تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

زیاد به این موضوع فکر کردم، اما به نتیجه قابل قبولی نرسیدم. در مورد موضوع «هرسال روز تولد، در سفر» حرف می‌زنم. از کِی و کجا این ایده به ذهنم اومد؟ شاید از وقتی مستقل شدم. هم از نظر مالی و هم از نظر روحی. از وقتی رفتم تهران برای درس و زندگی. حالا امسال تقریبا سال سومی می‌شود که برای تولدم می‌خواهم جمع کنم و بروم یک طرفی. روزی چندبار خدا را به تمام مقدسات و بنده‌های سوگلی‌اش قسم می‌دهم که تا دوشنبه حالم خوب باشد. بعد هم تا پنجشنبه‌اش و بعد هی این حال خوب را تمدید می‌کنم. امیدوارم خدا در این مورد شنونده‌ی بینا باشد و این چند روز دلش نخوhهد رئیس بازی درآورد. سالم باشم و بدون ویروس. می‌خواهم دوشب جایی باشم که شهر خودم نیست و همین‌طور که از نظر جسمی به جایی تعلق ندارم، ذهنم را هم آزاد کنم تا روشن‌تر بتوانم به سالی که پشت سر گذاشتم، فکر کنم.
همین وسواس برای سلامت جسمی‌ام باعث شده دائم وضعیت خودم را چک کنم. چند شب پیش وسط خواب حس کردم گلوم دچار التهاب شده. از رختخواب به زور پاشدم و دوان دوان سمت دستشویی رفتم تا آب نمک قِرقِره کنم. بگذریم. سه‌شنبه اولین روز 28 سالگیم هست. بچه که بودم نهایت سن جوانی کسی، 27 سالگی بود توی ذهنم. الان یک سال بزرگتر از سن بزرگسالی ِ ذهنِ بچگیم می‌شوم. و فکر کنم تاحدودی خوشحال و راضی‌تر از سال قبلم.
 

۲۹ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۳۴
.

کتاب "کلمه‌های آبی تیره" رو که چند وقت پیش خوندمش، توی سایت وینش معرفی کردم. کتابی که مناسب سری نوجوان تا بزرگساله. اگه به رمان‌های عاشقانه علاقه دارید، گزینه خوبیه براتون. خوندن معرفی من هم برای خریدن و خوندنش کمکتون می‌کنه.

۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۳۹
.

رئیسم از طبقه بالا بهم زنگ زد و گفت فلان مطلب روی سایت بارگزاری شده؟ گفتم نه. گفت سریع بذارش روی سایت. دیدم این مطلب هزاران جدول داره. شروع کردم با فتوشاپ ور رفتن. با فتوشاپی که بلد نبودم. توی یه عالمه گِل گیر کرده بودم و نمی‌دونستم چیکار کنم. خوشمم نمیاد توی دفتر به کسی رو بزنم. به عین گفتم تو بلدی چیکار میشه کرد با این همه گِلی که توش فرو رفتم؟ عین تقریبا دوست نزدیک منه توی روزنامه. برای همین بهش گفتم که گیر کردم. اظهار ندونستن کرد و پاشد رفت به یکی از بچه‌های طراح گفت که کمکم کنه. طراح در عرض یک ربع کاری که من داشتم تو نیم ساعت تو سروکله‌ش می‌زدم و نشده بود رو درست کرد برام. مطلب رو گذاشتم روی سایت، با جدول و عکسایی که داشت و بعد لینکش رو توی واتزاپ برای رئیسم فرستادم.
تمام این 40 دقیقه‌ای که درگیر کاری بودم، درگیر جسمی و ذهنی و روانی، تمام این دقیقه‌ها آرامش داشتم. گیر کردن توی کار، گیر کردنی که آخرش موفقیت باشه، گیر کردنی که تمام و کمالش مال یه کار باشه و مثمر ثمر باشه، گیر کردنی که فکرای اضافی رو کنار بزنه، گیر کردنی که وظیفم باشه، تمام اینا حالم رو خوب می‌کنه. دلم می‌خواد از گیر کردن ذهنی الانم نجات پیدا کنم. دلم می‌خواد بدونم تکلیفم توی این گِلی که الان هستم چیه؟ کاش آخرش از محبت گِل‌ها هم گُل می‌شدند!
 

۱۹ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۳
.

دکتر نون در این چند جلسه کمک عجیبی بهم کرده. اینکه جلوی فکر کردنم رو نگیرم. تا جایی که دوست دارم به موضوعی که دوست دارم بدون عذاب وجدان فکر کنم. همین باعث میشه فکرام سرازیر بشه و راحت بیاد. برای همین اگه قبلا روزی 415 بار توی روز به فلان موضع فکر می‌کردم الان شده 300 بار. چون هرچی بخوای به چیزی فکر نکنی، صدبرابر ازت انرژی گرفته می‌شه و تازه باشدت بیشتری فکرت میره و میاد. مثل وقتی که جلوی شلنگ رو بگیری و نذاری آب جریان داخلش بیاد بیرون. ولی خب فشار اون آب، باعث میشه شلنگ از یه جایی درز پیدا کنه و آب ازش خارج بشه. فکر کردن به حرفای دکتر نون آرومم می‌کنه. پذیرشم رو برده بالا. با این حال استرسم تموم نشده ولی همین که می‌دونم رخ دادن یه سری حس و حالات طبیعیه و گیر نمیدم به به‌وجود اومدنشون، خوبه. راضیم می‌کنه و گاهی‌های زیادی آروم.

۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۰۰
.

میز و دفتر و دستکم پشت به در ورودی تحریریه‌ست. باید حواسم باشه چی می‌نویسم، چه صفحه‌ای روی دسک‌تاپه، چی می‌خونم و چیکار می‌کنم. حالا چیز خاصی نمی‌بینم ولی همین نوشته‌های اینجا، همین چک کردن وبلاگ بقیه رو هم دوست ندارم کسی ببینه. به کسی چه که من برای خودم گاهی می‌نویسم و وسط مسخره‌ترین کارایی که وظیفه‌مه میام اینجا و می‌نویسم؟ به هیچکس هیچ چی!
می‌خواستم بیام اینجا و بنویسم که گاهی حالم از کارم بهم می‌خوره. دیدم خب اینو نوشتم. بعد خواستم بیام بنویسم که گاهی چنان ارتباط با آدما و البته کسایی که بهم نزدیک هستند، حالم رو میگیره و انرژیم رو تخیله می‌کنه که دوست دارم برم تو قوطی! ولی اینم نمی‌نویسم.
به‌جاش دوست دارم بیام بهتون بگم امروز بعد از حدود 14 روز اتاقم رنگ شد. 14 روز از زمانی که تصمیم گرفتم رنگ کنم و شروع کردم رنگای قبلی که الیافی بودند رو بِکَنم و رنگ جدید جایگزین کنم و حدود 10 سال از آخرین باری که دیوار اتاقم رو رنگ بلکا زدم، می‌گذره. به این که فکر می‌کنم شخصی‌ترین فضای جهانم تغییر کرده، خوشحال می‌شم. اشتیاق دارم قاب‌هام رو بزنم بهش، کتابام رو بچینم و بعد از چند ماه توی اتاق خودم بخوابم. اتفاق خوب دیگه‌ی این روزام اینه که بعد از مدت‌ها روان‌شناس عوض کردن، روان‌شناسی که باید، روان‌شناسی که می‌تونه حالم رو خوب کنه رو پیدا کردم. هرروز منتظر اون روزی هستم که برم پیشش و با تمام توان حرف بزنم. از همه چیز. از همه همه چیز. ولی هنوز اونقدر حس امنیت ازش نگرفتم که گریم کنم جلوش. یعنی حس امنیت گرفتم، حس "ندار شدن" ندارم هنوز! من جلوی خودمم به زور گریه می‌کنم. منظورم گریه ممتد و با خیال راحته. نبینید هی میگم و می‌نویسم گریه گریه. من سرکوب‌کننده‌ترین آدم برای گریه‌هایی هستم که نمود بیرونی داره. منظورم گریه‌های اشک خیزه. اگه گریه گریه نوشتم جایی، یعنی واقعا دارم توی دلم گریه می‌کنم.
جدیدا خیلی این جا می‌نویسم. شاید یکی از دلایلش اینه که می‌خوام اینجا حرفام رو بزنم و دیگه اشتیاقی به حرف زدن با آدمای اطرافم نداشته باشم. نمی‌دونم. هنوز دارم می‌گردم دنبال خودم. دنبال تیکه تیکه‌های خودم تا بچسبونمشون بهم. با آرامش. با صلح.
 

۱۵ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۴۷
.

یک وقت‌هایی به خودم می‌گویم بزرگترین غلط زندگی‌ام نوشتن با اسم و رسم واقعی‌ام بوده وهست. ولی بعدش چنان غلط‌های کرده و خورده‌ام از جلوی چشمم رد می‌شود که به این نتیجه می‌رسم که یکی از کوچکترین غلط‌های زندگی‌ام نوشتن با اسم و رسم واقعی‌ام بوده وهست. این را از این جهت می‌گویم که اخیرا از نوشتن می‌ترسم. از خود نوشتن که نه. منظورم از تخلیه روانی‌ام به صورت منفی است. از این تصور که آدم‌ها من را آدم ناراحتی ببینند و بشناسند. در صورتی‌که در واقعیت من آدم ایزی گویینگی هستم. آدمی که می‌خندد، شوخی زیاد می‌کند، از همه چیز به راحتی می‌گذرد، حرف بقیه برایش مهم نیست و دلش آنقدر دریاست که با پرتاب هیچ سنگی متلاطم نمی‌شود و از این حرف‌ها. چند روز پیش به مادرم گفتم من این روزها در حال تجربه‌ی استرس زیادی هستم. استرسی که نمی‌دانم منشائش چیست، اما هست. وجود دارد و مثل یک گاو درون دلم ورجه وورجه می‌کند. گاهی هم سگ خشمگینی می‌شود که با پوزه‌اش درون دلم را می‌سابد. مادرم باور نکرد. دنده را عوض کرد و ترمز کرد جلوی یک میوه فروشی و گفت پیاده شوم و یک کاهو بخرم. اما وقتی جواب دادم که پولی همراهم نیست، باورش شد. چون داشتم گریه می‌کردم و ادا کردن آن جملات با لرزشی همراه بود که مادرم را متوجه گریه‌ام کرد. استرس دارم و فکر می‌کنم یکی از دلایلش برای کارم باشد. چون راستش آنقدرها هم کارم را دوست ندارم. منظورم خود کار اصلی‌ام است. افاضات و کارهایی که در حاشیه‌اش انجام می‌دهم، گزارش‌هایی که می‌نویسم، مصاحبه‌هایی که می‌گیرم، آن صفحه نوجوانی که چهارشنبه‌ها در آن می‌نویسم را دوست دارم. اما خود کار اصلی حس غیرمفید بودن به من می‌دهد. حس اینکه هیچ کاره‌ام و حس اینکه دارم از هدف اصلی‌ام دور می‌شوم. حتی نوشتن از این هم من را متلاطم می‌کند. از طرفی اخیرا احساس منگی می‌کنم. احساس اینکه هیچ چیز نمی‌فهمم. اطرافیان حرف‌هایی را به یادم می‌آورند که من قبل‌تر زده‌ام و یادم نیست. حس می‌کنم هزار نفر شده‌ام. 999 نفر دیگر به‌جای من حرف می‌زنند و بعدتر می‌فهمم کسی که آن حرف‌ها را زده، کسی که آن پیشنهادهای خوب را رد کرده، کسی که سلام و احوال‌پرسی کرده، من نبودم. یکی از آن 999 بوده. باید راه بروم. همین الان هم بعد از نوشتن این‌ها باید راه بروم و به هیچ‌چیز فکر نکنم. به هیچ چیز. فقط به این فکر کنم که به هیچ چیز فکر نکردن، چجوری حاصل می‌شود!

۳ نظر ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۳
.

زیاد فکر کردن شغل تمام وقت من است تی‌تی. اگر مغزهایمان با باتری کار می‌کردند، به نفعم بود. چون برای مدت زیادی باتری آن را در می‌آوردم تا آسوده‌تر باشم. اما الان تمام سعی‌ام این است که مغزم را از همه‌چیز، جز مادرم، دریا و طعم غذاها، خالی کنم.

۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۱۸
.

تی‌تی عزیزم، جایی خواندم که اینطور در مورد سر وکله زدن با تنهایی نوشته بود: "هروقت احساس تنهایی کردی به این فکر کن که میلیون‌ها سلول بدنت درطول شبانه‌روز کار می‌کنند و به تنها چیزی که اهمیت می‌دهند تو هستی."

۰۸ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۰۶
.

 به دو چیز حریص شده‌ام. نوشتن در وبلاگم و خریدن کتاب. نمی‌گویم کتاب خواندن چون تمام روز در حال خبر نوشتن و خواندن و درج کردنم. گهگاهی دوست دارم برای خودم بنویسم و صفحه وبلاگم را باز می‌کنم. اما گهگاهی دلم هیجان روزهای ده سال پیش وبلاگ نویسی را می‌خواهد. آن موقع‌هایی که مطمئن بودی هنوز خوانده می‌شوی و از آدم‌های زیادی کوهی از نظرات می‌گرفتی. که این، معنی این را می‌داد که نوشتنت برای ما مهم است. اما الان به تخم چشم چپ خیلی‌ها نیست بنویسی یا نه. کتاب هم برای این می‌خرم که می‌ترسم دو روز دیگر چشم باز کنم و ببینم کتابی که الان 40 تومن است، 140 تومن شده. حدود یک میلیون از اول سال تا الان کتاب خریدم. باز هم می‌خرم و باز هم لیست خرید می‌نویسم و روز هم انبار می‌کنم. امیدوارم روز تولدم هیچ کتابی از هیچکسی دریافت نکنم. دلم فقط نامه می‌خواهد. نامه‌ای که برای خود خودم باشد. بدون تعریف و تمجید. از خودم بگوید. دوست دارم یکی جز خودم، خودم را به خودم بشناساند. با واقعیت محض. با همان چیزی که واقعا هستم. چیزی که فکر می‌کنم من را خسته کرده، درگیر ذهنیات شدن است. درگیر برداشت‌های نامعتبر بقیه شدن و اعتبار دادن به آنها. درگیر درستی خیالات و غلط پنداشتن واقعیات. انگار فرسنگ‌ها از خودم دور هستم و وقتی که می‌خواهم نزدیک شوم، چیزی سد راهم می‌شود. چیزی مثل خودناباوری.

۴ نظر ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۶
.

احساس می‌کنم همه چیز و همه آدم‌ها چشم شده‌اند. منتظرند خطایی از من سر بزند تا چشم‌ها تبدیل به دست شود و دست‌ها دور گردنم حلقه. فشار دهند. محکم. ممتد و شدید. از اشتباه کردن می‌ترسم چون از تنها شدن می‌ترسم. به خودم اجازه نمی‌دهم اشتباه کنم. می‌خواهم کامل باشم. صحیح. بدون نقص. بدون کمی و کاستی. بدون جوش. بدون چربی. همراه با گارانتی و خدمات پس از فروش باشم. برای همین است، ترسیده‌ام. از اینکه در مسیر صاف به زمین بخورم. و می‌خورم. چون ترس‌ها، آدم‌ها را به زمین می‌زنند. زمین گرم.

۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۰۶
.