گاهی فکر میکنم انواع اجنه در بدن پدرم حلول میکنند. کارهای عجیبی میکند که اگر غریبهای وارد خانه شود با دیدن آن حرکات گمان میکند پدرم بازیگریست که هدفش در خانه، برهم زدن کلیشهجات روزمره برای ماست. دارد به سمتی میرود که ناگهان از راه رفتن باز میماند و شروع میکند به خاراندن شکمش. آنقدر سخت، سفت و پرشور شکمش را میخاراند که هر لحظه گمان میکنم از اصحکاک شکم و ناخنهایش، هر آن آتش روشن میشود. برایتان بگویم که بعد از تلفن همراهش، وسیلهی دیگری که به آن وابسته است، چوب ظریفیست که یک سرش دست است! یک دست چوبی که برای خاریدن نواحیئیست که دستت به آن نمیرسد. نمیدانم اسمش را چه بگذارم. دستگاه دستی خارش؟ کمک خارشی؟ خارشسنج؟! هرازگاهی پدرم را میبینم که همچون طفلی، آرام گوشهای نشسته و با این دستک افتاده است به جان کمرش. کمک خارش وسیلهی عجیبیست که سالها پیش وقتی در حال گردش و تنفس هوای پاک بهاری در طرقبهی مشهد بودیم، پدر در یک مغازه آن را کشف کرد و بلد فریاد کشید: یافتم! همچون فیثاغورث موقع کشف یک فرمول.
برای حدس و گمانی که اول به اشاره کردم و دوست ندارم باز آن را تکرار کنم، مشاهدات زیادی دارم که هربار مرا مطمئن میکند پدرم یک فرد معمولی نیست. فرشتهی در حال مأموریت بر روی زمین است! نمونهی بارزش همین دیشب. ساعت یک نصفه شب با صدای عجیبی از روی تخت بلند شدم و صحنهی عجیبی دیدم: پدرم از خواب بیدار شده بود و روی پلههای منتهی به اتاق من نشسته بود و در آن وقت از شب، در آن مکانی که سال تا ماه پایش را رویش نمیگذارد، نشسته بود و ناخنهایش را میگرفت!
برای همین است که هرروز بیشتر از قبل دلم میخواهد کتابی در مورد او بنویسم و نامش را بگذارم: مردی از سیاره «بی۶۱۲»
چند ماه پیش برادرم قبل از اینکه بخوابد صدایم کرد و گفت صبح زود میرود کوه. اگر میآیم راس فلان ساعت توی ماشین باشم. راس فلان ساعت توی ماشین بودم. اتفاقات خانه تا کوه جذابیتی ندارد برای همین روایت را روی دور تند میگذارم و یک راست میروم سر اصل مطلب یک جملهایام: «من توی کوه غش کردم.» موقعی که از برادرم عقب افتاده بودم و صدای موسیقی توی گوشم را یکی در میان میشنیدم سرم گیج رفت. وقتی چشم باز کردم آدمهای غریبهای بالای سرم بودند که چهرههایشان را تار میدیدم. ضربان قلبم همچنان بالا بود و همه بودند جز برادرم. چشمم را دوباره بستم. بیشتر از بیحالی و ضعفم بابت این دلم نمیخواست چشمانم باز باشد چون حس «دختره خرس گنده غش کرده» داشتم. نیم ساعت نکبتی بود ولی بلاخره ماجرا تمام شد. از آن روز هروقت میخواستم تکان بخورم خانوادهام آن روز کذایی را یادم میآوردند و اولتیماتوم میدادند که «د بپا! باز غش میکنیا!» انگار صرع گرفته بودم و با هر تکانی قرار بود به رعشه بیفتم. وقتی اعلام کردم میخوام چهار روز با تیم کوهنوردی به اردبیل بروم هر سه عضو خانوادهام همزمان باهم اعلام کردند:«میخوای باز غش کنی؟!» با هزار توجیه و فرضیه و فرمول کوله را بستم و رفتم.
قلهای که در روستای اندبیل بود ارتفاع زیادی داشت. در همان بدو ورود باید این قله را طی میکردی تا میافتادی به سرازیری. میانهی راه یکی از اعضا انصراف داد و رفت پایین. گفت ماشین میگیرد و شب در جنگل به ما میپیوندد. کمی بالاتر که رفتیم تهوع گرفته بودم. دائم توی ذهنم با ریتمی شاد میخواندم «تو میتونی عطیه. دمت گرم. آره آره. یکم مونده» ولی همزمان سکانس غش کردن و افتادنم از جلوی چشمم رد میشد. یک جایی از مسیر بغض کردم و به سرقدم گفتم: تروخدا استراحت بده! اشاره کرد جایم را عوض کنم و بروم پشت سرش. شبیه احمدرضا احمدی بود. آرام حرف میزد و روحیه میداد که میتوانم. گفت قدمهایم را بد برمیدارم برای همین بود خسته شدم. هر از چندگاهی ماشالا ماشالا میبست به سرتاپایم و میخنداندم. همینجور آرام آرام به قله رسیدیم. برگشت و گفت: «تموم شد. سختیهای زندگی تموم شد».
زیر پایم را دیدم و از شگفتی توی دلم عروسی گرفتم.
این همه گفتم تا بگویم، کوهنوردی فقط ورزش نیست، که نوعی سبک زندگیست.
سبک زندگی استقامت سنجی. سبکی که به آدم یاد میدهد همه چیز تمام میشود و اگر خسته شد، بشود اما نباید از پا در آید. سبکی که آدم را یاد رعدوبرقها و تگرگها و خشکسالیهای منحوس زندگیاش میاندازد و آخر سر میزند روی شانههایش که «تمام شد». بعد مسیر رفته شده را نشانت میدهد تا بفهمی به خستگیاش میارزید.
اما در تمام این مسیر جان کندنی چیزی که میتواند آدم را برگرداند، چیزی که باعث میشود تحمل کنی و نگذاری ذهنت برایت رکب بخواند، داشتن یک سرقدم خوب است. سرقدمی که قدمهایش را با قدمهای کند تو تنظیم کند و آرام آرام تو را به رفتن و کم نیاوردنی تشویق کند که وقتی روی قله ایستادهای یادت نرود که همه چیز شدنی و گذراست. این تویی که تصمیم میگیری که برگردی یا ادامه دهی.
مادرم باورش نمیشود من هم میتوانم افسرده شوم. افسردگی برای کسی مثل من را چیزی شبیه ایمان، تقوا و عمل صالح برای مایکل جکسون میداند. هروقت مرا بیحال، کم انرژی و کم حرف میبیند، پله پله جلو میآید. اول از همه شروع میکند به رگباری پرسیدن سوال: «خوبی؟ چیزیته؟ کسی بهت خیانت کرده؟ عاشق شدی؟ کی هست طرف؟ با کی دعوات شده؟ مشکلت چیه تو آخه؟ و و و و» مرا سرگردان با دهانی یک متر باز شده از تعجب و جواب «هیچی به خدا چیزی نیست» رها میکند و در را پشت سرش میبندد تا چیزی نشنود. هیچ چیزی.
پلهی بعدی محبت کردن است. یک سیب ترش کوچک از سر کوچه میخرد و میدهد دستم که بیا بخور. این اختصاصی برای توست. یا با تمام کم حرفی و درونگراییاش مینشیند برایم خاطره تعریف میکند تا بلکه مرا هم سر حرف بیاورد. یا وقتی توی حال و هوای خودم هستم میآید و کف کلهام را ماچ میکند که همان آن از ترس بدنم به رعشه میافتد و با صدایی غرا در حالیکه قاب روی دیوار میلرزد اعلام میکنم: بابا به خدا من خوبم. ولم کنید!
پلهی آخریاش همین است: ولم میکند. آنقدر حرفهای ولم میکند که انگار سنگ کنار رودی بودهام که میخواسته با پرت کردنم روی سطح آب حفره تشکیل دهد و در دل، خودش را بابت چنین حرکت حرفهای تشویق کند. ول کردنش همراه با پرخاش است. توی صدا و لحن حرفهایش یک «تو گه میخوری افسردهای خاصی است». اما خب راستش من افسرده نیستم. خسته هم نیستم. فقط دلم میخواهد تا جایی که زخم بستر نگیرم، بخوابم. تمام تلاشم این است که با آدمها روبرو نشوم. برای توازن بین خشم و صلح درونیام نیاز دارم گاهی درونگرا شوم. خودم را حبس کنم. بخوابم. خلوت کنم. خوشحال نشوم. ساکت شوم. چربیهای دور شکمم رو توی مشتم بگیرم و به گیاهخواری فکر کنم. از ترس زمین نخوردن همان جا کف زمین بشینم و از تمام اینها فاجعهآمیزتر اینکه: آهنگهای شکست عشقی امیر تتلو رو با صدای بلند در اتوبان بگذارم و با صدای بلندتر همراهی و همخوانی کنم.
اگه هرکسی نسبت به بیشترین علاقه و خصلتی که داشت باید یه مغازه میزد، من مغازهی «امید فروشی» میزدم.