اگر قرار باشد فهرست بلند بالایی از ترسهایی که داریم را ارائه بدهیم، بیشک من مقام نخست را اختصاص میدهم به «ترس از پیری». که خب همین هم، آپشنهای گستردهای دارد. ترس از تنهایی در پیری. ترس از بیماری در پیری. ترس از بیکسی در پیری. ترس از بیپولی در پیری و هر چیزی که منتهی به پیری شود. انگار در این سن، واقعیت اصیل فلسفی «انسان موجودی ضعیف است» را میتوان درک کرد. در سرازیری آن برهه، آدم حس میکند نیروی عظیمی پشت سرش ایستاده و دائم توی گوشش فریاد میکشد: بمیر. بمیر. بمیر... .
...
از ته کوچه اتوبوس را دیدم که تازه به ایستگاه سر کوچه رسیده بود. کوچه خلوت بود و وقت من تنگ. همین شد که مثل مجرمی که پلیس دنبالش کرده، دویدم تا بخت همراهیام کند و بعد از قرنی با اتوبوس بروم. به محض اینکه به آن طرف اتوبوس رسیدم با صحنهای مواجه شدم که ترمزم کشیده شد. پیرمردی روی زمین به حالت تشنج افتاده بود و از کنار دماغش خون سرازیر بود. اگر قرار باشد هر صفتی تبدیل به نمایش شود، آن صحنه، صحنهی نمایش ضعف و استیصال آدمی بود. مات و مبهوت به پیرمردی که مردم دورش را گرفته بودند نگاه میکردم و به گریه افتادم. البته سوز و گداز آهنگ ترکیئی که از هندزفریام پخش میشد در دراماتیک بودن آن صحنه بیتاثیر نبود.