جاپن
ژاپنی شدهام. این را امروز فهمیدم. وقتی از در ورودی فلان ایستگاه مترو تا در خروجی آن یکی ایستگاه، کتاب به دست روی پله برقی ایستاده بودم و زمانی خواندن را متوقف کردم که آفتاب زد توی چشمم و دیگر کتاب را بستم. حس کردم ژاپنم و یک آن بوق ترسناک ماشینها، اخم ترسناکتر آدمها و پولهای ولو شدهی زبان بستهی بیارزشِ توی کیف پولم را که دیدم، متوجه شدم ایرانم و نهایت کاری که برای ایرانی بودنم کردهام، این است که امروز تکانی به سرانه مطالعه کشور دادهام. اما تا وقتی آلودگی، کشتار دسته جمعی، شلیک بر روی هواپیماها و جوانهای خودی، کرونا، اخم نظامیها، اظهار نظر مجریها، ازدواج مجدد بازیگرها و هزاران سوژه دیگر وجود دارد، چه کسی به سرانه مطالعه کشوری توجه میکند؟ من. منی که قهرمان پرداختن به جزئیاتی هستم که مدت زیادی است گوشه رینگ، نالان و زخمی افتادهاند و کسی به آنها توجهی نمیکند. مثل همین سرانه مطالعه، ترس پیرزنها و پیرمردها از کرونا، دستان سیاه و زخمی کودکانی که روی پل هوایی بساط پاسور فروشی راه انداختهاند، گلهایی که از لای نردههای دانشگاه بیرون زدهاند، ریگهایی که زرق و برق دارند و لای گونی برنجها پیدا میشوند، مارمولکهایی که در لوله بخاری اتاقم خانه زندگی و زنُ بچه دارند و خودم. البته این خودم آخر را دیروز کلید زدم. وقتی نالان و زخمی از جلسهای بیرون آمدم و فهمیدم مهمترین کاری که آدم باید در زندگیاش انجام دهد، رسیدگی به زخمیهای اطرافش است که در جنگ نابرابر زندگی آسیب دیدهاند و خب چه زخمیای میتواند به زخمی دیگری کمک کند؟ شاید فقط ژاپنیها.