تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم نامه» ثبت شده است

می‌خواستم برای مامانم پیرهن بلند ساحلی بخرم، داشتم فکر می‌کردم از کِی برم دنبال کار جدید، تو فکرش بودم یه رژیم جدیدی رو شروع کنم، دلم خواسته بود دوباره زبان بخونم، در حال تصمیم گرفتن برای رفتن به جایی بودم که روز تولدم می‌خواستم برم، بخشی از وجودم رو چند شب قبل‌تر خالی کرده بودم، داشتم با اون یه بخش سنگینم دوست می‌شدم، پذیرشم زیاد شده بود، چیز خاصی نمی‌خواستم، واقعا چیز خاص بزرگ و زیادی نمی‌خواستم، تمام فکرم «خودم» بودم، داشتم خودم رو یاد می‌گرفتم، یاد گرفته بودم، یکم دیگه مونده بود به اون طناب صلحی که باید می‌گرفتمش و ولش نمی‌کردم، برسم. بعد صدای گریه بابام رو شنیدم. بعدتر صدای گریه مامانم رو. از پله‌های اتاقم می‌ترسم که دوون دوون ازش اومدم پایین، از صدای تلفن می‌ترسم که خبرای بد اون پشت قایم شدند، از کمدم که لباس سیاه‌ها اون رو هستند می‌ترسم، از صدا می‌ترسم. هر صدایی می‌خواد باشه. صدای آدمای غریبه و آشنا. صدای خنده. صدای گریه. صدای تلفن. صدای آلارم گوشی برای بیدار شدن. صدای بی‌تابی گربه‌ی همسایه. صدای مسیج. صدای مسیج‌های واتسپ و تلگرام. صدای اخبار. صدای فریاد. صدای سکوت. صدای نبودن. از تنها چیزی که نمی‌ترسیدم عموم بود که اونم دیروز مُرد.

۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۷
.

برمی‌گردم همین‌جا. از توییتر. از اینستاگرام. از کانال. از اتاقم. از خانه. از سرکار. از گرما. از سرما. از تنهایی. از عصیان. از غم. از شادی. از شلوغی. از تهران. از اصفهان. از استانبول. از سفارت ایتالیا. از فرودگاه. از ترمینال. از پشت بام. از دعوا. از آشتی. از دیدار. از آغوش. از قهر. از دعوا. از ترس. از غربت. از هرجا. از اینجا. از آنجا. از همه جا. 

دنیا بچرخد برای شما و بایستد برای من، دنیا بایستد برای شما و بچرخد برای من، فکر میکنم کجا را دارم؟ و می‌آیم همین‌جا.

آتی گفت که ننویس. از غم ننویس. گفت مگر افسرده‌ای؟ گفتم هستم انگار. گفت ننویس. اگر هم هستی ننویس. اگر هم نیستی ننویس. گفت آدم‌ها می‌آیند یواشکی می‌خوانند. آدم‌های واقعی. آدم‌های غیرواقعی که ممکن است بعدتر واقعی شوند. و تو جایگاهی را برایشان داری که آنها در ذهن خودشان با نوشته‌هایت برایت متصور شده‌اند. دیدم راست می‌گوید. بعد فکر کردم کجا بنویسم؟ دفترم را گذاشتم کنار دستم و نوشتم: از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده.

 

*عنوان موسیقی بی‌کلامی که دوستش دارم.

۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۸:۲۶
.

می‌ترسم از خیلی چیزها بنویسم. از اینکه چند شب گذشته چه فکرهایی کردم. از اینکه حدود یک هفته است یادم آمده در این یک سال گذشته چقدر خواستم فراموش کنم و نشده. از اینکه شب‌های این یک هفته یادم آمده ...
دوست ندارم از گذشته بنویسم. از آن بدتر که می‌ترسم از حال هم بنویسم. حالی که شب‌ها در من جریانی پیدا می‌کند و تمام روزم را به فکر کردن به آن می‌گذرانم. الان می‌فهمم که چقدر دلم می‌خواهد از این حال، از این شب‌ها، از این غم، از این خلاء، از این بودنِ نبودن بنویسم، اما نمی‌نویسم. چون می‌ترسم و چون ساکت شده‌ام.
امروز صبح یک پسته پستی از فریبا گرفتم. چند شب پیش برایش وویس فرستاده بودم و او در جواب حرف‌هایم پرسیده بود: «گریه کردی؟» از صدای گرفته‌ام فهمیده بود لابد. جوابش را ندادم. امروز برایم ماسک دور چشم فرستاده بود که صبح‌های بعد از گریه‌های طولانی شبانه، برای پف چشمم از آن استفاده کنم. با یک نامه‌ای که آخرش نوشته بود: «راستی همه چیز درست می‌شه. خب؟»
 

۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۱۱
.

کل زمانی که برد یک عصر تا صبح بود. منقطع و تکه پاره. نه اینکه پشت سر هم.
ماجرا از این قرار بود که زمانی که گمان می‌کردم قوی هستم، قوی نبودم. همه چیز را آن پشت قایم کرده بودم، آشغال‌ها را زیر فرش ریخته بودم، شلوغی‌های روی تخت را برده بودم زیر تخت تا کسی چیزی نفهمد. ولی خودم چه؟ خودم که می‌دانستم چه خبر است. یک جایی پناه گرفتم و گریه کردم. حتی از اینکه گریه می‌کردم هم گریه کردم. همیشه ضعفم همین بوده. گریه کردن. بعد برای همین ضعفم هم گریه کردم. فهمیده بودم ضعیفم اما هیچکسی نفهمیده بود چه ماجرایی من را تا این حد نالان کرده بود. هیچ‌کس. حتی آنهایی که باعث شده بودند احساس ضعف کنم. احساس می‌کردم متعلق به هیچ گروهی نیستم. در هیچ جمعی نیستم. بود و  نبودم یکسان است. و ترسیده بودم.
اما چیزی که باعث شده من الان با من پارسال فرق کنم و حتی دلم را به این تغییر خوش می‌کنم این است که دیگر از این ضعیف بودنم احساس ضعف نمی‌کنم. شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم «پیش می‌آید!»

۳ نظر ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۵۹
.

در کنار اینکه میل به زندگی دارم، میل به زندگی نکردن هم دارم. دوست دارم بعضی روزها زنده نباشم. چند روز پیش از خواب بیدار شدم و به خودم گفتم: «جدی جدی باید زندگی کنم؟» و در کمال ناباوری دیدم که مجبورم! انگار بار اولی بود با چنین فلسفه‌ای روبرو می‌شدم. نه افسرده هستم و نه مضطرب. برنامه زیاد دارم. هدف هم. اما «خب که چی؟» بیشتر از همه این‌ها دارم! چیز دیگری که دارم عینک عجیبی است که گاهی روی صورت ذهنم می‌نشیند. خیال می‌کنم آدم‌ها، شرایطشان، اهدافشان، زندگی‌شان و حتی ذهنیتشان منسجم است. می‌دانند در چه مسیری هستند، مسیر برایشان هموار است، می‌روند و می‌رسند. اگر هم چاله‌ای وجود دارد آنها راه در آمدن از آن چاله یا نیفتادن در آن چاله را بلدند. بیشتر از من. خیلی بیشتر از من. این من هستم که معلقم و هیچ سیم اتصالی به هیچ کجا ندارم. همین. همین را می‌خواستم پیدا کنم. نوشتم و خودش نوشته شد. «معلقم». هیچ سیم ارتباطی با کسی ندارم. یک جایی آنقدر امیدم به خدا زیاد بود که باورم شده بود هرچه را می‌گویم می‌شنود و از آن مهم‌تر اجابت می‌کند. حالا این اعتقادم را هم از دست داده‌ام. یعنی نه تمامش را. برای التیام خودم نیاز دارم کمی از آن را نگه دارم و گاهی بروم در خانه‌اش و بگویم: «منم! نگاه کن!» و او باز نگاه نکند و اگر هم نگاه کرد دستی روی سرم نکشد.
کاش خجالت زده‌ام کند و کاری کند که از این حرفم پشیمان شوم. این کارش می‌تواند شادترین خجالت‌زدگی‌ام شود.
 

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۲۸
.

فردای روزی که دلت شکسته، وقتی از خواب بیدار می‌شوی می‌بینی همه چیز هنوز سر جایش است. تو هنوز توان خوابیدن داری، می‌توانی بیدار شوی، پاهایت روی زمین حرکت داده می‌شوند، صورتت گرچه خشک از گریه اما هنوز همان است که روز قبل بوده. شیر توی یخچال است، خرما روی میز و لیوان‌ها هنوز لب پر نشده‌اند. خانواده‌ات را داری، دوستان نزدیکت را، شاید شغلت را و ممکن است پولی ته حسابت. همه چیز شبیه دیروز است اما یک چیزی سر جایش نیست. برای همین است که شروع به گشتن می‌کنی و ناخودآگاه، بدون اینکه بخواهی یا تقلایی کنی حس می‌کنی در جایی که نمی‌دانی کجاست، چیزی که نمی‌دانی چیست، کم است. بی‌قراری بعد از دل‌شکستگی شاید ناشی از همین باشد. این که در ظاهر همه چیز شبیه به قبل است اما درونت چیزی تغییر کرده. پوسته‌ی ظاهری مثل همیشه محکم و سخت است اما پوسته درونی جیرینگ جیرینگ صدا می‌دهد. انگار کسی درون تو مُرده. انگار چیزی در تو نیست. انگار تو آدم دیروز نیستی و قرار است برای همیشه یاد بگیری از هرکسی هرکاری بعید نیست. ولی یاد نمی‌گیری و روزهای بعد و بعدتر حتی یادت نمی‌آید چیزها، شبیه آن روز قبل از دل‌شکستگی تو نیستند.

۱۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۲۶
.

پریشانم. نمی‌دانم چرا و می‌دانم. ندانستنش بابت این است که نمی‌خواهم به خودم یادآوری کنم. برای همین همه‌ی خرده شیشه‌ها را می‌ریزم زیر فرش. اما ته دلم برای شکسته شدن آن چیزی که خرده‌هایش زیر فرش است، غمگینم. عادتم است. شاید هم شغل ناخودآگاه همین باشد. همین که تو را سوق دهد به اینکه غمت را ندید بگیری. بعضی وقت‌ها هم کارش این می‌شود که غمت را بیشتر از چیزی که هست تحویل بگیری. همین می‌شود که پریشان می‌شوی. در هر دو حالت. در هر ور بومی که ایستاده باشی.
پریشان بودم. صدای اذان شنیدم و دلم خواست نماز بخوانم. دست‌آویز و آخرین سنگرم همین است. خیلی وقت نیست. اخیرا این‌طور شده‌ام. این‌طور که به چیزهای فراطبیعی رو می‌آورم. به چیزهایی که در این جهان نیستند. انگار کمک می‌خواهم. انگار تنها کسی می‌تواند به فریادم برسد که خارج از این دنیاست. و فکر می‌کنم تنها کسی که این قابلیت را دارد، خداست. به او فکر می‌کنم. خدا را می‌گویم. زیاد به او فکر می‌کنم. نه از بُعد مذهبی و عرفانی. که از بُعد وجودی. فکر می‌کنم که او کیست؟ چرا باید از او خواست؟ و اگر از او می‌خواهی چطور باید بسپارم به خودش؟
پریشان بودم و وارد دستشویی شدم که وضو بگیرم. در را که باز کردم، مادرم را دیدم که در حمام، روی سه پایه‌ای نشسته بود و در تاریکی موهای بلندش را شانه می‌کرد. با صبوری. با متانت. بدون سروصدا. بدون قیل و داد. در جایی که نور بود و نبود. بدون حرف. انگار پریشانی‌ام خدا را کشانده بود پایین و من قبل از وضو گرفتنم او را دیده و عبادت کرده بودم.

 

۳ نظر ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۴:۵۸
.

انگار کن که از شوق آن اتفاق، هزار ماهی قرمز درون دلم شنا می‌کردند و حالا به خودم آمده‌ام و دیدم که به جای آب، درون دریاچه‌شان اسید ریخته‌ام. من مانده‌ام و دریا دریا ماهی که درونم کشته شدند.

۲۸ آبان ۹۹ ، ۱۴:۳۲
.

یک سمت مغزم می‌گوید: شکست خوردی.
آن سمت مغزم می‌گوید: آدمی به دنیا می‌آید که تجربه کند. آدم بی‌تجربه مُرده است.

سمت قبلی می‌گوید: چرا تجربه‌ها به شکست منتهی می‌شوند؟ چرا یک بار این تجربه شادی عمیقی روی قلبت نمی‌گذارد؟

سمت مهربان‌تر بغلم می‌کند و می‌گوید: چون تجارب ناخوب ما را بزرگتر و وعمیق‌تر می‌کنند.

بعد دعوایشان می‌شود. یکی‌شان با سیلی نوازشم می‌کند، یکی‌شان با منطق مهربان خودش.

کاش رهایم می‌کردند. حداقل برای مدتی. می‌خواهم هیچ‌کس در گوشم وراجی نکند. مخصوصا این دوموجود سیاه سفید مغزم.

۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۶:۳۱
.

دیروز وقتی از در تحریریه بیرون آمدم، هوا تاریک شده بود و صدای اذان از آن دورترها خودش را از پنجره بیرون پرت کرده بود بیرون. صدای اذان مغرب یادم انداخت که نماز ظهرم را نخوانده‌ام. چند ثانیه متوقف شدم همان جایی که ایستاده بودم و به این فکر کردم چرا؟ سوالی که بدون هیچ پسوند و پیشوندی این روزها از خودم می‌پرسم. چرا؟ چرا باید فراموش کنم؟ این سوال را تنها تا وقتی که پا به خیابان گذاشتم از خودم پرسیدم. از خیابان تا مسیری که اکثر روزها آن را پیاده می‌روم از خودم می‌پرسیدم چرا نمی‌شود؟ هزار جواب برای خودم ردیف کردم. هزاربار در ذهنم دعوا شد. هزار مدل در دلم گریه کردم تا اینکه صدای جیغی فکرم را انداخت روی زمین. زن از ماشین پیاده شده بود و بی‌وقفه جیغ می‌کشید. نمی‌توانستم بفهمم که جیغش ناشی از چیست؟ جیغِ فقدان است؟ جیغ خشم است؟ جیغ اعتراض است؟ جیغ توضیح است؟ به‌هرحال جیغ‌ها هم برای خودشان نام و نشانی دارند. جیغ زن هیچ نام و نشانی نداشت. چادرش از سرش افتاده بود. موهای حنایی‌اش با گره کوری از روسری بیرون زده بودند، تنش را روی آسفالت‌های پیاده‌رو انداخته بود و لابه‌لای شیونش چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. در این میان گریه پسر بچه‌‌ای که تا آن موقع لابه‌لای دست و پای زن قایم شده بود، توجهم را به سمت خودش برد. پسر بچه 5 ساله اما گریه‌اش نه از روی خشم بود و نه نیاز. تنها استیصال بود و بس. گریه می‌کرد و مادرش را با دستان کوچک و قلب کوچکترش که لابه‌لای گریه‌هایش هویدا بود، به داخل ماشین هدایت می‌کرد. مادر زورش زیاد بود. زور دستان و فریادش. با فریاد خودش به فریاد بچه سیلی می‌زد که از یک جایی به بعد بچه ساکت شد. نگاهش را انداخت به من که نگاهش می‌کردم. قفل شدیم به هم. شاید چون  هردو نگاه آشنایی بهم داشتیم. نگاهی از سر استیصال.

 

پ.ن: همان عصری که نشدن دوباره خودش را به من نشان داده بود.

۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۰
.