تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لبخند قرمر و نارنجی» ثبت شده است

ازدواج کردم. دوست داشتم این خبر را خیلی غیرمستقیم‌تر می‌گفتم/ می‌نوشتم. اما راستش از خودافشایی شرم دارم و از خودافشایی‌های عاشقانه/ احساسی علاوه‌بر شرم، ترس هم دارم.
عصر روز عقدم وقتی همه چیز به خوبی تمام شده بود، وقتی او خواب بود، وقتی مهمان‌ها نبودند و وقتی بوی گل و شیرینی و ادکلن مالیده شده به عرق روی پوستم در مشامم پر شده بود، گریه کردم. طولانی، بدون دلیل و باکلی دلیل. خسته بودم، پی‌ام‌اس هم. استرس‌های روزهای قبل خاموش شده بودند و باید از بدنم خارج می‌شدند. خوشحال هم بودم. اما بیشتر از خوشحالی عجیب‌ترین حس ممکن را تجربه می‌کردم: یقین پیدا کرده بودم. چقدر صبور بودم و چقدر بابت این صبوری ناامید و امیدوار شده بودم‌. چقدر امیدوار بودم و بابت این امیدواری صبوری و بی‌صبری کرده بودم.
《ایمان》درون رگ‌هایم می‌جوشید. ظرفیتش را نداشتم. همیشه ثمره‌هایی که دیده و چشیده بودم دست خودم بود. حداقل برای به‌دست آوردن‌های قبلی تلاش کرده بودم و برای این اتفاق هیچ تلاشی نکرده بودم جز صبر و امیدواری. و این صبر و امیدواری فعل نبود. اجبار بود. اجباری که درون خودم تزریق می‌کردم تا زنده بمانم.
خودم را زنده نگه داشتم تا امروز را ببینم. امروزی که عجیب‌ترین دارایی جهان درونم چشم باز کرده: یقین. ماهی‌ای که از توی دستم سر می‌خورد ولی اگر سفت بگیرم هم خفه می‌شود و می‌میرد.

۲۲ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۲
.

چقدر نیاز دارم از عشق بنویسم و چقدر ناتوانم. همین الان هم یک آهنگ ترکی گذاشتم تا بلکه کمکی باشد برای روان نوشتن؛ ولی حتی در همین سطرهای ابتدایی هم دستِ خالی‌ام برای نوشتن از عشق، رو شده است. این را هم می‌دانم که قرار است همین نوشته‌ی الکن ناتمام بماند. اما گاهی می‌گردم دنبال نشانه‌هایی از او تا زندگی قبل و بعدم را مقایسه کنم. در یک خاطره از گذشته گیر می‌کنم. آن‌جایی که سر آریاشهر، در شب سرد بهمن ماه ایستاده‌ام و قرار است اولین گزارش خبری زندگی‌ام را برای یک روزنامه تهیه کنم؛ هیجان‌زده و خوشحالم. یا تمام شب و روزهای خوابگاه که درگیر تنهایی و خودم بود. در تمام خاطرات سفرم. در دغدغه‌های شناسایی خودم به خودم. در شب‌های دریا و روزهای صحرا. در ناامیدی‌هایی که آن‌قدر راه می‌رفتم تا به زمین می‌افتادم. در ترمیم سرزانوهای زخمی‌ام. در تمام خنده‌های بعد از طلوع صبح و در تمام امیدواری‌های قبل از طلوع صبح. بعد یک آن به خودم می‌آیم و می‌بینم که با تمام غم‌ها و خوشی‌های دل‌چسب آن روزهای قبل از تیرماه امسال، حتی یک لحظه هم نمی‌خواهم به آن روزها برگردم. چون هیچ ردپایی از او در هیچ کجا نیست. تمنای سیر در چشم‌انداز آینده را دارم. چون او را دارم. چون دستانش گره شده است در دستانم. تمایلی به برگشت ندارم چون او در تمام لحظات امروز و آینده‌ی من است.
 چه غریبِ قریبی است عشق و چقدر بیچاره‌اش بودم آن روزهایی که حتی در خوشبخت‌ترین روزهایم نداشتمش، چون پر از خالی بودم.

 

۲۷ آذر ۰۱ ، ۱۲:۰۴
.

از نوشته‌های بدون فکر:

بیچاره‌ی گرما بودیم. بیچاره‌ی آتش یا کمی باد گرم تا سردمان کند. میم کاپشنش را به من داده بود و وانمود کرده بود آنقدرها که من فکر می‌کنم سرد نیست. بعد چپیده بود جایی که نخواستم بدانم کجاست. نخواستم بدانم چون نمی‌خواستم کاپشنش را پس بدهم. سردم بود. عین سگ. می‌لرزیدم و به این فکر می‌کردم جنوبی‌ترین نقطه‌ی ایران چطور می‌تواند این چنین سرد باشد؟ آتش روشن کرده بودند و مست شدند. جای خودم را باز کردم و روی زمینی که آنها ایستاده بودند، نشستم. میان مستی‌شان دست دراز کردم سمت پیرمرد روبرویم که بعد از سر کشیدن از لیوان کهنه‌اش، سیگاری در آورده بود. محتاج آن یک نخ سیگار بودم. آتش، برق انداخت در چشمانم و پیرمرد نگاهش سمت نگاه من آمد. دستش را دراز کرد و آن نخ سیگار را در دست دراز شده‌ی من گذاشت. بدون حرفی. و تنها با نگاهی. بیچاره‌ی آن نخ سیگار بودم تا بلکه آتش روی سیگار از دهانم وارد ریه‌هایم شود و از ریه‌هایم منشعب شود به تمام بدنم. گرمم کند. صدای باد و جرقه‌ی آتش توی گوشم می‌خواند که چقدر در آن لحظه بی چاره‌ام. در شبی که بین یک مشت آدم غیرخودی، بین سرما و بوران، بین هیچ‌کس و بی‌کسی گیر کرده بودم. بعد سیگار سعی کردم خودم را با رویا گرم کنم. گرم شدم. مثل تمام آن‌هایی که با مستی دورم می‌رقصیدند و من با فتیله‌ی سیگار در دستم، کف زمین یخ نشسته بودم.
 بیچاره‌ی آن بوسه روی پیشانی و گردن عرق کرده‌اش می‌شوم. درست زمانی که هست و وقتی نیست. محتاج دست کشیدن روی زبری صورتش. وقتی که کنارم هست و کنارم نیست. هزار بار بین خواب و رویا دیده بودم که از این شهر رفته‌ام و جایی ساکن شده‌ام که نمی‌دانم کجاست. اما دستانم دور بازوی کسی قلاب شده که آن آدم تمام خانه‌ی من است. بین جدال فراموش کردن فراموشی‌ام بودم که پیشانی عرق کرده‌ام را بوسید و بین جدال فراموشی خاطراتم بودم که گردن عرق کرده‌اش را بوسیدم و ایمان آوردم رویاهای قدیمی رویاهای خوبی بودند. حتی در سرما. حتی زمانی که بیچاره‌ی گَرد گرمایی بودم از ابهت کوچک یک نخ سیگار.

 

۱۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۱
.

بعد از 5 روز از سفر برگشتم. به پریسا می‌گویم سفر شگفتی بود. از همه نظر. می‌گوید دقیق‌تر توضیح بده. نمی‌توانم. توضیح بیشتر را نمی‌توانم. تمام حواسم در این سفر درگیر بود. حتی حواسی که در حالت عادی و در زندگی روزمره و حتی در علم هم تعریف نشده است. چطور می‌توانم از خوابیدن زیر خروارها ستاره بگویم وقتی همه‌جا ساکت است؟ یا چطور می‌توانم بگویم من آبیِ دریایی را دیدم که هیچ‌جا آن دریا را ندیده بودم، هیچ‌جا آن رنگ را ندیده بود و هیچ‌جوری نمی‌توانستم این رنگ و آن قاب را در عکسی بگنجانم؟ برای اولین بار در زندگی‌ام از شگفتی چیزی گریه‌ام گرفت. تجربه و حسی که همیشه گمان می‌کردم وقتی مادر می‌شوم می‌توانم حسش کنم. و حالا، در این لحظه از زندگی رو به 30 سالگی‌ام تجربه کردم.
برگشته‌ام به زندگی عادی و روزمره‌ام در شهری که دوستش ندارم و دائم از خودم می‌پرسم با چه چیزی می‌خواهی خودت را نجات دهی؟ و دوباره و دوباره و دوباره به یک جواب می‌رسم: سفر.

۱۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۳۶
.

عاشق آن موقع‌هایی هستم که یک نفر از 4 نفرِ ما، بیرون است، حمام است، نیست و در جمع حضور ندارد. در غیابش بین آن 3 نفرِ دیگر بحث مهمی مطرح می‌شود. یک خبر دستِ اول از فامیل، یک اخبار مهم و جدید، یک غیبت طراز اولی و در کل رد و بدل‌های خبریِ هیجانی. بعد وقتی آن یک نفر به جمع ملحق می‌شود، به او می‌گویند حدس بزن چه شده؟ آن یک نفرِ غایبِ حاضر شده، باید حدس بزند در غیابش چه بحثی مطرح شده، چه کسی از فامیل چه شده، خبر دستِ اول چیست و کجای جهان ِ بزرگ کوچکشان نظمی برهم خورده است. موقع حدس زدن‌ها، آن سه نفر با لبخندی موذیانه و پیروزمندانه به دهان آن یک نفر نگاه می‌کنند و حدس‌ها را رد و تایید می‌کنند. و آخر سر یکی طاقت نمی‌آورد و خبر را می‌دهد.

۱۶ آذر ۹۹ ، ۱۰:۴۱
.

دکتر نون به من با فکت، با تمام حقیقت‌های موجود، بدون اینکه رودربایستی کند، بدون تعارف، بدون چاپلوسی، بدون اینکه نیازی به تایید من داشته باشد، هربار گوشزد می‌کند و نشانم می‌دهد که من باارزشم. چیزی که 27 سال است آن را نمی‌دیدم یا اگر می‌دیدم به روی خودم نمی‌آوردم چون از گفتنش حتی به خودم، شرم داشتم. دیروز به من نشان داد چقدرر آدم صبوری هستم. در صورتی‌که تا یک ساعت قبلش و تمام روزهای قبل از آن به این فکر می‌کردم که من ناصبورترین آدمی هستم که می‌شناسم. دکتر نون دوتا مثال عینی آورد و یادم داد آدم‌ها تمام خصوصیات خوب و بدشان نسبی است. بسته به طرف مقابلشان، بسته به شرایط موجود، بسته به خاطرات سابق، حتی بسته به هورمون‌ها و شرایط ذهنی فعلی و سابق و غیره. پس نه خوب مطلقی وجود دارد و نه بد مطلقی. من و بقیه خوب هستیم به همان اندازه که می‌توانیم بد باشیم. بد هستیم به همان اندازه که می‌توانیم خوب باشیم.

بعد از 27 سال دارم با خودم آشتی می‌کنم. عجیب است و زمان‌بر. عجیب‌ترین و زمان‌برترین و شیرین‌ترین و زیباترین آشتی ممکن.

۲۵ آبان ۹۹ ، ۱۵:۱۵
.

روتین صبح‌هایم این شده؛ گوشی‌ام زنگ می‌خورد. بین ساعت 7 و 8. خاموشش می‌کنم. باز زنگ می‌خورد. خاموش می‌کنم و آنقدر این روند طولانی می‌شود که چشمم به ساعت می‌افتد و مجبور می‌شوم بلند شوم. حالا ساعت نهایتا  8 و ربع است. خودم را از روی تخت می‌اندازم آن طرف‌تر، لپ‌تاپم را از کیفش بیرون می‌آورم، روشن می‌کنم و تا صفحه بالا بیاید، خودم را لای پتو می‌پیچم و بعد شروع می‌کنم به کار کردن تا ساعت 9 و نیم. بعد از آن روزم آغاز می‌شود. از اتاقم خارج می‌شوم و از پله‌ها پایین می‌روم تا صبحانه بخورم. این چند ساعت بیشتر از 3 ماه است که هرروز و هرروز و هرروز تکرار می‌شود. عادت کرده‌ام. و طبق خصلت بشریت عادت کرده‌ام که این عادتم را دوست داشته باشم. حالا به بخشی از این روتین، رقص را اضافه کرده‌ام. رقصی که همیشه با آن بیگانه بودم، شرم داشتم و نمی‌دانستمش. هرروز با یک آهنگ. دیروز با آهنگ ترکی. روز قبل‌ترش با شماعی‌زاده و امروز با آهنگ هندی. میان رقص‌های از خودساخته‌ام، میان رقصی که هیچ اصول و قالب و اسلوبی ندارد، رویا می‌بافم. رویایی که اینجا نیست. آنجا نیست و انگار هیچ‌کجا نیست. رویایی که برای من است. جدید است، هیچ‌وقت درگیرش نبوده‌ام و الان، ناگهان و یکدفعه آن را میان رقصیدن زاییده‌ام. رویایی که برای خود خود خودم است. بدون نیاز داشتن به کسی. بدون وابستگی به آدمی. بدون اینکه بخواهم دیگری باشد.

رویاهایی آزاد که حاصل رقص‌های خودساخته هستند. این بهترین دست‌آورد این سال‌های اخیرم است.

۱ نظر ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۷:۵۰
.

امشب حالم خیلی خوبه. چون توی اتاق تمیزم نشستم، کارام رو انجام می‌دم و از پایین صدای مامانم رو می‌شنوم که داره آواز می‌خونه.

۱۵ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۲
.

اردیبهشت: من ناتور دشت بودم. دشتِ قرصای توی یخچال. هر شبی که چراغا خاموش میشد برای خوابیدن، شیفت من شروع میشد برای بیدار موندن. میرفتم پشت در اتاقش تا صدای دردش بلند بشه. راس یه ساعتی بود این صدا. یه ساعت مشترک با دیالوگای مختلف. «خدایا بسه»، «دارم میمیرم»، «جونم رو بگیر». وقتایی که هشیار بود اسم منم می‌برد. می‌دونست من اون پشت نشسته خوابیدم تا ناتور دشت دردش باشم. یه شب که چاهار دست و پا پریده بودم سمت یخچال که صدای دردش رو کم کنم، دیدم تموم شده. جز چندتا شربت هیچی توی در یخچال نبود. بهش گفتم تموم شده. شیاف نداریم. بروفن بیارم؟ دیدم لباش از درد سفید شده. پریده بودم تو اتاق کناری و بابام رو بیدار کردم که شیاف. شیاف میخوایم بابا این موقع شب. وسط اردیبهشت بودیم، اما جهنم بود. سوز بود. سرد بود. درد بود. اما اشکی نبود.
شهریور: من ناتور دشت بودم. دشتی که همه داشتند از خبری که بهشون می‌رسید غش می‌کردند. ناتور دشت هم زدنِ عسل و گلاب توی یه لیوان بودم که به هوششون بیارم. که بگم آروم. آره اون مُرد. رفت. نیست. ولی یهویی وسط همین حرفا به خودم گفته بودم: «بچه‌ش کجاست؟» بعد دشت غم بزرگ شد. وسیع شد. دیگه کسی غش نمی‌کرد. دیگه همه خبر مرگ اون رو شنیده بودند. حالا ناتور دشت خشم بچه‌ی 5 ساله‌ای شده بودم که فهمیده بود مامانش نیست و غمش رو می‌ریخت توی دندوناش و من و بقیه و هرکسی جلوش بود رو گاز می‌گرفت. آخر تابستون بود ولی چرا اینقدر سوز داشت هوا؟
آبان: من ناتور دشت بودم. دشتی که توش دود بود. خون بود. شلیک بود. خاموشی بود. حبس بود. دروغ بود. ستم بود.
اسفند: من ناتور دشت بودم. سه بار رفتم به نگهبان دم بیمارستان التماس کردم بذار ببینمش. من؟ التماس؟ سه بار گفته بود نه. بار آخر ولی رفتم. قبل رفتن بهم گفتند وقتی دیدیش دماغت رو چین نده، لبات رو ورنچین، اخم نکن، چشمات رو گرد نکن. نگفتم چرا. نپرسیدم چرا. ولی وقتی دیدمش فهمیدم چرا. گریه کرد بود و بهم گفت: دعام میکنی؟ نگفتم بهش تو خودت دعایی. نگاهش کردم. بود ولی نبود. سه روز بعدش نبود و نبود.
98: من ناتور دشت بودم. دشت چی؟ امید شاید. شاید رویا. چهارتا ماه توی سه فصل سال. سیاهی رو شستم تا رنگش کم بشه. حالا وسط یه خاکستری نشستم. وقتی تو هر چهارتاسه‌تای امسال سرم رو فرو کرده بودم توی بالشت، پاهام رو جفت کرده بودم توی دلم، باید یادم می‌افتاد که شونه‌هام رو گرفته بود و توی گوشم یواش گفته بود: «سخته عطیه، اما چقدر امید و رویا داشتن به چشم‌ها و ابروهای پیوسته‌ت میاد».
 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۸
.

واقعیت اینه من زیاد سورپرایز شدم، اما هیچ‌وقت سورپرایز نشده بودم! یه بار تو خوابگاه نشسته بودم تو سر لپ‌تاپم می‌زدم که یهو هم‌اتاقیم با یه کیک تولد وارد شد و برام نقلی‌ترین جشن تولد دنیا رو گرفت. یه جشن تولد دونفره با یه کیک کوچیک. اون شب مجال شگفت‌زدگی نداشتم. چون حجم خوشحالیم به حس دیگه‌ای اجازه ورود نمی‌داد.
اما هیچ‌وقت خوشحالیم با شگفتی مخلوط نشده بود. اونجوری که با دست راستم جلوی دهن باز شده‌م رو بگیرم و همزمان دست چپم رو بذارم روی قلبم. ولی دیشب همینجور شد. یادم نیست دست راستم روی قلبم بود یا  اینکه دهنم باز شده بود یا نه. ولی مدام انگشتم رو فرو می‌کردم تو پهلوی کسایی که کنارم بودند تا ببینم واقعی‌ند یا نه؟ خوابم یا بیدار؟ زنده‌م؟ مرده‌م؟ اینجا کجاست؟ شما مگه تهران نبودید؟
پریشب در حالی‌که توی دلم داشتم گریه می‌کردم، یه گوشه نوشتم: «این روزا چیزی خوشحالم نمی‌کنه. فقط یه سری اتفاقا باعث میشه غمگین نباشم. چقدر مبتذله چنین حالی.»
ولی دیشب بعد از مدت‌ها خوشحال شدم. از ته دلم. اون ته تهی که این خوشحالی توش گم شد و چسبید یه گوشه‌ش.

۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۴:۱۳
.