تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۸ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

صبح: ترسناک‌ترین تجربه. حمله دل آشوبی اسمش رو میذارم. دور اتاقم راه می‌رفتم و نمیدونستم چیکار کنم. تو گروه‌های دوستیم نوشتم: «حالم بده. باهام حرف بزنید ذهنم پرت بشه.» باهام حرف زدند. ذهنم پرت شد. نشستم به گریه. تا وقتی که پیرهنم خیس شد.

 

بعد صبح: سردبیر جدید معلوم شده. حتی از دیدن چهره‌ش عصبی شدم. بازی رو برعکس کردم تو ذهنم. گفتم شاید برخلاف موضع سیاسیش آدم حسابی و جسور باشه. هع!

 

ظهر: مامانم دم در اتاقم غذا گذاشت. وایساد یکم نگاهم کرد و گفت: آبریزش بینی هم داری؟ گفتم نه. گفت خیلی دماغت قرمزه و پف کرده. گفتم آهان آره آبریزش دارم. مامانم هروقت می‌فهمه گریه کردم، گریه می‌کنه. ولی هروقت بفهمه آبریزش بینی دارم، آبریزش بینی پیدا نمی‌کنه.

 

شب: تست کرونام مثبت بود.

۲۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۹
.

صبح: نزدیک اذان صبح از شدت سرفه بیدار شدم. دستم رو بردم پایین تخت و منتظر بودم چیزی به دستم بیاد تا بو کنم. بطری آب هویج بود. درش رو باز کردم، کمی ازش خوردم. مزه‌ش رو فهمیدم. بعد گرفتم جلوی دماغم بوش رو تا حدودی فهمیدم. برای اطیمنان بیشتر دوباره دستم رو برای جستجوی بیشتر تکوک دادم. این بار از توی سینی یه نون خشک برداشتم. گرفتم جلوی دماغم. هیچی از بوش نفهمیدم. ترسیدم. به خودم گفتم لابد نون خشک بو نداره. بو داشت. من نفهمیده بودم. دیگه مزه هیچی رو نمیفهمم. بو رو هم. بو و مزه مهم‌ترین المان‌های لذت برای من بودند. ندارمشون دیگه. برای از دست دادنشون گریه کردم. برای چیزکیک نخوردن هفته پیشم هم. دیگه معلوم نیست کی بتونم مزه چیز کیک رو بفهمم.

 

ظهر: اعصابم از اتفاقات سرکار خرد بود. هنوزم هست. کارها قاطی. پاتی. بهم ریخته. حال کار ندارم. می‌ترسم لدت‌های کوچیکم رو از دست بدم. وقتی یکم افتاب توی حیاط اومده بود خودم رو رسوندم به حیاط تا یکم آفتاب بگیرم. نشد. پاهام ضعف داشت. برگشتن نزدیک پله‌ها داشتم میفتادم پایین.

 

شب: نزدیک غروب گریه کردم. به پهنای صورت.  بدون دلیل. وقتایی که مریضم احساس ضعف میکنم. خیلی. خیلی خیلی. چرا روشن اذیتم میکنه. توی تاریکی چراغ رو خاموش کردم. غذا میخورم و مزه‌ها رو نمیفهمم. نمیفهم شوره. تلخه. سوخته ست. سفته ست. چیه؟ من از مُردن نمی‌ترسم. از از دست دادن لدت‌های باارزش کوچیکم میترسم.

۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۱۴
.

روز: امروز روز سومی بود که قرنطینه شدم. دیشب دکتر گفت تست نده اما قرنطینه شو. ترکیب پی‌ام‌اس و علائم شبه کرونا جوری بود که تو گروهی که با ح و ز هستیم نوشتم: «از لحاظ روحی نیاز به ناز کردن برای کسی دارم.» یکم نوازشم کردند از راه دور و امروز بعدازظهر دیدم یه دسته گل برام فرستادند. شاد و آروم شدم. صبح هم که با تراپیستم جلسه داشتم به این فکر کردم چقدر خوبه این آدم توی زندگیم هست که از جزئی‌ترین تنش‌ها و خاطراتم براش بگم و بعدش بلند بگم: آخیش.

 

شب: تب و لرز بدی کردم. گریه‌م میومد اما نیومد. هیچکسی خونه نبود. با هزار بدبختی از جام بلند شدم و رفتم جوراب پوشیدم. باز هم می‌لرزیدم. تبم رو گرفتم 39 بود. یه سلفی از خودم گرفتم. به خودم زل زدم و از خودم پرسیدم: وقتی سلامتیم از چی ناله و شکوه می‌کنیم؟

 

الان: مامانم یه کوه بزرگی از دارو و آب میوه و سوپ برام آورد. خجالت میکشم ازش.

۲۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۰۵
.

کتابی عزیز در مورد موضوع محبوبم: مرگ. اگر دوست دارید مرگ رو ببا بچه‌ها در میون بذارید یا خودتون هنوز باهاش دوست نشدید، کتاب خیلی خیلی خوب و لطیفیه. اینجا معرفی کردم.

۱ نظر ۲۵ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۶
.

این همه نشدن‌های خوب.

این همه شدن‌های بد.

من را به یک خوبی ممتد قابل وقوع پیوند بزن. تو که آن بالا نشسته‌ای.

۲۰ مهر ۰۰ ، ۱۳:۲۴
.

7 سال در دانشگاه درس خواندم. دو دانشگاهی که دیگران حسرت درس خواندن در آن را داشتند و خودم هم آرزویش را. به هزار زحمت واحدها را پاس کردم، دروس عملی را گذراندم، پایان نامه نوشتم، دفاع کردم، از پایان نامه مقاله در آوردم و بعد از فارغ التحصیلی خرده درآمدی کسب کردم تا بتوانم متودهای درمانی را در کلینیک‌های روان‌شناسی آموزش ببینم و تخصصی را که باید در دانشگاه یاد می‌داند و ندادند، در جای دیگر یاد بگیرم! خبرنگاری کردم. کوچه به کوچه، شهر به شهر، با پای پیاده، ماشین، تلفن و تایپ با انگشتانم گزارش گرفتم. از آدم‌های مهم، از آدم‌های معمولی، از کودکان، از نوجوانان، از کسانی که دوست صمیمی‌شان مُرده بود و از کسانی که دشمن‌شان نابود شده بود. نوشتم. صبح‌هایی که چشم باز می‌کردم. شب‌ها قبل از اینکه چشم ببندم. موقع غذا خوردن. در سفر. در کافه و رستوران. روی میز. زیر میز. نشسته بر میز. خوابیده بر کف زمین. توی خوابگاه. توی خانه. توی اتوبوس و مسافرخانه. با قراردادهای امضا شده و بدون حقوق‌های پرداخت شده. آدم‌ها می‌گفتند برای خودم کسی شده‌ام. بیشتر یاد گرفتم. از اصول و زیر و بم‌های سایت‌داری و خرده ریزهای اچ‌تی‌ام‌ال‌ها و سئو و هشتگ و این و آن. بلد شدم از کتاب‌هایی که می‌خوانم بنویسم. بلد شدم از نوشتن‌هایی که داستانشان می‌کنم، بگویم. از بچه نُقلی‌های دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی بچه داستان‌نویس درآوردم. راه رفتم. دویدم. طریقه درست خوردن را یاد گرفتم. روش کنترل استرس و خشمم را. دلیل استرس و خشمم را هم. راه رفتم. بین راه خوابم برد. بین راه گریه کردم. بین راه خندیدم. بین راه به غلط کردن افتادم. بین راه به مرگ فکر کردم. بین راه با خودم قهر کردم. داد زدم این را دنبال من نیاورید. خودم را می‌گفتم. آشتی کردم. با خودم. بغلش کردم. خودم را. و رفتم و رفتم و رفتم. و از آن اول مبدا تا حالایی که زیلو انداخته‌ام و نشسته‌ام، به این فکر می‌کنم که می‌خواهم چه کاره باشم؟ می‌خواهم چه کسی باشم؟ و همین را توی گوگل هم سرچ می‌کنم.

و گوگل جواب می‌دهم: آیا منظورت همین بود: «می‌خوام بچه باشم؟»

۴ نظر ۱۰ مهر ۰۰ ، ۱۶:۲۱
.

ساعت را برای 5 صبح کوک کرده بودم. زنگ خورد و برخلاف همیشه بدون هیچ دنگ و فنگی با کش و قوسی کم بیدار شدم. پاورچین پاورچین خودم را از روی تخت دو نفره‌ای که دو شب بود رویش می‌خوابیدم بلند کردم. شومیز و شلوارم را پوشیدم، کلید را از روی میز، کیک شکلاتی کوچکی را که شب قبل خریده بودم از توی یخچال و کیفم را از روی مبل برداشتم و از خانه خارج شدم. آن طرف خیابان دریا بود. از روی ماسه‌های سفید رد شدم تا به دریا برسم و رسیدم. من بودم و دریا و دو مردی که شنا می‌کردند و مرغان کوچک دریایی. کبریت‌های نم کشیده را داخل کیک کردم، آنها را آتش زدم و جلوی دریا گرفتم تا شعله با فشار باد ناشی از موج دریا خاموش شود.

خاموش شد. 29 ساله شدم. در طلوع نارنجی جزیره.

۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۵:۱۲
.

آخ که چقدر این کتاب رو دوست دارم. تلفیقی از جنگ و صلح.

۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۰:۵۳
.