تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وصیت» ثبت شده است

آدم‌ها من را دعوت به صلح می‌کردند. دعوت به صلح با خودم. به من می‌‌گفتند حالا که با تمام جهان سرسازگاری داری، خودت کجایی؟ این سوال گیجم می‌کرد. چون در مقابل نیشگون‌هایی که از این سوال به من ساطع می‌شد، جاخالی می‌دادم. مثل هروقت دیگری که باید راهنما می‌زدم و برمی‌گشتم به جاده خودم. من آدم جا زدن بودم. جا زدن به سِیر در درون خودم. آدم به یاد آوردن دیگران و از یاد بردن خودم. آدم همه خوبند و من بد. آدم منِ ناکافی، منِ بی‌ارش، منِ زیادی ِ دوست نداشتنی. اما اوایل فروردین که از دوستان نزدیکم خواستم تا من را برای سال جدید دعوت به چیزی کنند، اکثرشان من را به سمت صلح با خودم کشاندند. ترقه انداختند جلوی پایم، درها را بستند، خودشان را قایم کردند و رفتند. من ماندم وخودم. نزدیک 10 ماه است دارم به خودم نگاه می‌کنم. بدون آینه. بدون دوربین جلوی گوشی‌ام. بدون زل زدن در چشمان و دهان دیگری. دارم خودم را نگاه می‌کنم و ترقه‌هایی که یک به یک جلوی پایم منفجر می‌شوند و خیابان پرازدحام اما خلوتی که در آن ایستاده‌ام. و به این فکر می‌کنم که من ِ 10 ماه پیش کجا ایستاده بوده که این‌طور غافل از خود، دشمن با خود، خودش را تا اینجا کشانده؟

۰۸ دی ۹۹ ، ۱۰:۴۵
.

از نوشته‌های یهویی ِ بدون فکر:
باورم نمی‌شود آدم‌هایی در دنیا وجود دارند که انتظار دارند با سکوتشان به ما و من ِ نوعی بفهمانند که عشقی در دلشان در جریان است. آدم‌هایی که در ذهن خودشان نشانه‌هایی برایمان گذاشته‌اند که در واقعیت هیچ نشانی از آن نشانه‌های نیست و اگر هم باشد آن‌قدری نیستند که به چشم آیند و اگر هم به چشم آیند آن‌قدری تعبیر و تفسیر شخصی نمی‌شود ازشان کرد.
هزار سال از آن سال‌هایی که فریاد دوست داشتن نشان از عصیان و اشتباه و بی‌حیایی و صدها نشان از یک شخصیت ضدقهرمانی داشته، گذشته است. سن من و شمایی که هم‌سن من هستید هم از آن طغیان‌های جوانی و لوس بازی‌ها و هیجان‌های نوجوانی رد شده است. بزرگ شده‌ایم. حداقل در نمادهای عددی که نشان دهنده بالا رفتن سنمان است. چرا با بالا رفتن سن، واهمه نشان دادن واضحیات دوست داشتن سخت‌تر، نفس‌گیرتر و نشدنی‌تر می‌شود؟ مگر آدم‌ها بزرگ نمی‌شوند که بزرگی کنند و مگر چیزی عمیق‌تر و بزرگ‌تر از عشق در این دنیا وجود دارد؟ 
 

۱۲ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۹
.

از نوشته‌های بدون فکر:

نشستم روی میز محل کارم. لیتر لیتر آب دهانی که جمع کرده بودم را محکم قورت دادم تا بغضم خفه شود و برای مادرم نوشتم: «آدم حداقل از مادرش انتظار نداره که بهش حس تنهایی بده.» بعد برایش به‌صورت پیامک فرستادم و زل زدم به صفحه گوشی‌ام تا مطمئن شوم که پیامم رفته. پیام رفت و مهم نیست مادرم چه جوابی داد. چون هرجوابی داد غمم کم نشد. زیاد هم نشد. 
واقعیت این است که ما تنهاییم. این را یادمان می‌رود و برای نجات از سیاه‌چاله‌ای که گرفتارش شده‌ایم دست می‌اندازیم به چیزهایی که اطرافمان است، یا خود اطرافیانمان. مثل سگ کار می‌کنیم، عاشق می‌شویم، دوست می‌گیریم و دوست می‌شویم، خانواده تشکیل می‌دهیم و و و. در واقع ما تنهایی‌مان را می‌پیچانیم و یک جایی وقتی سرمان را بلند می‌کنیم، می‌بینیم که جلویمان نشسته و برایمان دست تکان می‌دهد. همان موقع است که دلمان می‌خواهد یقه‌ی بقیه را بگیریم. بنابراین آدم باید از همه انتظار همه چیز را داشته باشد. مخصوصا گرفتن و دادن حس تنهایی را. حتی از مادرش.

۲۹ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۳۶
.

به هرحال دیر یا زود به ما می‌رسند. امیدها، آرزوها، امیال، معجزه‌ها، جادوها، تمام آنچه می‌خواهیم و گهگاهی امید به دست آوردن‌شان یا یأس از دست دادن‌شان  باعث خارش روح‌مان می‌شود.
همه‌شان مثل راننده اتوبوس‌های وراج در همان ایستگاه اول ایستاده‌اند و حواسشان به مسافران منتظر در ایستگاه‌ها نیست.
اما آخرش که چه؟
به هرحال باید حرکت کنند و مسافران‌شان را سوار کنند!
 
 

۱۹ آبان ۹۸ ، ۱۵:۵۲
.

کله‌ام بوی قرمه سبزی می‌داد. بوی قلیه با ماهی‌های آزاد خلیج فارس. بوی پلو مکزیکی‌ای که لابه‌لایش میگو هم پیدا می‌شود. بوی پلو عدس‌های مامان بزرگم. بوی برنج و مرغ‌های مادرِ مامان بزرگم. بوی کباب‌های ظهر جمعه‌ای که بابایم درست می‌کند. بوی ترشه تره‌ی رِشتی. بوی کوفته‌های سلف دانشگاه. با همین کله‌ی هفت خطِ هشت بو می‌ایستادم به بحث. به اینکه خودتان را جمع کنید و کار راه بیندازید. به اینکه فکر کردی چه خری هستی. با کارمندان اداره. با گشت ارشاد. با حراست دانشگاه. با ناظم. با مدیر. با هرکه نگاه از بالا به پایین داشت. با هرکسی که می‌خواست بگوید بیایید و همه‌تان شبیه من شوید. با آنهایی که خط و نشان می‌کشیدند. شده بودم ناجی مملکت کوچکم از ظلم. ناجی جامعه‌های کوچکم از پررویی. همان دستمالی شده بودم که می‌خواستم روی گه و گند بِکِشم اما خودم کثیف می‌شدم و هیچ جا تمیز نمی‌شد. جنگ با خوک‌ها را دوست داشتم اما نمی‌دانستم بُرد و باخت این جنگ نتیجه‌ای جز نجسی ندارد. یک جایی بین همین جنگ‌ها خزیدم یک گوشه. نفسم که چاق شد، از آن گوشه بلند شدم و راه رفتم. مثل فارست گامپ. آنقدر راه رفتم که یک جایی گفتم بس است. برگردم. میان تمام این روزها و ماه‌ها و سال‌هایی که راه رفتم، با پایم، با فکرم، با چشمم، با ذهن و عقل داشته و نداشته‌ام به این فکر کردم که آدمی از پس تغییر خودش هم به سختی برمی‌آید. این همه دست و پا زدن، این همه خنجر را از رو بستن، این همه شاخ و شانه، این همه بلدرم بلدرم برای تغییر بقیه بی‌فایده است. ناجی‌ها هم در گور خفته‌اند. اما یک نفرشان زنده است. روبروی آینه. که برای خودم ایستاده. برای خود خود خود خودم. حالا کله‌ی بی‌بویم فقط گهگاهی صدای تیتراژ پایانی گیم آف ترونز را می‌دهد.

۳ نظر ۲۱ مهر ۹۸ ، ۱۴:۲۹
.

از دنیای شما یک چیز را نمی‌فهمم. البته خیلی چیزها را نمی‌فهمم اما یک چیز را بیشتر نمی‌فهمم و آن این است که چرا وقتی به یک جوان مجرد می‌رسید  یکی از سوالاتی که خود را ملزم به پرسیدن آن می‌کنید «چه خبرا؟ خبری نیست؟» است. هم من می‌دانم، هم خودتان و هم شمایی که این را می‌خوانید، که منظور از این سوال چیست. اگر جواب مثبت باشد، تا طرف را تخلیه اطلاعاتی نکنید، دست برنمی‌دارید. اما بدا به وقتی که جواب منفی باشد و در پی سوالتان یک «نه هنوز خبری نیست» بیاید. آن وقت است که از سر دست و دل‌بازی، هوشمندی در جواب‌دهی در تمام زمینه‌ها، دلسوزی، خودشیرینی و حتی حماقت شروع می‌کنید به حل مسأله!

بیشترین حل مسئله‌ای که به عنوان یک «دختر» در این بین با آن برخورد کرده‌ام این جمله بوده: «خب دست بجنبون دیگه»، «تو خودت باید یه حرکتی بزنی»، «از تو حرکت از خدا برکت» و امثال همین‌ها. وقتی با چنین راه حل‌هایی مواجه می‌شوم احساس می‌کنم در حق خودم ظلم کرده‌ام و همان جاست که کف دستم را محکم بر پیشانی‌ام می‌زنم و می‌گویم: دختر! چرا دست نمی‌جنبونی؟! چرا یک پلاکارد «من مایل به در آمدن از وضعیت سینگلی هستم، پس به من رجوع کنید. حتی شما دوست عزیز» را دستت نمی‌گیری و توی خیابان جولان نمی‌دهی؟ چرا به قصد روبرو شدن با جمعیت ذکور در محافل ادبی شرکت نمی‌کنی؟ چرا با یک گروه کوهنوردی که بیشترشان پسران مارک پوش اسکی‌باز هستند به کوه نمی‌روی؟ چرا با کسانی که برادر درست حسابی دارند رفاقت نمی‌کنی؟ چرا پیج پاف‌های کمتر شناخته شده را فالو نمی‌کنی؟!

...

از منبر شوخی و خشم پایین می‌آییم. روی پله‌ی اولی می‌نشینم و برای اولین و آخرین بار می‌گویم: شما با یک دختر یک‌جا‌نشین ترسو روبرو نیستید. با یک خشک مذهب دست و پا گم کن سروکار ندارید. من آدم فراری از جمع‌ها، سفرها، دورهمی‌ها و خوش‌گذرانی نیستم. آدم تفکیک جنسیت و پا در رکاب سنت هم نیستم. صدبرابر شما معاشرت بلدم و از همه‌ی این‌ها مهمتر «گدا» هم نیستم. مخصوصا «گدای توجه و محبت». پس شل کنید چون عقیده‌ی قوی به این شعر حسین منزوی دارم: «که عشق از "بی زمان" از "ناکجاآباد" می‌آید...»

۱۶ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۰
.

چند ماه پیش برادرم قبل از اینکه بخوابد صدایم کرد و گفت صبح زود می‌رود کوه. اگر می‌آیم راس فلان ساعت توی ماشین باشم. راس فلان ساعت توی ماشین بودم. اتفاقات خانه تا کوه جذابیتی ندارد برای همین روایت را روی دور تند می‌گذارم و یک راست می‌روم سر اصل مطلب یک جمله‌ای‌ام: «من توی کوه غش کردم.» موقعی که از برادرم عقب افتاده بودم و صدای موسیقی توی گوشم را یکی در میان می‌شنیدم سرم گیج رفت. وقتی چشم باز کردم آدم‌های غریبه‌ای بالای سرم بودند که چهره‌هایشان را تار می‌دیدم. ضربان قلبم همچنان بالا بود و همه بودند جز برادرم. چشمم را دوباره بستم. بیشتر از بی‌حالی‌ و ضعفم بابت این دلم نمی‌خواست چشمانم باز باشد چون حس «دختره خرس گنده غش کرده» داشتم. نیم ساعت نکبتی بود ولی بلاخره ماجرا تمام شد. از آن روز هروقت می‌خواستم تکان بخورم خانواده‌ام آن روز کذایی را یادم می‌آوردند و اولتیماتوم می‌دادند که «د بپا! باز غش می‌کنیا!» انگار صرع گرفته بودم و با هر تکانی قرار بود به رعشه بیفتم. وقتی اعلام کردم می‌خوام چهار روز با تیم کوهنوردی به اردبیل بروم هر سه عضو خانواده‌ام همزمان باهم اعلام کردند:«میخوای باز غش کنی؟!» با هزار توجیه و فرضیه و فرمول کوله را بستم و رفتم.

قله‌ای که در روستای اندبیل بود ارتفاع زیادی داشت. در همان بدو ورود باید این قله را طی می‌کردی تا می‌افتادی به سرازیری. میانه‌ی راه یکی از اعضا انصراف داد و رفت پایین. گفت ماشین می‌گیرد و شب در جنگل به ما می‌پیوندد. کمی بالاتر که رفتیم تهوع گرفته بودم. دائم توی ذهنم با ریتمی شاد می‌خواندم «تو میتونی عطیه. دمت گرم. آره آره. یکم مونده» ولی همزمان سکانس غش کردن و افتادنم از جلوی چشمم رد می‌شد. یک جایی از مسیر بغض کردم و به سرقدم گفتم: تروخدا استراحت بده! اشاره کرد جایم را عوض کنم و بروم پشت سرش. شبیه احمدرضا احمدی بود. آرام حرف می‌زد و روحیه می‌داد که می‌توانم. گفت قدم‌هایم را بد برمی‌دارم برای همین بود خسته شدم. هر از چندگاهی ماشالا ماشالا می‌بست به سرتاپایم و می‌خنداندم. همینجور آرام آرام به قله رسیدیم. برگشت و گفت: «تموم شد. سختی‌های زندگی تموم شد».

زیر پایم را دیدم و از شگفتی توی دلم عروسی گرفتم.

این همه گفتم تا بگویم، کوهنوردی فقط ورزش نیست، که نوعی سبک زندگی‌ست.

سبک زندگی استقامت سنجی. سبکی که به آدم یاد می‌دهد همه چیز تمام می‌شود و اگر خسته شد، بشود اما نباید از پا در آید. سبکی که آدم را یاد رعدوبرق‌ها و تگرگ‌ها و خشکسالی‌های منحوس زندگی‌اش می‌اندازد و آخر سر می‌زند روی شانه‌هایش که «تمام شد». بعد مسیر رفته شده را نشانت می‌دهد تا بفهمی به خستگی‌اش می‌ارزید.

اما در تمام این مسیر جان کندنی چیزی که می‌تواند آدم را برگرداند، چیزی که باعث می‌شود تحمل کنی و نگذاری ذهنت برایت رکب بخواند، داشتن یک سرقدم خوب است. سرقدمی که قدم‌هایش را با قدم‌های کند تو تنظیم کند و آرام آرام تو را به رفتن و کم نیاوردنی تشویق کند که وقتی روی قله ایستاده‌ای یادت نرود که همه چیز شدنی و گذراست. این تویی که تصمیم می‌گیری که برگردی یا ادامه دهی.

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۰
.

مواقعی که به شناختی از خودم می‌رسم (شناختی که مربوط به یک رفتار کلیشه‌ای‌وارم که همواره از کودکی همراهم بوده) انگار یکی از تیغ‌های ضخیم و قدیمی و سفتی که درون قلبم فرو رفته، آزاد می‌شود و در چاه می‌افتد.

دیشب یکی از رفتارهای عجیبم را سر سفره و موقع بحث با خانواده‌ام شناسایی کردم. دست‌کش دستم کردم و شبیه پلیس‌هایی که سر صحنه‌ی جرم نشانه‌ها را با دقت و وسواس به درون پلاستیکی پلمب می‌کنند، رفتار را درون یک جعبه انداختم و امروز برای استادم بازش کردم.

جواب یک کلمه‌ای استاد همان منقاشی بود که آن تیغ ضخیم و قدیمی را از درونم کند و انداخت دور.

چیزی که می‌خواهم بگویم این است که چقدر این «شناخت»، چقدر این «رو در رو شدن آدمی با خودش»، چقدر این «صراحت داشتن با وجودش و رفتارهایش» می‌تواند حال آدم را خوب کند. هرچند اولش در آوردن آن تیغ قدیمی، جانکاه و همراه با درد و خون‌ریزی باشد. اما بلاخره آدمی را سبک و از وزن روحش کم می‌کند...

۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۰۷
.

ترم دوی ارشد، درس آمار ۲ را با نمره‌ی ۵ افتادم. روزی که امتحانش را دادم، بعد از ۳ ساعت سر و کله زدن با برگه‌ی جلوی رویم، با وجود کتاب باز بودن امتحان، فقط یک سوال را توانستم حل کنم. بعد از امتحان دم در منتظر هم‌کلاسی‌هایم بودم که دیدم استادم از بیرون آمد و هم‌کلاسی‌هایم از سر و گردنش بالا می‌رفتند و فریاد العفوشان بالا بود تا استاد حداقل نمره‌ها را روی نمودار ببرد و ما را نیندازد. در هجوم زر زر بچه‌های کلاس، این من بودم که گوشه‌ای ایستاده بودم و نه اعتراضی می‌کردم و نه التماسی. استاد با تمام بی‌محلی‌اش به شاگردهای ملتمس در جواب سکون و سکوتم رو کرد به من و گفت: لعنت بهت میرزاامیری!

نفهمیدم چرا. نخواستم که بفهمم. شاید انتظار داشت تمام برگه را پر می‌کردم یا شاید دلش می‌خواست من هم با همین لهجه‌ی اصفهانی بنای زاری و التماس را به پا گیرم.

نمره‌ها روی نمودار نرفت و شبیه دومینو همه‌ی ما از این درس افتادیم.

تمام آن روزی که از امتحان برگشتم خوابگاه به بدخلقی و خاموش کردن گوشی‌ام گذشت. سوسول بازی است اگر بگویم که این اولین بار در زندگی‌ام بود که درسی را می‌افتادم. اما خب شاید کج خلقی‌ام بابت همین تجربه‌ی اولیه‌ام در مردود شدن، بود.

دیروز وقتی داشتم گوشی‌ام را به شارژ می‌زدم، خیلی اتفاقی یاد این خاطره افتادم. یاد حس تلخ زور زدن به مخ و ارور دادن. یاد وقتی که نمره‌ام را دیدم و ترسیدم از این عدد یک رقمی. یاد دوباره برداشتن درسی تکراری.

تمام این وقایع در زمان خودش برایم زهرمار بود. اما «گذشت». دیروز یادم آمد گذشت. از آن گنده‌تر و گندترش هم گذشت. تمام تب کردن‌هایم برای پایان نامه هم گذشت.

همه چیز تمام می‌شود. همه چیز.

غم‌ها. خنده‌ها. حرف‌ها. راه‌ها. پول‌ها. سفرها. روزها. شب‌ها. عمرها. بستنی‌ها. آلبالوها و و و و.

اما خب من تنها چیزی که از این دنیا می‌خواهم که ته نداشته باشد، «ریشه‌ی سبز امید» است.

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۰۷
.

یک بیماری عجیب عصبی روان‌شناختی وجود دارد به اسم «درد شبحی». یعنی عضوی که نداری درون تو درد ایجاد می‌کند. مثل درد انگشت دست وقتی دستت قطع شده است. درد فرو رفتن ناخن زیر پوست انگشت  شصتت در صورتیکه پایی نداری.

می‌خواهم اسم امسالم را بگذارم سال دردهای شبحی. سالی که در یک مبارزه‌ی دائمی بودم اما کسی روبرویم نبودم. مبارزه‌ای که حمله‌ای در آن وجود نداشت. مبارزه‌ای که حتی مبارز و مدافعی نداشت اما یک مجروح داد. خودم. سالی که در آن زخمی شدم، به زمین خوردم، دردم گرفت اما قهقرایی نداشت. زخم نداشت. درد نداشت. قربانی نداشت هیچ چیز نداشت. من بودم و ذهنی که همه چیز را بزرگ می‌کرد، بها می‌داد و از نعمت عجیب «رهایی» بی‌بهره بود. ذهنی که مدام بشکن می‌زد و مرا هل می‌داد به سمت قربانی شدن. در مسابقات کی از همه غمگین‌تره، برنده می‌شد. کاپ قهرمانی «از کاه کوه ساختن» را گرفتم. همه چیز را از خودم گرفتم. عشق، امید، اعتماد به نفس، ذوق، مهربانی، شادی و همه چیز و همه چیز را بعد وسط میدانی معرکه می‌گرفتم و همین‌ها را از خودم می‌کندم و می‌دادم دست اطرافیانم. بگیرید برایتان عشق دارم. اعتماد به نفس. شادی. سر بزنگاه فهمیدم هیچ چیز ندارم. لخت شده‌ام. خودم کجایم؟ گم شده‌ام؟

ماه‌ها شبیه معتادی که برای ترک در کمپی می‌خوابد، شده بودم. قطعه قطعه پازل‌های خودم را کنار هم چیدم و نو شدم. هنوز هم بدنم درد می‌کند اما گمان می‌کنم کافی‌ست. همین که با آن خود پنج ماه پیشم بیگانه‌ام کافی‌ست.

متن را با این آرزو برایتان تمام می‌کنم:

امیدوارم درد نکشید. امیدوارترم دچار درد شبحی نشوید. هیچ‌کس جز خودمان به خودمان بدهکار نیست!

سال‌تان بی‌درد.

عطیه میرزاامیری

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۱۲
.