تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

چند وقت پیش یک نفر در کانالش نوشته بود که دوست دارد برای چند نفری نامه بنویسد. بعد هم فراخوان داده بود که اگر کسی دوست دارد نامه بگیرید و جواب بدهد، ایمیلش را برای او بفرستد. اضافه کرده بود که می‌تواند برای 10 نفر ماهیانه نامه بنویسد.
من سریع ایمیلم را برایش نوشتم. حالا دو ماه است (ماهی یک بار) برایم نامه می‌نویسد و ایمیل می‌کند.
من هم جوابش را می‌دهم. از روزمرگی‌ها و حس و حال‌های اینجا و اکنونی‌مان می‌گوییم.
الان جواب نامه ماه پیشم را که برایش فرستاده بودم، خواندم. عجیب بود. این گذر اضطراب و غم و شادی و ثبت آنها برایم عجیب بود.

قسمتی از نامه‌ای که نوشته بودم:
«توی این سال‌ها خیلی صبوری را تمرین کرده‌ام. راستش کمی هم موفق بوده‌ام. اما صبور بودن شبیه خیاطی نیست که وقتی بلد شدیم بتوانیم بگوییم خیاط هستیم. شبیه یادگیری ریاضی و علوم است که هرچه بیشتر یاد بگیریم، می‌فهمیم که هیچ چیزی بلد نیستیم و باید بیشتر و بهتر در وادی‌اش برویم تا یادش بگیریم و آخرش هم می‌فهمیم تمرین صبوری از موقعیتی به موقعیت دیگر فرق دارد. گاهی یک موقعیت هزاران بار برایمان پیش بیاید و باز هم ناآرامی پیش بگیریم که البته حق داریم. چه کسی گفته همیشه باید صبور باشیم؟ کاش حداقل یاد بگیریم اگر هم صبور نیسیتم امیدوار باشیم. مثل وقتی که پریود می‌شویم، از درد آشوبیم اما ته دلمان می‌دانیم که چند ساعت بعد، شبیه سربازی که جنگ درد را گذرانده، سالم می‌مانیم. سالم، زنده و امیدوار. این سه تا چیز را برایت آرزو می‌کنم.»

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۵۵
.

۱۰ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۰۳
.

عمه‌ام امروز صبح، دم دمای سحر فوت شده. ساعت 7 صبح از صدای بابام که با تلفن حرف میزد، رفتم پایین و پرسیدم: عمه فوت شد؟ و جواب شنیدم آره.

برگشتم تو اتاقم. سعی کردم بخوابم. خوابم نبرد. بیدار شدم. مثل هرروز دیگه چایی دم کردم، تا وقتی آماده بشه، با گوشیم سرگرم شدم. چایی آماده شد. با عسل خوردمش. لقمه نون پنیر گرفتم، گردو شکستم و خوردم. مثل هرروز دیگه. لباس سبز و زرد پوشیدم و رفتم سرکار. مثل هرروز دیگه. حوصله شنیدن تسلیت ندارم دیگه. شاید برای همین مثل هرروز دیگه دارم رفت و آمد می‌کنم. نمی‌خواستم با میم حرف بزنم ولی زدم. مثل هروقت دیگه. سردبیرم زنگ زد بهم و گفت: خوبی؟ گفتم خوبم. گفت کسی فوت شده؟ گفتم چطور؟ گفت جوابم رو بده. گفتم عمم. اظهار تاسف کرد.

بعد از 2 سال، امروز واقعا تنها بودم توی تحریریه. هیچکسی نبود. و تنها آدم نزدیک توی اون ساختمون چند طبقه، سردبیرم بود. تو تمام اون ساعات می‌خواستم برم تو اتاقش و بگم میشه همین جا بمونم و کارام رو انجام بدم؟ نرفتم. نگفتم چون دیوونگی رو در پستوی خانه نهان باید کرد.
۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۱
.

در مورد کتاب مورد علاقم نوشتم. اینجا. بخونید. لایک کنید و حتی نظر بذارید:)

۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۴۲
.