تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

یک سال است خرد خرد، پول‌هایم که به‌صورت حق التحریر، عیدی، مسابقه و... گرفته‌ام را جمع کردم‌ام تا همچین روزی را ببینم. این‌که وقتش برسد و اتفاقی بیفتد که خودم با همین پول بلیط هواپیما بخرم، هتل رزو کنم و کوله بیندازم و بروم شهری‌ که سال‌هاست دلم خواسته ببینم را ببینم! حالا به گمانم وقتش رسیده. بلیط خریده‌ام، هتل رزو کرده‌ام و با دوستی کوله‌هایمان را جمع کرده‌ایم تا برویم لابه‌لای آدم‌هایی که از جنس ما نیستد قدم بزنیم و هوای جایی جز این مرز و بوم را نفس بکشیم و ببینم: آسمان آیا هرکجا همین رنگ است؟

۱۶ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۲:۲۶
.

موقعی که دانشگاه تهران قبول شدم، میان خیل عظیم تبریکات و شادباش‌ها یکی از اعضای فامیل رو کرد به من و گفت: «حالا مگه شهر خودمون دانشگاه نداشت که تو رفتی تهران!؟» لبخند روی لبم ماند و شادی‌ درونم دلم ماسید! بعد متوجه شدم که قصد آن فرد از حرفی که زده بود، حسادت یا حتی اذیت کردن من نبوده. تنها می‌خواست بگوید دانشجوی شهر دیگر شدن، دردسر دارد و بهتر بود برای آسایش و راحتی خودم هم که شده شهر دیگری را برای تحصیل انتخاب نمی‌کردم. مطمئنا برای همه‌ی ما این تجربه پیش آمده که با سوالات متعدد یا نگرانی‌های نابه‌جایی از طرف یک‌سری افراد، روبه‌رو شده باشیم که در بعضی موارد فرد مقابل‌مان واقعا منظور بد و آزاردهنده‌ای ندارد و شاید به رفتار پرسش‌گرش عادت کرده باشد.
ادامه


۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۱:۲۷
.

+ چرا آدمای خوب، آدمای بدی رو واسه‌ی رابطه‌شون انتخاب می‌کنند؟
_ ما عشقی رو که فکر می‌کنیم لایقش هستیم، می‎‌پذیریم.

+ می‌تونیم بهشون بفهمونیم که بدونند لایق عشق بهتری هستند؟
_ می‌تونیم سعی کنیم تو این مورد.


۱۵ مهر ۹۶ ، ۲۳:۰۳
.

از امروز که باران بارید، تا آخرین روز از زمستان شاهد بوی شلغم سوخته در سطح سوئیت‌های خوابگاه خواهیم بود.
دینگ دینگ دینگ...

۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۰
.

قبل ازینکه برم کربلا، هجومی از توصیفات مختلف ازین شهر بهم وارد شد. هرکسی یه چیزی میگفت. هرکسی از حسش میگفت و عجیب اینکه حس نود و نه درصد ادما شبیه بهم بود. همه یکصدا میگفتند کربلا! کربلا غم داره... اما نداشت. واقعا برای من نداشت. من نترس ترین و آروم ترین آدم دنیا بودم توی کربلا. عجیب ترین حس ها رو توی کربلا و نجف داشتم. یادمه وقتی برای اولین بار داشتیم میرفتیم حرم، توی یه کوچه ی باریک بودیم. یهو دیدم حنا زد زیر گریه. سرمو آوررم بالا دیدم گنبده. گنبد حضرت عباس. گریم نگرفت. ماتم برد. بعدم خندیدم. به پهنای صورتم خندیدم. دستمو اوردم بالا و گفتم: بح بح. سلاملکم. دقیقا انگار رفیقم رو دیدم. کربلا برای من مظهر آرامش بود. کاملا متناقض با تمام حسایی که بقیه بهم گفته بودند. یه شب تو حرم که بودم،دقیقا روبروی ضریح یه رازی رو که مدت هاست تو دلمه رو زیر زبونم گفتم. بعد زدم زیر گریه. ولی گریه ی سفید. غم سفید. انگار یکی دستشو گذاشته بود رو قلبم میگفت حالا گریه چرا؟! درست میشه رفیق. رفیق... رفیق... قشنگ رفیق بود. امشبی که یهو فهمیدم فلانی فوت شد، دلم گرفت و زدم زیر گریه. بعد از یکماه دلم برای کربلا تنگ شد. برای اینکه یکی بیاد بزنه سر شونه م و بگه: حالا گریه چرا رفیق؟!

۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۵
.