تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیروز» ثبت شده است

جان کندم برای اینکه روی مهارت‌های اخلاقی و ارتباطی‌ام کار کنم و این جان کندن نتیجه داد. خبرنگار شدم. از خلق و خوهای پایین خودم را نجات دادم. روابطم را گسترده کردم. خط نهایی استقلال را با دوربینی دیدم و در مسیرش دویدم. دویدم و رسیدم. کاپ را دو دستی تقدیمم کردند، بالا رفتم و تبریک شنیدم بابت موفقیتم. در تمام این سال‌ها در پیاده‌روهای شهر، در پارک‌های دور و محله‌های نزدیک تنها با گوشی‌ام (که برای ضبط کردن صداها بود) سر کردم. پیرمردهای رنجور را دیدم. پیرزن‌های غرغرو را. نوجوانان مهاجم. کودکان در تلاش برای پیدا کردن دوست. دوستشان شدم. ناسزا شنیدم. ترسیدم. توهم زدم تحت تعقیب هستم. در میان همه تهاجم‌ها باز هم تشویق شدم. اسمم را از زبان دیگران شنیدم. گزارش‌هایم را در دست دیگران. کارتی دستم داشتم که علامت حاکم بزرگ بود. وضعیت حاکم را دیدم. غمگین شدم و بیشتر خشمگین. برای خودم. برای روزهای جوانی‌ام و برای روزهای گذشته‌ی جوانی‌ام. از سیاست عقب کشیدم و سیاست به من زیاد چسبید. تلاش کردم رهبر زندگی خودم شوم و نشد. سیاست چسبیده بود به زندگی خودم. سرخورده شدم. بارها با اخبار جاری زاری کردیم. دوشادوش هم. در آن سال نحس نود وهشت، در برف و باد و دود و آتش اعتراضات بودم. باز هم باهم گریه کردیم. دست انداخته بودیم گردن هم و شعار دادیم. تهدید شدیم اما بزرگتر آن روزهایمان کنارمان بود و جلو افتاد تا ما گیر نیفتیم. به قول سین «روزهای بسیاری را در سودای بهترکردن جهان و اتلاف انرژی با بیزاری از سیستم رفتاری کشورم گذراندم.» از اخبار فاصله گرفتم اما چون اخبار به من چسبیده بود، فاصله چندان فاصله نبود. شغلم را دوست داشتم؟ زیاد. اما کار کردن در این سیستم را نه. سیستمی که به ما امر می‌کرد همانی باشیم/ همانی را بنویسیم که اتفاقا ما برای آن «بودن» معترض بودیم. حالا که در این سیستم ته کشیده‌ام و چیزی نمانده تا ابطال حکم خبرنگاری‌ام، خواستم بگویم راضی‌ام. برای تمام این سال‌هایی که گوشه خیابان گزارش گرفتم، پشت صحنه تهدید شدم و روی صحنه همانی بودم که یک روزی سر کلاس ادبیات در پرسش دبیرمان که گفته بود می‌خواهید چه کاره شوید گفته بودم: «خبرنگار».
پی‌نوشت: دارم جان می‌کنم برای اینکه تبدیل به دیگریِ دیگر خودم شوم که در تمام این سال‌ها کسی نپرسید و تنها آدم‌های نزدیک زندگی‌ام می‌دانستند می‌خواهم چه کاره شوم: «روان‌شناس کودک و نوجوان!»

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۰ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۰۶
.

بعد از 5 روز از سفر برگشتم. به پریسا می‌گویم سفر شگفتی بود. از همه نظر. می‌گوید دقیق‌تر توضیح بده. نمی‌توانم. توضیح بیشتر را نمی‌توانم. تمام حواسم در این سفر درگیر بود. حتی حواسی که در حالت عادی و در زندگی روزمره و حتی در علم هم تعریف نشده است. چطور می‌توانم از خوابیدن زیر خروارها ستاره بگویم وقتی همه‌جا ساکت است؟ یا چطور می‌توانم بگویم من آبیِ دریایی را دیدم که هیچ‌جا آن دریا را ندیده بودم، هیچ‌جا آن رنگ را ندیده بود و هیچ‌جوری نمی‌توانستم این رنگ و آن قاب را در عکسی بگنجانم؟ برای اولین بار در زندگی‌ام از شگفتی چیزی گریه‌ام گرفت. تجربه و حسی که همیشه گمان می‌کردم وقتی مادر می‌شوم می‌توانم حسش کنم. و حالا، در این لحظه از زندگی رو به 30 سالگی‌ام تجربه کردم.
برگشته‌ام به زندگی عادی و روزمره‌ام در شهری که دوستش ندارم و دائم از خودم می‌پرسم با چه چیزی می‌خواهی خودت را نجات دهی؟ و دوباره و دوباره و دوباره به یک جواب می‌رسم: سفر.

۱۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۳۶
.

به سهام که نوشتنش به نوشتنم می‌آورد:


آمدم بنویسم که زندگی‌ام به قبل و بعد از کرونا تقسیم شده. اما دیدم نه. اینطورها هم نیست. زندگی من بارها به قبل و بعد از واقعه‌ای تقسیم شده است. وقتی دوستی، بهتر است به‌جای واژه‌ی دوست از صفت «انسان سمی» استفاده کنم، من را به‌طور ناگهانی از زندگی‌اش کنار گذاشت و من بودم و عجز ندانستن چرایی این جریان. بعد تکه‌تکه خودم را از گوشه و کنار دنیایم پیدا کردم و کنار هم گذاشتم تا چیزهایی را به خودم ثابت کنم. و ثابت کردم؟ تاحدودی. اما آن تلاش مداوم برای نجات خودم، برایم شگفت‌انگیز، رنج‌آور و غرورآفرین بود و هست. هروقت به آن روزها فکر می‌کنم چندین موقعیت برایم تداعی می‌شود. کلینیک روان‌شناسی و آن روان‌شناس احمق، خانه‌ی عمه‌ام که پناهگاهم شد و غروب پل خواجو. در این سه موقعیت من یک عجز پیوسته بودم. تنم یک چیز بود و روحم چیزی دیگر. روحم تنم را می‌کشاند و تنم روحم را. می‌خواستند من زنده بمانم. روزهای عجیبی که فکر بهشان غروب پل را پس ذهنم می‌آورد و سردی هوای پاییز را که می‌خواباند در گوشم. و من بودم که تنها بودم. یک تنهایی که حتی خدا را هم نداشت و نمی‌خواست داشته باشد.
بعدتر زندگی‌ام به قبل و بعد از سرکار رفتن ختم شد. اعتمادبه‌نفس سلام کردن نداشتم. سرم را زیر می‌انداختم، آهسته می‌رفتم، آهسته می‌آمدم، آهسته تایپ می‌کردم، آهسته زیر میز می‌رفتم و گریه می‌کردم. گمان می‌کردم زشت‌ترین آدم دنیا هستم. هنوز هم گمان می‌کنم آن روزها زشت بودم. زیبایی چیزی بود که می‌خواستمش و نداشتم. زیبایی ظاهرم، زییایی شخصیتم، زیبایی رابطه‌هایم، زیبایی جیب و حساب بانکی‌ام، زیبایی نوشتنم، زیبایی درونی‌ام. خاکستری درونم بود و باد می‌آمد و این خاکستر به سر و صورت درون و بیرون پاشیده می‌شد. تکه‌هایم هنوز پخش بودند. ترسو بودم. از همه چیز می‌ترسیدم. از خواب. از خوراک. از آدم‌ها و از خودم. کار کردن به من جرات داد. بعد از جرات دوستی‌های سالم‌تر. شخصیت تکه پاره‌ام را تا حدودی به هم وصل کرد. درآمد به من حس مفید بودن داد. درآمد ثابت چیزی بود که می‌خواستم و نمی‌دانستم که به دست آوردنش چقدر می‌تواند زیر و رویم کند.
قبل‌ترش زندگی خوابگاهی تکانم داده بود و زندگی‌ام را به دو بخش قبل و بعد خودش تقسیم کرده بود. وابستگی‌هایی که خبری از آن نداشتم، رو آمده بود. اذیت‌ترم می‌کرد. پخش و پلاترم. گریان‌ترم. در گریز و تعقیب دیگران بودم و نمی‌دانستم در گریز از خودم هستم. خوابگاه من را هل داده بود به سمت اجتماعی بزرگ‌تر تا بدانم این من هستم و این هم رنج‌هایم.
می‌خواستم بنویسم کرونای خودم و مادرم زندگی‌ام را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد. آن موقعی که در اوج استیصال شب‌ها تک و تنها مادرم را پاشویه می‌کردم، تبش را می‌گرفتم و از عدد 40 روی آن لرز می‌کردم. دستم با بریدگی‌ها سر لیوان بریده می‌شد. هرشب خواب مرگ می‌دیدم و در روز به خودم می‌گفتم تا کی دستانم کف پای مادرم را لمس می‌کند، آنها را ماساژ می‌دهد. نیمه شب‌ها از شدت اضطرابی که همراه کرونا آمده بود، دستانم را در هم گره می‌کردم و دور اتاق راه می‌رفتم. استیصالی بودم که دست و پا درآورده بود. دوستی قلبم را شکانده بود و اینجا بود که تراپیستم به کمکم آمد. از این رو می‌خواستم بنویسم که کرونا زندگی‌ام را به بعد و قبل خودش تقسیم کرد، چون این بار یاد گرفته بودم تکه‌های پراکنده‌ام کجا قایم می‌شوند. یک راست به دنبالشان رفتم. شاید نوازششان کردم و بعد سرجایشان گذاشتم. سرجایم هستم. همان جایی که باید باشم. آنجایی که بلد شده‌ام گهگاهی تکه‌هایم چطور بال در می‌آورند و کجا مخفی می‌شوند و چطور باید آنها را دوباره سرهم کنم.

 

۵ نظر ۰۳ آذر ۰۰ ، ۱۶:۵۹
.

شما هم بچه بودید دوست داشتید تو مهمونی‌ها و روضه‌ها قند دور بگیرید؟

۵ نظر ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۵:۴۳
.

ساند کلود فیلتر شده است. خیلی وقت پیش. حالا وقتی در تحریریه هستم، وقتی نیاز به نشنیدن دارم، باید بشنوم. منظورم پناه از صدای کیبورد و پچ‌پچ به شنیدن صدای خارج از محیط است. برگشته‌ام به آن فولدر موزیکی که پارسال، موقع قطعی اینترنت آبان ماه، روی لپ‌تاپ ذخیره کرده بودم. هیچ کدام از آن موزیک‌ها مرا یاد هیچ چیزی نمی‌اندازد جز یکی از آنها. صدای داریوش است. من می‌روم روی سی‌سه پل. هوا سرد است و آسمان تاریک. تاریک‌تر از همیشه. از کلاس برگشته‌ام. شال قرمزم دور دهانم. لابه‌لای جمعیت "ع" را می‌بینم. بعد "آ" را و بعد بقیه‌ی کسانی را که می‌شناسم. سرد است. آن‌قدر سرد که گلویمان می‌سوزد. قلبمان هم. روی پلیم. خشممان را ریخته‌ایم در گلویمان. گوشی‌ام خاموش شده و شال قرمزم را دور دهانم سفت‌تر می‌کنم. دادهایم را زده‌ام و دلم گرما می‌خواهد. از بچه‌ها جدا می‌شوم. از پل پایین می‌روم و تنها چیزی که از دنیا در آن لحظه می‌خواهم این است که کسی پایین پل منتظرم باشد و بدون اینکه حرفی بزند، بغلم کند. داریوش در گوشم می‌خواند: «دل هیچ‌کس مثل من غم نداره، مثل من غربت و ماتم نداره. حالا که گریه دوای دردمه، چرا چشمم اشکشو کم میاره؟»

۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۸:۱۴
.

هیچوقت فکر نمی‌کردم که یک روزی قرار شود برای استاد راهنمای پایان‌نامه‌ای که دوسال پیش از آن دفاع کردم، نامه بنویسم. نامه‌ای در جواب ایمیلی که بعد از یک هفته، دیشب برایم فرستاده و در آن گفته که از رفتار 2سال پیش من دلخور است. دلخور بابت اینکه بعد از دفاعم نرفتم و با او خداحافظی نکردم.
تمام دیشبی که این ایمیل را خواندم، ذهنم برگشته به 15 مهر سال 97. صبح یکشنبه‌ای که در باران و مهِ دانشگاه دفاع کردم. آنقدر آن پروسه برای من ترسناک، دلهره‌آور و خشن بود که انگار قرار بود وارد ژانری از یک فیلم ترسناکِ واقعی شوم. و شدم. روزهای قبل از دفاع پراسترس‌ترین روزهایی بود که تا آن موقع تجربه‌اش می‌کردم. از یک طرف سخت‌گیری‌های دانشگاه و از طرف دیگر از دست دادن دوستی‌ها و رها کردن شهری که 3سال در آن تنها و از آن مهم‌تر «مستقل» زندگی می‌کردم. روز دفاع روز آزادی من بود. روزی که می‌توانستم برای اولین بعد از آن 3سال بدون دلهره و بدون ترسی که پشتش تن مهیب دانشگاه نمایان بود، از ولنجک تا پارک وی و از پارک وی تا تجریش و از تجریش تا پارک ملت و از پارک ملت تا هزار جای دیگر را پیاده بروم، کز کنم، قهوه بخورم و رها باشم. من هیچ چیز از ظهر بعد از دفاع یادم نیست. از ساعتی که مادرم تهران را در باران ترک کرد، من پیش مدیر گروهمان رفتم، جواب تبریک‌ها را دادم و با کوله‌ام از آن دانشگاه برای همیشه رفتم، هیچ چیز به یاد ندارم. تصویر گنگی در ذهنم هست که بعد از آن صبح به خوابگاه پناه بردم و در یک اتاق عاریه‌ای، کف زمین، کنار تخت هاجر و مریم خوابیدم. لابد خیال میکردم این خوش خواب‌ترین خوابی است که در این 3 سال و چند ماه در این خوابگاه می‌روم و لابد نرفتم. روزهای بعد از آن روز را به یاد دارم. روزهایی که به زور و با ترس و لرز و دزدکی در خوابگاه مخفی می‌شدم. این بند وابستگی را رها نمی‌کردم. به زور به آن چسبیده بودم تا اینکه دو روز بعد لو رفتم و از خوابگاه به صورت رسمی اخراج شدم و با این سوال ِ «چطور به زندگی با خانواده برگردم؟» راهی خانه شدم. گریه کردم؟ این هم یادم نیست. فقط از آن روزها آمیخته‌ای از غم، دردِ کنده شدن از خاطرات و رهایی را به یاد دارم.
حالا باید برای استاد عزیز و محبوبم بگویم من بی‌معرفت و بی‌شعور نبودم. من تنها یک سرگردان بودم که وقتی محیط را ترک کردم، برای کنده شدن از آن غم و بهت ترک کردن، مجبور شدم تا مدت‌ها سراغ آن آدم‌های جا مانده در خاطراتم را هم نگیرم.
 

۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۳:۱۲
.

یک نفر توی توییتر نوشته بود که فلان کتاب کودک را بخوانید. خوب است. حالتان را خوب می‌کند و دیگر جمله‌هایی که باعث می‌شود آدم ترغیب شود ببیند چه کتابی است و سبک سنگین کند که بخرد یا نه. اسم کتاب برایم آشنا بود. داشتم فکر می‌کردم کِی خواندمش. یادم افتاد که حتی در آن سال‌های دور در اوج بی‌پولی، افسردگی و پوچی برایم کار پیدا کرده بود. کارم خواندن کتاب کودک بود. همین کتاب را خوانده بودم و برای انتشاراتش مفصل نوشته بودم. اسم کتاب را در تلگرامم سرچ کردم و صفحه‌ای جلویم باز شد که نباید. یا شاید هم باید. چت‌هایمان بود. کتاب را با دید روان‌شناسی نوشته بودم. پایینش برایش نوشته بودم که شلخته بیا سر جلسه دفاعم. پایین‌ترش برایم سلفی فرستاده بود. پایین‌ترش استیکر خنده. پایین‌ترش برایش تعریف کرده بودم الان تلفنمان زنگ خورد و چه کسی پشت خط بود. پایین‌ترترش به من گفته بود دیوانه. دیوانه بودم. الان هم. اگر نبودم چت‌هایی را که دو سال است از صاحبشان خبر ندارم پاک می‌کردم. دیوانه بودم که اعتبار داده بودم. دیوانه هستم که گاهی دلتنگش می‌شوم. دیوانه هستم که گاهی، گاهی مثل الان از خودم می‌پرسم که کداممان به این رفاقت ریدیم. و جواب می‌دهم هر دومان و باز می‌پرسم کداممان بیشتر؟

 

پی نوشت: تیتر، عنوان همان کتاب است.

۱۸ تیر ۹۹ ، ۱۶:۲۶
.

اردیبهشت: من ناتور دشت بودم. دشتِ قرصای توی یخچال. هر شبی که چراغا خاموش میشد برای خوابیدن، شیفت من شروع میشد برای بیدار موندن. میرفتم پشت در اتاقش تا صدای دردش بلند بشه. راس یه ساعتی بود این صدا. یه ساعت مشترک با دیالوگای مختلف. «خدایا بسه»، «دارم میمیرم»، «جونم رو بگیر». وقتایی که هشیار بود اسم منم می‌برد. می‌دونست من اون پشت نشسته خوابیدم تا ناتور دشت دردش باشم. یه شب که چاهار دست و پا پریده بودم سمت یخچال که صدای دردش رو کم کنم، دیدم تموم شده. جز چندتا شربت هیچی توی در یخچال نبود. بهش گفتم تموم شده. شیاف نداریم. بروفن بیارم؟ دیدم لباش از درد سفید شده. پریده بودم تو اتاق کناری و بابام رو بیدار کردم که شیاف. شیاف میخوایم بابا این موقع شب. وسط اردیبهشت بودیم، اما جهنم بود. سوز بود. سرد بود. درد بود. اما اشکی نبود.
شهریور: من ناتور دشت بودم. دشتی که همه داشتند از خبری که بهشون می‌رسید غش می‌کردند. ناتور دشت هم زدنِ عسل و گلاب توی یه لیوان بودم که به هوششون بیارم. که بگم آروم. آره اون مُرد. رفت. نیست. ولی یهویی وسط همین حرفا به خودم گفته بودم: «بچه‌ش کجاست؟» بعد دشت غم بزرگ شد. وسیع شد. دیگه کسی غش نمی‌کرد. دیگه همه خبر مرگ اون رو شنیده بودند. حالا ناتور دشت خشم بچه‌ی 5 ساله‌ای شده بودم که فهمیده بود مامانش نیست و غمش رو می‌ریخت توی دندوناش و من و بقیه و هرکسی جلوش بود رو گاز می‌گرفت. آخر تابستون بود ولی چرا اینقدر سوز داشت هوا؟
آبان: من ناتور دشت بودم. دشتی که توش دود بود. خون بود. شلیک بود. خاموشی بود. حبس بود. دروغ بود. ستم بود.
اسفند: من ناتور دشت بودم. سه بار رفتم به نگهبان دم بیمارستان التماس کردم بذار ببینمش. من؟ التماس؟ سه بار گفته بود نه. بار آخر ولی رفتم. قبل رفتن بهم گفتند وقتی دیدیش دماغت رو چین نده، لبات رو ورنچین، اخم نکن، چشمات رو گرد نکن. نگفتم چرا. نپرسیدم چرا. ولی وقتی دیدمش فهمیدم چرا. گریه کرد بود و بهم گفت: دعام میکنی؟ نگفتم بهش تو خودت دعایی. نگاهش کردم. بود ولی نبود. سه روز بعدش نبود و نبود.
98: من ناتور دشت بودم. دشت چی؟ امید شاید. شاید رویا. چهارتا ماه توی سه فصل سال. سیاهی رو شستم تا رنگش کم بشه. حالا وسط یه خاکستری نشستم. وقتی تو هر چهارتاسه‌تای امسال سرم رو فرو کرده بودم توی بالشت، پاهام رو جفت کرده بودم توی دلم، باید یادم می‌افتاد که شونه‌هام رو گرفته بود و توی گوشم یواش گفته بود: «سخته عطیه، اما چقدر امید و رویا داشتن به چشم‌ها و ابروهای پیوسته‌ت میاد».
 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۸
.

از نوشته‌های بدون فکر یهویی

از روی صندلی‌ای که چند ساعت است رویش نشسته‌ام و گهگاهی برای ضدعفونی دستانم خودم را رویش جابه‌جا کردم، بلند شدم. همین بلند شدن را هم مدیون قاروقور شکمم هستم. بلند شدم تا بروم طبقه دوم و سیبی که توی کیفم بود را بشورم تا سمفونی شکمم خاموش شود! نمی‌دانم بابت هوای بیرونی که خودش را به‌زور از پنجره‌های گرفته‌ی تحریریه هُل می‌داد داخل بود یا آهنگی که امروز چندبار گوش کردم! اینکه برگردم به روزهای بودنم در تهران و تنهایی و راه و کافه و شب و خوابگاه و خلوت و تاریکی و بهار و نفس‌گیری اسفند و صدای حراجی‌های دم میدان صادقیه و هرآنچه در کنه و بن آن روزهای مهاجرت نصفه و نیمه‌ام به‌خاطرم مانده و از خاطرم بیرون نمی‌آید و گاهی مثل همین هوای نیمه بهاریِ ویروسیِ بیرون تحریریه خودش را هُل می‌دهد به درونم و می‌افتد به جانم.

من هیچ‌وقت در آن روزها و شب‌ها شجریان گوش نمی‌دادم. اما الان صدایی که توی گوشم می‌خواند من کجا باران کجا، راه بی‌پایان کجا ذهنم را روی تردمیلی با سرعتی تند و به‌عقب کشاند و پرسه‌ام داد به عصری که از کرختی و تنهایی راه افتاده بودم زیر پل کریمخان و کتاب‌فروشی‌ها را رصد کرده بودم و یک کتاب خریدم و راه رفته بودم. آنقدری که هوا تاریک شده بود، هوا سرد شده بود و مردم توی خیابان بیشتر شده بودند. نشسته بودم توی یک کافه و برای صلح و دوستی با خودم هرچه می‌خواستم سفارش دادم و دِ بخور. بعد هم با بغض، با دهان پر، با خودکار نیمه جان و جانِ کم‌توانم روی بسته‌ی کاغذی کتابی که خریده بودم، نوشتم: «تنهایی برای همه‌مان اتفاق می‌افتد. اما چیزی که باعث می‌شود تنهایی‌مان کِش بیاید گیر دادن به آن است. تو تنهایی که هستی! اینقدر به آن فکر نکن. خودت را داخلش نپیچ و روی آن مانور نده. رها کن و زندگی‌ات را بکن.»

دیروز در اتاق تکانی‌ام بسته را دیدم. بسته‌ای که با همان خودکار نیمه جان رویش را پر کرده بودم. چند سال از آن عصر منتهی به آن شب گذشته؟ گمانم سه سال. نمی‌خواستم و نمی‌خواهم کلماتی که بدون فرمان ذهنم روی این صفحه ریخته می‌شود، به تنهایی و این مباحث از مُد گذشته‌ی زمان تین‌ایجری ختم شود. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که دلم برای تنهایی‌های آن روز و شب‌های زندگی در تهران تنگ شده. برای تنها غذا خوردن، تنها به بازار رفتن، تنها درس خواندن، تنها آشپزی کردن، تنها راه رفتن، تنها فیلم دیدن، تنها گریه کردن، تنها غر زدن، تنهایی‌های پرسروصدایی که با جمع بودم و نبودم. دوست داشتم اما هیچ دوستی نداشتم. با همه بودم اما با هیچ‌کس نبودم. همه با من بودند اما هیچ‌کس با من نبود. تمام روز و شب‌هایی که همه‌ی این‌ها بودم اما نمی‌دانستم و الان، همین الان روزهایم را با تمام یادگاری‌های عمیق آن موقعی می‌گذرانم که شعورش را نداشتم.

۳ نظر ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۷
.

همان چند سال پیش که برف آمده بود بیخ تا بیخ تهران و فرودگاه‌ها فلج شده بودند، ما هم از آن طرف در فرودگاه استانبول گیر افتاده بودیم. در مقابل ایرانی‌هایی که دو روز بود کف فرودگاه آتاترک خوابیده بودند و فقط با قهوه‌های استارباکس شارژ می‌شدند، مایی که پروازمان کلا هفت ساعت تاخیر داشت، خوشبخت‌ترین بودیم.
روی یکی از صندلی‌های فرودگاه نشسته بودم و سرم را طوری با دستانم گرفته بودم که انگار می‌خواستم از شکافتن شیارهای مغزم جلوگیری کنم. خسته بودم. دو شب متوالی نخوابیده بودم. شرکت هواپیمایی غذای زهرماری داده بود. هیچ پولی کف جیبم نمانده بود. گوشی‌ام خاموش شده بود. موقع تحویل بار با یک ایرانی دعوا کرده بودم. استاد راهنمایم به خونم تشنه بود. هورمون‌هایم بهم ریخته بودند. در برهه‌ای بودم که کلاس زبانم در حال تمام شدن بود و با تمام توان اما یواشکی دنبال اپلای کردن بودم. اگر به جسمی که پر از عفونت خشم باشد بگویند بیمار، من یک بیمار زنجیری بودم. سالن پر از ایرانی بود. هندزفری را چپانده بودم توی گوشم که صدای خسته و غرهایشان را نشنوم. یک آن مرد میانسال کنار دستم روی شانه‌ام زد و گفت: ایران زندگی می‌کنی؟ با یک هوم جوابش را دادم. قبل از اینکه دوباره هندزفری را توی گوشم بچپانم گفت: من هلند زندگی می‌کنم. ولی می‌دونی خوشبحالت ایران زندگی می‌کنی. خوشبحالت. واقعاً خوشبحالت.
سه سال است هیچ‌وقت هیچ‌وقت کسی به آن اندازه عمیق، صریح و مکرر به من نگفته «خوشبحالت». و سه سال است دارم به خودم می‌گویم کاش آن موقع جوابی جز پوزخند برایش داشتم.

۱۷ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۱
.