تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

یک:
باران می‌آید و هروقت باران می‌آید یعنی روز خوبی است. چون باران دیر به دیر می‌آید و روزهای خوب هم. پس بنا به قانونی که هیچ جا نوشته نشده و اگر هم نوشته می‌شد به هیچ جای کسی نبود، مثل الان، امروز باید روز خوبی باشد. اما نیست. این «نیست» به معنای فقدان خوب بودن امروز است. در واقع معنای «بد بودن» نمی‌دهد، همان‌طور که معنای خوبی نمی‌دهد. امروز هم شبیه دیروز است. دیروزی که شبیه روز قبلش بود و روز قبلی که شبیه روزهای قبل‌ترش بود. نمی‌دانم توقع من از روز خوب چیست؟ نمی‌دانم معنای ذهنی من از خوب بودن، چیست؟ نمی‌دانم انتظاری که از مفهوم خوبی دارم، چه چیزی است؟ 
دو:
آن سالی که پشت کنکور ارشد بودم، یعنی چیزی حدود 6 سال پیش، آرزوی این را داشتم که به برهه‌ای از زندگی‌ام برسم که وقت سر خاراندن نداشته باشم. وقت سرخاراندن ندارم. اگر هم وقتش را داشته باشم، حوصله‌اش را ندارم. اگر هم حوصله‌اش را داشته باشم قبل از خاراندن با یک مفهوم عمقی «خب که چی؟» بیخیالش می‌شوم. وقت سرخاراندن ندارم و این به معنای فیزیکی و شیمیایی قضیه است. دستم بند است. باید هزارتا هندوانه‌ای که برداشته‌ام را یک جایی پارک کنم. دستم بند است و باید هزارتا فکری را که روزانه با سرعت 1000 کیلومتر بر ساعت به ذهنم هجوم می‌آورند، مدیریت کنم. 
سه:
توی تحریریه نشسته‌ام و احساس معلقی می‌کنم. احساس معلقی میان جمع. احساس تعلق نداشتن به هیچ‌کس و هیچ‌کجا. نه اینجا و نه آنجا. دلم می‌خواهد با یک نفر حرف بزنم و دلم نمی‌خواهد با کسی حرف بزنم. علی عظیمی از میان صدای زدن روی کیبوردهای پخش شده در تحریریه، از توی هندزفری‌ام داد می‌زند: «خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود.»
 

۱۹ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۴۵
.

فردای روزی که دلت شکسته، وقتی از خواب بیدار می‌شوی می‌بینی همه چیز هنوز سر جایش است. تو هنوز توان خوابیدن داری، می‌توانی بیدار شوی، پاهایت روی زمین حرکت داده می‌شوند، صورتت گرچه خشک از گریه اما هنوز همان است که روز قبل بوده. شیر توی یخچال است، خرما روی میز و لیوان‌ها هنوز لب پر نشده‌اند. خانواده‌ات را داری، دوستان نزدیکت را، شاید شغلت را و ممکن است پولی ته حسابت. همه چیز شبیه دیروز است اما یک چیزی سر جایش نیست. برای همین است که شروع به گشتن می‌کنی و ناخودآگاه، بدون اینکه بخواهی یا تقلایی کنی حس می‌کنی در جایی که نمی‌دانی کجاست، چیزی که نمی‌دانی چیست، کم است. بی‌قراری بعد از دل‌شکستگی شاید ناشی از همین باشد. این که در ظاهر همه چیز شبیه به قبل است اما درونت چیزی تغییر کرده. پوسته‌ی ظاهری مثل همیشه محکم و سخت است اما پوسته درونی جیرینگ جیرینگ صدا می‌دهد. انگار کسی درون تو مُرده. انگار چیزی در تو نیست. انگار تو آدم دیروز نیستی و قرار است برای همیشه یاد بگیری از هرکسی هرکاری بعید نیست. ولی یاد نمی‌گیری و روزهای بعد و بعدتر حتی یادت نمی‌آید چیزها، شبیه آن روز قبل از دل‌شکستگی تو نیستند.

۱۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۲۶
.