یک:
باران میآید و هروقت باران میآید یعنی روز خوبی است. چون باران دیر به دیر میآید و روزهای خوب هم. پس بنا به قانونی که هیچ جا نوشته نشده و اگر هم نوشته میشد به هیچ جای کسی نبود، مثل الان، امروز باید روز خوبی باشد. اما نیست. این «نیست» به معنای فقدان خوب بودن امروز است. در واقع معنای «بد بودن» نمیدهد، همانطور که معنای خوبی نمیدهد. امروز هم شبیه دیروز است. دیروزی که شبیه روز قبلش بود و روز قبلی که شبیه روزهای قبلترش بود. نمیدانم توقع من از روز خوب چیست؟ نمیدانم معنای ذهنی من از خوب بودن، چیست؟ نمیدانم انتظاری که از مفهوم خوبی دارم، چه چیزی است؟
دو:
آن سالی که پشت کنکور ارشد بودم، یعنی چیزی حدود 6 سال پیش، آرزوی این را داشتم که به برههای از زندگیام برسم که وقت سر خاراندن نداشته باشم. وقت سرخاراندن ندارم. اگر هم وقتش را داشته باشم، حوصلهاش را ندارم. اگر هم حوصلهاش را داشته باشم قبل از خاراندن با یک مفهوم عمقی «خب که چی؟» بیخیالش میشوم. وقت سرخاراندن ندارم و این به معنای فیزیکی و شیمیایی قضیه است. دستم بند است. باید هزارتا هندوانهای که برداشتهام را یک جایی پارک کنم. دستم بند است و باید هزارتا فکری را که روزانه با سرعت 1000 کیلومتر بر ساعت به ذهنم هجوم میآورند، مدیریت کنم.
سه:
توی تحریریه نشستهام و احساس معلقی میکنم. احساس معلقی میان جمع. احساس تعلق نداشتن به هیچکس و هیچکجا. نه اینجا و نه آنجا. دلم میخواهد با یک نفر حرف بزنم و دلم نمیخواهد با کسی حرف بزنم. علی عظیمی از میان صدای زدن روی کیبوردهای پخش شده در تحریریه، از توی هندزفریام داد میزند: «خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود.»