تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

از نوشته های بی فکر،از وسط سوئیت ده:

چند سال پیش که بهرام ایران نبود و وایبر نبود و تلگرام ُ اسکایپ ُ اینستاگرام ُ ازین قبیل چیزها نبود و ما صبر میکردیم راس ساعت 9 به وقت ایران چراغ آیدی ِ یاهو یش سبز شود و هی حرف میزدیم و هی دانه دانه دنبال حروفِ روی کیبورد میگشتیم این را فهمیدم...اینکه موقع کریسمس،جشن شکرگذاری،هالووین وحتی روزهای معمولی دلش تنگ نمیشود.وقتی وسط میدان ِ سرخ ایستاده دلش نمیخواهد کنارِ ما باشد و شاید در خوشبینانه ترین حالتِ ممکن شاید دلش میخواهد ما کنارش باشیم...مواقعی که در پارک ودنخا پیاده روی میکرد دلش تنگ نمیشد.آن وقت ها که وسط مترو میدوید و محو زیبایی متروی بزرگ مسکو میشد دلش برای خط های اتوبوس رانی پر نمیکشید...اما گاهی،یک وقت های خاصی حتی اگر وسط میدان سرخ یا پارک ودنخا بود،دلش میتپید برای ِ یک لحظه بودن کنار ما.تنهایی میرسید به بیخ گلویش و اگر حتی داشت نوشابه های مک دونالد را با غذایش پایین میداد باز هم بغض ته گلویش را قلقلک میداد.ماه رمضان ها،شب های عید،تاسوعا عاشورا،یلدا،سیزده به در حتی تایپش غم داشت.لحن ِ زدن روی کیبوردش غم داشت.دلش میخواست این وقت ها کنار ِ ما باشد.ما کنارش باشیم.تنهایی میرسید به بیخ ِ استخوانش...این همه حرف زدم که بگویم آدم اگه در بالاترین درجه ی خوشبختی و خوشحالی باشد؛اگر همان روزش امید ادامه تحصیل در جایی دیگر،کشوری دیگر را به او داده باشند،اگر یلدای متفاوتی را برای بار ِ اول قرار است تجربه کند،اگر موهایش را بافته باشد و لب هایش را سرخ کرده باشد،اگر حتی قرار به این باشد فردا توی خانه ی خودش باشد،یکدفعه یک جا وسط ِ رقص های مضحکه اش دلش میپرد پیش خانه اش.پیش سال های قبلی که داشته انار دون میکرده و صدای مامانش توی گوشش میپیچید که :"روی اون فرش نشین انار دون کن"...یک وقت هایی هست که تو تنها ،بودن کنار آنهایی را میخواهی که دوستشان داری.که سالیان سال است دوستشان داری...حتی اگر آن شب یک دقیقه طولانی تر باشد...قدر بودن ها را بدانیم...نه یلدا که تمام زمستان تان مبارک و گرم...

۸ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۵
.
آدمی که ساعت سه و نیم شب میخوابد،طبیعی ست که صبح سر ِ کلاس از شدت ِ خواب،تمام بدنش ضعف برود.چشمانش بسوزد و سرش تیر بکشد...بعد از کلاس بدون هیچ حرفی راهم را کشیدم به سمت نمازخانه...نمازخانه ی دانشگاه،با تمام کوچکی اش پر از گلدان هایِ کوچکِ گل است.مسئولش خانم میانسالی ست که موقع حرف زدن لهجه ی ترکی اش ناخوداگاه لبخند ب صورتت می آورد.بار ِ اولی که دیدمش مشغول ِ بافتنی بود.گفتم من عاشق بافتنی ام و وسایلِ بافتنی ام را همراهِ خودم به خوابگاه آورده ام.از من خواست اگر مشکلی داشتم تعارف نکنم و از او بپرسم تا کمکم کند...نمازخانه ی دانشگاه،از آن نمازخانه های تمیز است که هیچ وقت بوی پا در آن نمی آید.خانم مسئول راه میرود و غر میزند که خوراکی نخورید.آشغال نریزید.حتی یکبار شنیدم به کسی که داشت جزوه هایش را پاک  میکرد تذکر داد که خرده پاکن هایش را روی زمین نریزد...حمام خوابگاه و نمازخانه ی دانشگاه مامن تنهایی من هستند...مامن غمگینی ام...مثل امروز...همینطور که روی زمین دراز کشیده بودم دختر کاپشن گلبهی یی وارد شد و کنار دوستانش-که نزدیک من بودند-نشست.با حداکثر پتانسیل ِ وجودی اش از سفر کربلایی میگفت که قرار است دانشگاه در اسفند ماه،دانشجویان را ببرد.چنان با هیجان میگفت که من مات ِ حرف زدنش شده بودم.آخر طاقت نیاورد.گفت میرم اسم بنویسم.کاپشن ِ گلبهی اش را پوشید و رفت.دو دقیقه بعد که آمد گفتم چی شد؟گفت:"فعلن اسمم رو نوشتم.هزینه ش زیاده.پاسپورت هم ندارم.هزینه ی پاسپورت هم هست.منم  تنها دانشجوی ِ خانواده م که نیستم.باید خودم یه جوری هزینه ش رو جور کنم.البته اگه قرارِ دعوت بشم  پولش هم خود به خود از یه جایی جور میشه.میدونی خیلی دلم میخواد برم.خیلی هوایی ام.باید برم"بعد اشک تا نزدیک ِ لب ِ های رژ زده اش آمد.میخواستم بزنم سر شانه اش و بگویم:"این حال و هواتو میخرم.چقدر؟"...آنقدر نگاهش کردم که خوابم برد...باید دنبالش برگردم و بگویم رفتی برا من هم ازین حس ُ حال ها بخواه کاپشن گلبهی...
۶ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۱
.

در لا به لای ترجمه ها:

Storytelling to children is a social practice that is common in Western societies but forbidden in many other cultures because in these cultures stories are considered to be lies


۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۲
.

.

دارم مقاله میخونم...یهو میبینم تمام کیبوردم خیسه...دست میزنم به صورتم،اونم خیسه...اصلن هنوز مقاله هه دانلود نشده که بخوام بخونمش...اصلن هنوز شروع نکردم به خوندنش...فقط خودم دارم تموم میشم...چیکه چیکه...لا به لای کیبورد ِ لپ تاب...

۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۹
.
گفتند براشون حافط بگیرم...
گرفتم...
یکی یکی نیت میکردند و من شش بار فاتحه خوندمو چشمم رو بستمو انگشت زدم لا به لای صفحه های کتاب...
از شانس ِ من تعبیر همه ی فال ها خورد وسط هدف...
یکی شون دلتنگ بود...
یکی شون درگیر ِ مهاجرت بود...
یکی شون درگیر ِ راه ِ درست عشق بود...
یکی شون دنبال کسی بود که می بایست می بود...
یکی شون خسته بود...
یکی شون امید میخواست...
من اما هفتمین نفر ِ اون شش نفر بودم که تعبیر همه ی فال ها،تو خود من جمع شده بود...
۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۹
.

یه لحظه وارد سالن مطالعه شدم.ی نگاه کلی انداختم دیدم همه شون آشنا هستند و سرشون گرم ِ درس خوندنه...چیکار کردم؟!ی جیغ خفیف کشیدم...چیکار کردند؟!با چشمای گرد شده پریدند بالا.بهشون گفتم:من یکی از آرزوهام همیشه این بود که توی ی سالن مطالعه که ساکته و همه سرگرم درس ند جیغ بزنم...درحالی که از خنده قهقهه میزدند گفتند:دیوووووونه...همین...این دیوونه گفتن ِ از ته ِ دل ِ شادشون هزار برابرِ عشقم ُ عزیزمای حال بهم زن بهم چسبید...

۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۸
.

5

خوابم برده بود.کنار شوفاژ.آروم پتوی نرمش رو انداخت روی پاهام.چشمام را باز کردم و براش چشمک زدم...

موخرمایی


کنار شوفاژ غمگین خوابش برده بود.دنبال پتوش رفتم.آروم انداختم روش.خوابش عمیق بود.چشماش باز نشد...

مو فرفری


آدم هایی که:

وقتی یکدفعه ای،روی تخت یا روی جزوه هایت خوابت برده،پتو می اندازند روی پاهایت...


مثل مامان فاطمه ام

۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۲
.

از حموم اومدم و وارد اتاق شدم.تنها توی اتاق نشسته بود و انگشتش رو میپیچوند دور موهاش و فقط خیره بود.بهش گفتم چیه؟دلت گرفته؟گفت خیلی...گفتم تا عصر جمعه خیلی نمونده.پاشو الان شادی کن این پُزیشِن رو نگه دار برا فردا عصر....

۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
.

گفتم میشه باهام حرف بزنی و دستشو گرفتم...بهم گفت:

"امید است پروردگارتان بر شما رحمت آورد و اگر برگردید ما هم برمیگردیم و جهنم را برای کافران،زندان سختی قرار دادیم(8)این قران به راهی که استوار ترین راه هاست هدایت میکند و به مومنانی که کارهای شایسته انجام میدهند بشارت میدهد که برای آنها پاداش بزرگی ست.(9)و این که آنها که به سرای دیگر ایمان نمی آورند عذاب دردناکی برای آنها آماده ساخته ایم(10)انسان بر اثر شتابزدگی بدی ها را طلب میکند آن گونه ک نیکی ها را می طلبد.و انسان همیشه عجول بوده است(11)ما شب و روز را دو نشانه ی عظمت و رحمت خود قرار دادیم.سپس نشانه ی شب را محو کرده و نشانه ی روز را روشنی بخش ساختیم تا در پرتوی آن فضل پروردگارتان را بطلبید و به تلاش برای زندگی برخیزید.(12).......کافی ست که امروز خود حسابرس خویش باشی(14)هرکس هدایت شود به نفع خود هدایت می یابد و آن کس که گمراه گردد به زیان خود گمراه میشود.و هیچ گنهکاری بار گناه دیگری را به دوش نمیکشد......(15)

بعد اشک هایم لا به لای صفحه ها جا ماند...

سوره ی اسراء

۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۶
.

از نوشته های قدیمی که بلاگفا قورتشان داد:

مثلن در حال خوردن غذای مورد علاقه ات هستی.میجوی.ملچ ملوچ میکنی.میجوی.در بین خوردن نفس عمیق میکشی و همینطور لذت پشت سر لذت.یکدفعه،یک آن یک ریگ کوچک میرود زیر دندانت.تا چند ثانیه دست از جویدن بر میداری و اگر موقعیتش باشد میدوی در دست شور و هرآنچه توی دهانت بوده را خالی میکنی.تف میکنی.دندانت اما تا چند ساعت درد میکند.درد،جای لذت خوردن غذای مورد علاقه ات را میگیرد...یا بیاییم نزدیک تر...صبح لقمه ی نان و پنیر و گردو میگیری.در بین هجوم گرسنگی،لقمه را گاز میزنی.یک گاز.دو گاز.گاز سوم را که میزنی پوسته گردویی که در لقمه ات جا خوش کرده فرو میرود تو دندانت...حالا اینها،همه ی این ها مثال همان خوشی ها و شادی های ماست...داری روی خوشبختی و شادی راه میروی که یکدفعه پایت به سنگی گیر میکند و میخوری زمین.ممکن است دهنت خون بیاید.ممکن است پایت رگ ب رگ شود.حتی ممکن است سرت بشکند.بعد خوشی را تف میکنی همان کنار و درد پایت را در آغوش میگیری...رابطه با آدم ها هم همینطور است...فکر میکنی که اوه.چقدر خوب.چقدر عالی.چقدر خوشبختی.میجوی.میجوی.میجوی.یک آن ،که خوشی اش،خوشمزگی اش رفته زیر دهانت،همان پوسته گردوهه فرو میرود توی دهانت و آخ...درد پوسته گردویی یک ساعت است،دو روز است،نهایت یک هفته است،اما دردهای سقوط از بدی آدم ها،دردهای سنگ های درشت ِ خوشی ها،دردهای مسخره ی تهمت ها،دردهای بیماری ِ روانی ِ آدم ها،دردهای خالی شدن و سررفتن ِ عقده ی دیگران تا کجا،تا کی ادامه دارد؟...

۷ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۹
.