تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

چاهارسال پیش که روحانی را به عنوان رئیس جمهور معرفی کردند، این نامه را نوشتم. آن موقع دانشجوی دوران کارشناسی بودم و هنوز از سیاست چیزی نمی‌دانستم. حتی رای هم ندادم. الان هم از سیاست چیزی نمی‌دانم اما لااقل امروز توقعاتم از رئیس جمهور مملکتم معقول‌تر شده... متن نامه‌ی چاهار سال پیش را اینجا می‌گذارم...


برسد به دست رئیس جمهور خوش خنده ی مُعَمَم مان!

سلام اقایِ دکترِ حقوق خوانده یِ انگلیس تحصیل کرده!

از دیروز شما به عنوان رئیس جمهور منتخب مردمی ایران تعیین شدید و مردم بعد از چهار سال یا شاید هم بیشتر خندیدند.خب این خنده ناشی از امید است.میبینید اقای رئیس جمهور،امید. واژه ای که چند سالی میشود تار عنکبوت به خود گرفته است.حتی شما سری به ثبت احوال هم بزنید متوجه میشوید که خیلی وقت است که کسی اسم پسرش را امید نگذاشته است.اینکه چطور شد که این ناامیدی رخنه کرد در خون ما جماعت ایرانی بماند.من وبلاگم را دوست دارم و دلم نمیخواهد فیلتر شود.

بله جناب دکتر داشتم میگفتم.حالا که قرار است چهار سال شما برای ما سروری کنید مردم دارند میخندند،مردم حالا لباس شاد بنفش به تن میکنند.الحق و الانصاف هم بنفش رنگ قشنگی ست و باید به سلیقه تان احسنت گفت.ولی شما بیایید مردانگی را در کمال مردی تان بجا آورید و این لباس های بنفش ما را تبدیل به لباس عزای سیاه نکنید... این مردمی که من میشناسم نه میخواهند یک شبه اینجا تبدیل به سوئیس شود و نه خواهان این‌ند که از شدت کاهش تورم هرشب نان و کباب بخورند.به خدا این زن هایی که من از قشرشان هستم نه استخر روباز وسط میدان اصلی شهر میخواهند و نه دلشان میخواهد قیمت لوازم آرایشی شان کمتر شود.این نسل جوانی که خودم هم مثل آن ها هستم نه سودای رئیس شدن دارند و نه تب مدیریت...ما نسل جوان،ما زن ها،ما ایرانی ها،ما مردم قشر متوسط جامعه میخواهیم دیده شویم.میخواهیم لابه‌لای قیمت دلار و طلا پنهان‌مان نکنید.میخواهیم در بازارها بخندیم نه اینکه با دیدن اتیکت قیمت‌ها سنگ‌کوب شویم.می‌خواهیم در دانشگاه راحت نشریه بزنیم بدون اینکه شب ها کابوس مسئولین محترم حراست را ببینیم...ما می‌خواهیم نیازمندی‌های‌مان پر از اگهی استخدام شود بدون زدن این تیتر:با چهل سال سابقه ی کار!!!!...ما دلمان می‌خواهد در مصاحبه ی استخدام وآزمون دکترامان صادق باشیم و بعد به صداقت مان امتیاز بدهند.

اقای روحانی ِروحانی مرد و مردانه مگر همه چیز ما ملی ست که حالا ناغافل اینترنت مان هم ملی شود.؟؟!!!ما چوب همین بستنی مهین هایمان هم واراداتی ست.

آقا بیا مردانگی کن و نگذار بچه ها ی بعد از ما قربانی جنگ نرم شوند...

ما فقط می‌خواهیم پدران کارمند و کارگر و دبیر و روزنامه‌فروش و راننده‌مان از شدت شرمندگی ما و مادران‌مان شب‌ها دیر به خانه نیایند تا چشم‌شان به چشم‌مان نیفتد و صبح‌های خروس خوان بدون صبحانه از خانه بیرون نزنند و هرماه اضافه کار نایستند و موقع پول تو جیبی خواستن حرف تو حرف نیاورند...

ما نه می‌خواهیم وارادات الکل به کشورمان راحت شود و نه میخواهیم راه به راه بورسیه‌مان جور شود تا فرار مغزها بشویم.ما می‌خواهیم رشته ی مورد علاقه‌مان  را بخوانیم بدون اینکه بگویند:این رشته شغل ندارد،این رشته آینده ندارد،این رشته داوطلب دختر یا داوطلب پسر نمیگیرد!!!

جناب حسن روحانی لطفا اصلاحات و فرمایشات تان هم مثل اسم تان باشد...حسن...

والسلام.

عطیه میرزاامیری

بیست و ششم خرداد ماه یک هزار و سیصد و نود و دو

و ایضا:
 سی اردیبهشت هزار و سیصد و نود وشش

 

 

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۶
.

فیلم در مورد بیماری دوقطبی‌ست. بیماری‌یی که شاید اطرافمان زیاد دیده باشیم و زود از آن رد شدیم... جدای از بازی به شدت خوب شهاب حسینی، موضوع جدید فیلم مخاطب را میخکوب می‌کرد و تا اواسط فیلم سخت می‌شد حدس زد که درمورد چه بیماری‌یی حرف می‌زنند. از روند خود فیلم و آن‌چه در آن می‌گذر چیز خاصی نمی‌گویم تا بیشتر برای دیدن‌اش راغب شوید. اما نکته‌ی خیلی خیلی قشنگی که فیلم داشت و در آخر داستان به صراحت نمایش داده‌شد این بود که؛ خیلی از آدم‌هایی که برچسب بیمار «روانی» روی آنها می‌گذاریم و دائم تحت نظر روان‌پزشک هستند و درکل دید مثبتی در موردشان وجود ندارد، خیلی سالم‌تر و امن‌تر از شخصیت‌های اصیل و تحصیل‌کرده‌ی جامعه هستند. دیدن این فیلم را از خودتان دریغ نکنید:)


۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۳
.


کلاغ ها هنوز غارغار میکنند!

کفش های قرمزم هنوز هم پایم را میزنند!

گربه های پارک ساعی هنوز چاقند و زود با آدم خودمانی می شوند!

نان شیرمال های سرانقلاب هنوز هم مرا از گرسنگی نجات میدهند!

من همچنان شیرکاکائو را به چایی و چایی را به قهوه ترجیح میدهم!

شب ها با دیوار کنارم حرف میزنم و وقتی اس ام اس شب بخیر نمیگیرم تصمیم میگیریم از همان موقع تا آخر دنیا گوشی ام را خاموش کنم اما فراموش میکنم و گوشی ام تا شارژ تمام نکند روشن است!

راه رفتن هنوز تنها درمان من است.

دوش گرفتن بعدش هم همینطور. هنوز وقتی راه میروم و دوش میگیرم انگار غم ها از درونم سر میخورند، دود میشوند.

 هنوز هم زیادی خوشبینم!انگار همه تو هستند که از روبرویم می آیند!

آهان!راستی!من هنوز تو را دوست دارم...

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۸
.

واقعیت تلخ ماجرا این است که؛ افرادی‌که می‌توانند حالت را بهتر از هرکسی خوب کنند، به همان اندازه توانایی بالایی در گند زدن به حالت را دارند!
بعبارتی هم درد هستند و هم درمان! اما نکته‌ی غمگین در این است که، دردشان زیادی کاری‌ست و درمانی ندارد!
و قسم به دردهای بی‌درمان

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۲
.

بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم ها، تو را یادشان بیاید!


پاییز فصل آخر سال است/ نسیم مرعشی

۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۴
.

تنهایی خیلی سخت است شبانه.سخت‌تر از زندگی بی‌رویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمی‌کند. کم‌کم می‌آید پایین و آن وقت تنهایی از همه‌چیز سخت‌تر می‌شود. می‌فهمی؟

پاییز فصل آخر سال است/ نسیم مرعشی


۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۱
.

همیشه ترسیده‌ام از این‌که هرکس را دوست نداشته باشم باد بیاید و او را با خود ببرد. انگار دوست داشتن سنگ می‌شود به پای آدم‌ها و سنگین‌شان می‌کند و نمی‌گذارد از روی زمین تکان بخورند.

پاییز فصل آخر سال است/ نسیم مرعشی


۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۸
.

آه واگیر دارد. مثل خمیازه. پخش می‌شود توی هوا و آوار می‌شود روی دل آدم‌هایی مثل من، که گیرنده‌ی غصه دارند!

پاییز فصل آخر سال است/ نسیم مرعشی

۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۶
.

فرق است میان این‌که در ذهنم تکرار شوی یا این‌که به زبانم بیایی. به زبانم که می‌آیی واقعی می‌شوی، موج می‌شوی در هوا و دیگران هم می‌بینندت!

پاییز فصل آخر سال است/ نسیم مرعشی

۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۳
.

یک: برعکس تمام برنامه‌ها و حتی جیب و موجودی بانکی‌ام تصمیم گرفتم امسال نمایشگاه بروم اما "کتاب نخرم". خب راستش بعد از تمام شدن هوس‌های دانشجویی ام در برابر اخبار، خاطرات، جوسازی ها، شور وشوق‌های همه، مِن باب "نمایشگاه کتاب" به این نتیجه رسیدم، کتاب خریدن باید مثل همان اصول رَهوی باشد که آهسته و پیوسته است! نمی‌شود بروی در یک روز کیلوکیلو کتاب بخری و بعد تمام‌شان را انبار کنی توی کتابخانه‌ات و دائم چشم‌ات بیفتد به یکی‌شان که انگار زل زده توی چشمان‌ات و با مظلومیت و لحنی شبیه به کسی که دارد از عطش تلف می‌شود، التماس‌کنان بگوید: "منو بخون، منو بخون"! و تو شبیه به زندان‌بانی که معذب است با شرمندگی زیر چشمی حالی‌اش کنی: " آخه قبل تو قولشو به یکی دیگه دادم!"...

الغرض این‌که همان‌طور که قبلا اشاره کردم، کتاب خریدن باید از اصول رهوی پیروی کند و آهسته و پیوسته باشد! مثلا وقتی در حال خواندن صفحات آخر فلان کتابی، یک روز خسته و کوفته یا شاد و شنگول مسیرت را کج کنی به سمت کتابفروشی پرنور و ساکت و محبوب همیشگی‌ات، کلی لابه‌لای کتاب‌ها بچرخی و در قفسه‌ها به نیت پیدا کردن فلان کتابی که در لیست "خواندنی" هایت قرار دارد ، کتاب‌های دیگر را بیرون بکشی و وقتی خسته شدی کتاب خودت را بگیری و بروی صندوق و حساب کنی و تا شب از ذوق خواندن کتاب جدیدت، کتاب قبلی را تمام کنی و تمام...

 دو: از امسال به‌بعد نمایشگاه را تنها برای جَوی که دارد، دوست دارم. این‌که هر آدمی از هرگوشه‌ی ایران با هر عقیده و فرهنگی می‌کوبد خودش را می‌رساند به گرمای طاقت‌فرسا و یا باران آب‌کِش شده تا کتابی بخرد، نویسنده‌ی محبوب‌اش را ببیند، با دوست‌دختر یا دوست‌پسر اینترنتی‌اش قرار بگذارد و هرچیز دیگری. صحنه‌ای که فردی کیسه به‌دوشِ پر کتاب را ببینی که خسته و نالان کف زمین نشسته‌ و یکی از کتاب‌های خریداری شده‌اش را ورق می‌زند. فکر می‌کنم در سال یک‌بار هم که شده باید کف زمین و چمن بنشین، پاهایم گِزگِز کنند، آفتاب وسط مغزم بخورد و ساندویچ یا غذای بی‌کیفیت نمایشگاه را با ولع ببلعم! و بعد سرحوصله بنشینم و برخلاف قول "امسال دیگه کتاب نمی‌خرم" ام، صفحه‌ی اول کتاب‌هایی که خریده‌ام را باز کنم و در حد یک جمله خاطره‌ی خریدنش را بنویسم: " با نیل اتفاقی از کنار غرفه‌ی کشور افغانستان رد شدیم و چشم‌مان به این کتاب افتاد و باهم خریدیم."، " به یاد غرفه‌ی پر از سوژه‌ و پرخاطره‌ی نشر کودک افق"، " وقتی با نفس خودمان را به این غرفه رساندیم تا این کتاب را بخریم" و... .

سه: به تهمینه، نفیسه، نیلوفر، فریبا و عاطفه

دنیا اگر گاهی غم می‌دهد، اگر چند روز در میان ناامیدی درونم رخنه می‎‌کند، اگر گه‌گاهی آدم‌ها مرا بیش از پیش آزار می‌دهند، در عوض دوستانی دارم که حتی در نمایشگاه کتاب هم می‌توانم به داشتن‌شان افتخار کنم و خدا را بابت دوستی و دوست‌داشتن‌شان، شکر کنم.

لذت این‌که وارد غرفه‌ای شوید، ببینید همه کتاب دوست‌تان را برمی‌دارند تا ببرند برای‌شان امضا کند بعد از لابه‌لای جمعیت دوست‌تان شما را ببیند و برای‌تان دست تکان دهد و شما راه را میان جمعیت باز کنید تا خودتان را در آغوش دوست نویسنده‌تان بندازید.

دوستی که از آن سر ایران بلند شود و به بهانه‌ی نمایشگاه بیاید کنارتان و چند روز باهم باشید.

دوستی که آدم حسابی‎‌ها می‌شناسندش، موقع گزارش‌هایش اجازه ‌می‌دهد من هم همراهی‌اش کنم، موفق است اما متواضع.

دوستی که بلند می‌شود می‌رود نشر افق، تنها به‌خاطر این‌که امیرخانی را ببیند و برایم از حرف‌های کلیشه‌ای یی که می‌زند وویس بفرستد و سلام مخصوص مرا به او برساند.

دوستی که با پا درد زیادش همراهی‌ات می‌کند و نه منتی ‌گذارد و نه غری بزند.مهربان باشد و بابت قلمش نویسنده‌های جوان و نوجوان و حتی ریش سفید را بشناسد و آن‌ها هم او را...

نمایشگاه کتاب امسال گرچه خستگی داشت، اما از آن نوع خستگی هایی بود که شب با لبخند پررنگی چشمانت را می‌بستی!

۸ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۲
.