تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عکس‌های جان‌دار» ثبت شده است

موافقین ۷ مخالفین ۴ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۲۰:۰۷
.
۳۰ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۲۵
.
۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۵
.

این عکس نوشته‌ی جدی من رو توی سایت آستان قدس بخونید:)

اینجا

۱۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۵
.

سلام حاج آقا! صبونه‌ت رو خوردی؟ بهت گفته بودم که صبح زود می‌رم آزمایش بدم. آره باید ناشتا می‌رفتم. نه دیگه گفتم بیدارت نکنم. خودم با اتوبوس رفتم. آره الانم تو راهم دارم برمی‌گردم. جواب ندادی؛ صبونه‌ت رو خوردی؟ یه امروز من نبودما! باید شکم گشنه می‌رفتی!؟ راستی حاجی امشب می‌خوام بگم بچه‌ها برا شام بیایند. نه بابا! حالم خوبه. چیزیم نیست. دکترم می‌گفت قرصا رو بخورم سرگیجه‌هام خوب می‌شه! این چند روز که قرصام رو می‌خوردم هم بهتر بودم. نه زحمتی نیست. بچه‌ها هم خیلی وقته ندیدیم. دلم برا نوه‌ها تنگ شده. نه چیزی نیاز نیست. خودم الان یه ایستگاه عقب‌تر پیاده می‌شم، می‌رم تره‌بار می‌خرم. شما فقط یکم زودتر از دیشب بیا. مواظب خودت باش. خدافظ.

.

سلام امیر جان! خوبی مادر؟ مزاحم کارت که نشدم؟ زنگ زدم بگم امشب شام بیاین پیش ما! تولد باباته. خودش نمی‌دونه. خواستم بعد از عمری از این مدل کارا بکنم یکم حس کنم جوونم! (بلند می‌خندد). چی بهش می‌گید شما جوونا؟ سورفیریز؟ آره همون. پس بیاینا. دیر نکنیدا! نه چیزی احتیاج ندارم مادر. دیگه لازم نیست به مینو زنگ بزنم؟ یادت نره بهش بگیا. حالا اگه حواسم سرجاش بود رفتم خونه خودمم بهش زنگ می‌زنم. منتظرتونم. خدا به همراهت.

.

سلام نگار جونم! خواب بودی مامان؟ قربون حرف زدنت برم. حالت چطوره؟ مامانت کجاست؟ آره گوشی رو بده بهش... سلام الهام جون! خواستم امشب رو تاکید کنم! یادت نره‌ها. منتظریم. نه کیک رو خودم می‌پزم. بعد از ده سال می‌خوام کیک بپزم. فقط کاش مثل قدیما خوب بشه! نه فقط زودتر بیا این بادکنکا رو باد کن. من نفسی ندارم که بخوام این یه کار رو بکنم. قربونت برم. آره ساعت 4 خوبه. بیا منتظرتم.


Photo: Konstancja Nowina Konopka

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۳۴
.

سلام مجید! یادم نیست کی این جمله رو گفته بود که بدترین خداحافظیا اونایی هستند که نه گفته می‌شند و نه توضیح داده می‌شند! حالا چه فرقی داره این جمله از کیه. از شاملو، مارکز یا حتی دکتر شریعتی! مهم اینه مدت‌هاست داره این جمله توی سرم چرخ می‌خوره و الان که توی اتوبوسم، دختر پسری که کنارم ایستادند من رو یاد سه سال پیش خودم و خودت انداختند و باعث شد بیام باهات حرف بزنم. این مدت گوشیم رو خاموش کرده بودم تا راحت‌تر بتونم فکر کنم. فکرامو کردم و راستش به نتیجه‌ی درستی نرسیدم. یعنی نه اینکه نرسیده باشم، رسیدم اما نتیجه‌هه اونی نبود که دلم می‌خواست بشه. تو راست می‌گفتی. آدم گاهی تشنه‌ی عشقه. برای همین به اولین آدمی که برمی‌خوره فکر می‌کنه همونی هست که می‌خواد. دستشو محکم می‌زنه به پیشونیش و می‌گه اکهعی پسر! خودشه. خود خودش. و بعد برای به دست آوردنه تلاش می‌کنه و ازون‌جایی که به دست آوردنیای اشتباهی زود نتیجه می‌دند، خوشحال وارد مسیری می‌شه که تهش باتلاقه! یادم افتاد بچه که بودم یه روز ظهر خیلی تشنه‌م بود. در یخچال رو باز کردم و دیدم یه کمپوت آلبالو توی یخچاله. کمپوته رو سر کشیدم و قلپ اول رو که خوردم همون‌جا محتویات دهنم رو برگردوندم. خوب که به کمپوت نگاه کردم دیدم زیتونه نه آلبالو! آدم تشنه کور می‌شه مجید. نمی‌فهمه کجای کاره. می‌افته توی مسیری که هیچ نقشه‌ای ازش نداره. تو رو نمی‌دونم. اما من قبل از این‌که تشنه‌ی عشق بوده باشم، تشنه‌ی شناختم. شناخت خودم. که بدونم کی‌ام؟ کجام؟ می‌خوام چی بشم؟ و... اینا رو نمی‌دونم که حالا بعد ازسه سال حس می‌کنم هیچ‌وقت نفهمیدم تو کی هستی! چون نمی‌دونم خودم کی هستم!.. چه خوب شد که این دختر و پسر رو دیدم تا عزمم رو برای زدن آخرین حرف‌ها بهت، جزم کنم... مثل اینکه رسیدم. باید پیاده بشم. خدافظ:)


Photo: Konstancja Nowina Konopka

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۲
.

دیشب وسط پیام دادنامون، گوشیم رو انداختم توی جیب شلوارم و رفتم مسواک زدم. مسواک زدنم که تموم شد گوشی رو از جیبم بیرون اوردم و پیامکایی که دادی رو می‌خوندم و همین‌طور که سرم تو گوشی بود، یواش و آروم به سمت اتاقم می‌رفتم. دم در اتاق بودم که قفل شدم روی این پیامت: «تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم/ جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد»*. در اتاق رو بستم. گوشیم رو دوباره انداختم توی جیب شلوارم. رفتم جلوی آینه. چقدر قشنگ بودم و چقدر سال می‌گذشت که همچین حسی به خودم نداشتم. توی اون تاریکی، خودم رو توی آینه می‌دیدم که موهام پیچ خورده بود دور گردنم. چشمام برق می‌زد. لپام گل انداخته بود. پوستم شفاف‌تر شده بود. لبخندم جون داشت... می‌دونی! شاید توهم باشه. شاید تلقین باشه. شاید دلداری بی‌خود باشه. ولی من معتقدم «دوست داشته شدن» آدم رو خیلی قشنگ می‌کنه. حداقل وقتی خودش رو تو آینه می‌بینه مطمئن می‌شه قشنگه. حتی اگه نباشه و برای چیزی جز قشنگی صورتش، دوست داشته شده.

*سعدی

Photo: Konstancja Nowina Konopka

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۱
.

به متانت محبی. بابت عکس‌نوشته‌هایش که آدم را به هوس نوشتن می‌اندازد...


از بچگی هروقت مسخره می‌شدم  و یا در مراکز شلوغ شهر یک عده آدم خیره نگاه‌مان می‌کردند،نیکول دستم را بدون هیچ حرفی محکم می‌گرفت. و این حرکت او یعنی "قوی باش" .راستش من هیچ‌وقت قوی نبودم. شش ساله که بودیم یکی از پسرهای کلاس ،همان روز اولی که ما را دید،گفت:"موش ِ انباری مون شبیه توئه یا تو شبیه اونی؟!".آن موقع برای اولین بار بصورت جدی از قیافه‌ی خودم بدم آمد و زدم زیر گریه. هرموقع گریه می‌کردم نیکول دستم را محکم می‌گرفت و می‌گفت:"گریه کن ولی نه به‌خاطر حرف اون کره خرا." وقتی کره‌خر را با ادای مخصوص به خودش می‌گفت من میان گریه‌ام می‌خندیدم و دیگر نمی‌پرسیدم اگر برای آن حرف گریه نکنم،پس برای چه چیزی باید گریه کنم.؟؟؟

بعدترها به نگاه‌های عجیب آدم‌ها عادت کردیم،به ترحم‌های بی‌جای‌شان،به این‌که وقتی ما را می‌دیدند گمان می‌کردند درد بی‌درمان ِ واگیرداری، داریم. خب، درد ِ بی‌درمان داشتیم اما واگیر که نداشت. در واقع حتی دردی هم نداشتیم. اما درمانی هم نداشتیم. ما فقط بیشتر از بقیه سفید بودیم. حتی موهای سر و بدن‌مان، مژه های‌مان، ابروهای‌مان. نور خوشید که توی چشم‌مان میخورد بیشتر از بقیه ی آدم ها اذیت می‌شدیم.پوست‌مان حساس تر از بقیه بود و بینایی‌مان کمی کم بود... نیکول اما قوی‌تر از من بود.او زودتر از من به نداشتن‌ها عادت می‌کرد. به نداشتن بابا وقتی‌که بچه بودیم و گفتند از بالای پل خودش را به پایین پرت کرده. به نبودن‌های یهویی مامان وقتی یکی درمیان به ما سرمی‌زد. به دریافت نکردن محبت. به نداشتن زیبایی‌های منحصر به‌فرد. حتی به نبودن کلمه‌ی Normal در آزمایش‌اش. به کم شدن موهای سرش. نیکول آن‌قدری قوی بود که حتی موقع مرگ‌اش وقتی روی تخت بی‌جان افتاده بود، به روال همیشگی و سنت‌ دیرینه‌ی‌مان دستم را در دست‌اش محکم گرفته بود. نیکول صبح یک روز ابری رفت. صبحی که آفتاب نداشت اما چشمان‌ام مثل وقت‌هایی که در آفتاب بودم، می‌سوخت . قلبم هم...حالا فهمیده‌ام اگر برای آن حرف‌ها گریه نکنم، باید برای چه‌چیزی گریه کنم... نداشتن دست‌های نیکول...

عکس نوشت

photo: Yulia Taits
پ.ن: می‌دونم نوشته‌ی خوبی نشد ولی برای استارت کار که بد نیست. نه؟ :)


۹ نظر ۰۵ تیر ۹۶ ، ۰۱:۰۲
.