آن خانه. این خانه. آنجا. اینجا.
اتوبوس داشت میرفت. از ته آن فریاد کشیدم که آقا مادرم هنوز نیامده، کمی صبر کن. راننده بیتوجه به فریاد من رفت. مادرم را از شیشه عقبی اتوبوس ندیدم. درها بسته شد. چشمم را دوخته بودم به دورترها. خبری از مادرم نبود. و همانطور که نگاه میکردم فریاد میکشیدم و میگفتم مادرم نیامده، حالا باید مسافتی طولانی را دنبال اتوبوس بدود. نه از تصور اینکه مادرم جا مانده بود و نه بابت اینکه در آن اتوبوس تنها بودم، از انتظار مادرم برای آمدن اتوبوس بعدی و یا از دویدنش برای رسیدن به این اتوبوس خشمگین شدم. خشمگین که نه. دلم گرفت. با چشمانی که به شیشه عقبی دوخته بودم، به جلوی اتوبوس رفتم و سر راننده فریاد کشیدم. راننده بیخیال بود. به صدای فریادهایم اعتراض نکرد. حتی تذکر نداد که بروم سرجایم بنشینم. گاز میداد و میرفت. اتوبوس رفته بود و مادرم مانده بود. گریه کرده بودم. گریهی غربت. هیچکسی کنارم نبود. من بودم و خانهای که حیاطش بزرگ بود و پلههایش پر از گیاهان عجیب. من بودم و اتوبوسی که مرا رسانده بود به زیباترین جای جهان. اما زیباترین جای جهان بدون مادرم، جهنمترین جای جهان است. چرا همیشه در خوابهایم غم غربت سلول به سلول تنم میرود و زمانی که بیدار میشوم انگار از غربتی به غربتی دیگر پناه بردهام؟ مگر نگفته بودند که تعبیر گریهی در خواب، شادی و خنده در بیداری است؟