و قائله را تمام کرده و خیالش راحت شده که همه چیز فراموش و رها شده خواب «او» را می‌بیند. موقع خوردن ناهار یادش می‌افتد «او» هم گوشت خورشت دوست نداشت. وقت عبور از خیابان سرش می‌چرخد به سمت نیمکتی که روزی با «او» نشسته بود و در سرما بستنی خورده بود. با بوی سیگاری حواسش پی «او» می‌رود. با شنیدن موزیکی دلش می‌ریزد. آدمی دائم در هیاهوی بودن و نبودن، داشتن و نداشتن، ماندن و رفتن کسی پرسه می‌زند. می‌خواهد از یاد ببرد و نمی‌شود. می‌خواهد هیپوکامپش را تخلیه کند تا خاطراتش فرمت شود و نمی‌شود. می‌خواهد شبی بخوابد و صبح بیداری‌اش گمان کند همه چیز مثل یک خواب بوده اما نمی‌شود. آدمی خودش را در این بین اسیر یادها می‌کند و باز هم با همین ترفند فراموشی، خاطره می‌سازد اما نمی‌شود. این حقیقت گس اما بعضاً شیرین را باید قبول کرد که حتی اگر بخواهیم هم نمی‌توانیم کسی که با او خاطره داشته‌ایم، ولو در خیال، را فراموش کنیم. آدم‌ها فراموش نمی‌شوند اما خب «از اعتبارشان کم می‌شود»!

۳ نظر ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۲:۱۵
.