تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

یک‌بار حول و حوش شانزده سالگی، وقتی که کسی در خانه نبود، تمام لباس‌هایم را از تن درآوردم و جلو یک آینه‌ی تمام قد، بدنم را از فرق سر تا نوک پا به دقت وارسی کردم. حین آن کار هرچه نقص و کمبود در بدنم بود - یا دست کم به نظر من نقص و کمبود می آمد- در ذهن خود فهرست‌بندیی کردم. برای مثال (و یادتان باشد که این‌ها را فقط به عنوان مثال ذکر می‌کنم) ابروهایم چه پرپشت‌اند، ناخن‌هایم چه شکل خنده‌داری دارند و از این قبیل مسائل. تا جایی که به یاد دارم وقتی به بیست و دو مورد رسیدم حسابی دمغ شدم و دست از کار کشیدم. به این نتیجه رسیدم که: اگر در قسمت‌های پیدای بدنم این همه ناهنجاری وجود دارد پس شمارش ناهنجاری در قسمت‌های ناپیدا - مثل شخصیت، ذهنیت، روحیه‌ی ورزشکاری و مواردی از آن دست - حتما سر به فلک خواهد زد.


از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم/ هاروکی موراکامی/ ترجمه مجتبی ویسی

۲۷ آذر ۹۸ ، ۱۰:۴۳
.

باید کاری کنی که کار باشد، کاری که اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند. تفنگ را بردار و برو کنار نرده‌های باغ و یکی را که از آن طرف رد می‌شود، نشانه بگیر و بزن. بعد هم بایست و جان کندنش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد، اگر دیدی که طرف دارد یک بیت شعر را غلط می‌خواند و یا بینی‌اش را می‌گیرد و یا حتی پایش را گذاشته است روی سکوی خانه‌ی تو تا بند کفشش را ببندد، مأذون نیستی سرش را نشانه بگیری. انتخاب طرف هرچه بی‌دلیل‌تر باشد بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می‌گردد هم قاتل است و هم دروغگو، تازه دروغگویی که می‌خواهد سر خودش را کلاه بگذارد. اگر خواستی بکشی دلیل نمی‌خواهد. باید سر طرف، سینه‌ی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی، همین. ببین، از اجدادت یاد بگیر. وقتی شکار پیدا نمی‌کردند آدم می‌زدند، بچه‌ها را حتی. می‌ایستادند و نگاه می‌کردند، به دست‌ها و پاهایش که جمع می‌شد و تکان می‌خورد و به آن چشم‌ها که خیره به آدم نگاه می‌کرد.

 

شازده احتجاب/ هوشنگ گلشیری
 

۱۳ آذر ۹۸ ، ۱۵:۳۶
.

سر کوچه‌مان سوار اتوبوس می‌شدیم. می‌دویدم تا روی یک صندلی کنار پنجره بشینم و رد دستم را روی شیشه بگذارم. انگار از یک انفرادی شش روزه برمی‌گشتم و مادرم برای شادباشم روز هفتم مرا می‌برد خانه عمه. منفعتی که اتوبوس برایم داشت و ماشین شخصی بابا نداشت، این بود که وقتی ایستگاه آخر پیاده می‌شدیم باید از روی سه و سه پل می‌گذشتیم. توی هر کدام از آن بریدگی‌های پل می‌ایستادم و با مادرم مرغانی را می‌دیدم که در هوا بال می‌زنند، می‌خوانند و بدنشان را کش و قوس می‌دهند. اگر کل مسیر یک ساعت بود، ما 45 دقیقه‌اش را روی پل می‌ایستادیم. این بزرگ‌ترین دلخوشی بچگی‌ام بود. نمی‌دانستم خانه عمه را دوست دارم یا مسیرش را. مسیر کلی دروازه دولت تا سی و سه پل برای من ردپای کودکی‌ام بود که گاهی نان به دست، با اشتیاقی که یک دونده برای رسیدن به خط پایانی دارد، مرا به سمت پل می‌کشاند تا مرغانی را که خانه زندگی‌شان روی آب بود و غذایشان در دست من، تماشا کنم. بیشتر از 20 سال از آن روزها می‌گذرد. مسیر را که طی می‌کنم، از ایستگاه اتوبوس تا بعد از پل، آدم‌هایی را می‌بینم که در خودشان مچاله شده‌اند، چراغ‌های شکسته شده‌ی دیروز، امروز سالم‌اند، مرغ‌ها هم مثل آدم‌ها مهاجرت کرده‌اند. بچه‌های کار زیاده شده‌اند مثل گشت‌های انتظامی. در دستم به جای آذوقه‌ی مرغان دریایی، مشت است. مشتی از خشم که نه مثل دونده‌یِ شادِ رسیده به خط پایانی، که شبیه آدمی که از آتش پشت سرش فرار می‌کند، با قدم‌های تند راه می‌روم تا نبینم، نشنوم، نمانم. انفرادی 6 روزه را به آزادی یک روزه ترجیح می‌دهم.
 

۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۶:۳۹
.