تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از لا به لای زندگی» ثبت شده است

اولین بار توی دانشگاه دیدمش.زمانی که له رسیده بودم توی نمازخانه.کفش های سورمه ای ام را پرت کرده بودم توی جعبه ی پایینی ِ جا کفشی.و خودم لَخ لَخ رفته بودم ته نمازخانه دراز کشیدم.نشسته بود کنار پریز و همانطور که گوشی اش به شارژر وصل بود،با انگشت سبابه اش میکشید رویش...دختران ساده ی بی آرایشی،که چادر لبنانی سرشان میکنند را دوست دارم.دخترانی که صورت بی آرایش شان قشنگ و ملیح است...دراز کشیده بودم و یواشکی نگاهش میکردم...همینطور که سرش توی گوشی اش بود گاهی لبخند عمیقی میزد.گاهی لبخند تلخ.گاهی لبخندی همراه با پِقی کوچک که تمام دندان هایش مشخص میشد.چشمانش دائم میدرخشید...نشستم...وقتی نشستم کنارش بودم.میتوانستم سرم را کمی کج کنم و مفعول خنده هایش را ببینم...سرم را کج کردم.اولین عکس را که دیدم متوجه دلیل خنده هایش شدم...عکس های دو نفری...سرش را برگرداند و بهم لبخند زدیم...همین...بعدها توی سرویس خوابگاه دیده بودمش...فهمیدم خوابگاهی ست...یک بار هم رفته بودم توی سوئیت بچه های بین الملل.آن هایی که ایرانی نیستند.آنجا بود...فهمیدم ایرانی نیست...توی مسیر خوابگاه به دانشگاه،دانشگاه به خوابگاه همیشه میدیدمش...وقتی دم در خوابگاه منتظر سرویس بودیم.وقتی دم دانشگاه شهید بهشتی منتظر میماندیم.این وسط به محض اینکه چشم مان به هم میخورد،تنها لبخند میزدیم...همین...چند روز پیش نمیدانم کِی و کی بود که گفت:لبنانی ست.فقط برای تعطیلات عید یا تابستان میرود لبنان...داشت روسری اش را درست میکرد.بعد از سه ماه حلقه اش را دیدم...یاد عکس گوشی اش افتادم...نگاه مان بهم افتاد...خندیدیم...

۱ نظر ۱۸ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۶
.

سه تا دختر بودیم که کِش موهایمان را باز کردیم و خودمان را پرت کردیم روی تخت و زمانیکه سرمان را روی بالشت گذاشتیم موهایمان پخش شد روی سفیدی اش.رنگ موهای یک کداممان خرمایی بود،رنگ یکی دیگر مشکی و آن یکی که من بودم،حنایی-مشکی-قهوه ای-!!!!بالشت ها را رنگی کردیم و به سقف خیره شدیم...گفتم برایتان داستان بخوانم؟!خنده شان را ندیدم ولی قطعا خندیدند...سر تکان دادنشان را هم ندیدم ولی قطعا سر هم تکان دادند...اول برایشان مرتضی برزگر را خواندم...ساعت از یازده گذشته بود اما در زدند.همان پسره پشت در بود که مرا یاد هری پاتر می انداخت...برایمان بستنی اورده بود...موهایشان را از روی بالشت جمع کردند و نشستند به بستنی خوردن...برایشان همچنان میخواندم...عشق روی پیاده ی مستور را خواندم...یاز هم مستور خواندم...یاز هم دراز کشیدند و بالشت ها را رنگی کردند..."قاب های خالی"ِ فهیم عطار را خواندم و بهشان گفتم:عشق تاریخ انقضا دارد؟!مو خرمایی گفت دارد.گفت عشق فقط تا قبل از ازدواج است.بعد از ازدواج زندگی بوی گه میگیرد.عشقی دیگر دیده نمیشود...گفتم به عشق و تاریخ انقضایش فکر کنید...چند دقیقه بعد نور موبایلم را انداختم روی چشم های مو مشکی و دیدم کنار دستم خوابش برده...مو خرمایی هم روبرویم خوابیده بود...فردا شب توی قطار هیچ کدام مان کِش موهایمان را باز نکردیم...برایشان داستان خواندم و با داستان اول خوابشان برد...خوابیده بودند و من سرم را چسبانده بودم به پنجره ی یخ و سیاه قطار و همزمان با تق تق صدایش به این فکر میکردم ک عشق تاریخ انقضا دارد؟کش موهایم را باز کردم...شب مشکی و حنایی و قهوه ای شد...

۹ نظر ۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۸
.

صبحی که بوی باران تو را از رختخواب بلند کند؛بی شک باید روز خوبی را برایت رقم بزند...قطره های بارانی که لا به لای شاخه های درختان زرد دلبری میکنند را محکم و نرم تر ببینید و لبخند بزنید...

۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۲
.

صرفن خواستم بیایم اینجا و ببینم ک نوشتن و روی کیبرد زدن با دست هایی که از سرما یخ زده اند و چشمانی که از بیخوابی کم سو شده اند و بدنی که از خستگی له شده است ؛چه مدلی میتواند باشد...لازم به ذکر است که لب هایم متورم و خشک شده اند و از سرما بر خود میلرزم و از شدت خواب میخواهم اشهدم را بخوانم..اما تمام این ها به دیدن اولین برف پاییزی می ارزد که به محض پیاده شدن از اتوبوس در نزدیکی دانشگاه فریاد برآورده که برررررررف این بالا داره برف میااااااد...

۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۰:۱۴
.

یک روزی هم می آیید اینجا و میبینید بعد از شش سال با دنیای مجازی خداحافظی کرده ام ولی خب زیرزیرکی در جایی دیگر با یک هویت مستعار-مثلن تحت عنوان هایی:دخنر مهر،دانشجویی فلک زده،دور از خانه،و این مدل اسم های تین ایجری-مینویسم.چرا؟!چون گاهی خسته میشوم.با هویت وافعی نوشتن ینی یک روز وارد خانه میشوی و میبینی صفحه ی وبت جلوی بابایت باز است...ینی یک روز وسط دانشکده دختری جلویت را میگیرد و اسم وبت را به خودت پس میدهد و این ینی هع من تو را میشناسم...ینی دوستان واقعی ات وقتی تو را میخوانند کوچکترین نقطه نظرم میشود نقطه ضعف شان و شروع میکنند به کوباندن شان توی سرم...ینی خیلی جاها خیلی افراد آشنا سوتی میدهند که نوشته هایم را دنبال میکنند...و امروز،آخرین سوژه این بود که هم کلاسی ام وبلاگم را پیدا کرده و وقتی در کلاس اطلاع رسانی حرف سر وبلاگ نویسی میشود جیغ میزند که استاد فلانی(اشاره میکند به من)وبلاگ نویس است و یک پوزیشن شای دارد وبش!!!!!!!!حالا شما شدت یخ کردن دست و پایم را تصور کنید که همزمان با لرزش های خفیف بدنی ام، استاد از من میخواهد وبم را برای بچه های باز کنم...باز کردم؟!خب معلوم است.مجبور شدم.مجبور...بعد هی خدا رو قسم میدادم نرود روی پست های بی ادبی ام مانور دهد.نهایتش این بود که خودم عنان از کف داده و ب جای استاد درباره ی منوهای وب حرف زدم...حالا باید تا آخر دوره ی ارشد حواسم را جمع کنم وقتی وبم را باز میکنم از اصطلاحات زشت که مثلن فلان چیز را خوردم،به فلان جایم نیست،گه کاری هایی که میکنم،از بیماری های واضح جنسی ِ موجود در جامعه و هم چنین از روزانه نویسی صرف نظر کنم و تنها و تنها بگوبم:چه رشته ی خوبی دارم من.چه دوستای خوبی.چه دانشگاهی.چه استادایی.به به.هوا چه خوبه.همه چه خوش اندام ند...سپس کمی گل و بلبل دانلود کنم که ضمیمه ی پست هایم باشد...آی لاو یو استاد گیتا...هپی یور نایت...یور آر سو کیوت...آی لاو یو سو ماچ...

۱۷ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
.

به دلیل ازدحام زیادی که بچه های دبیرستانی در قسمت ِ زنانه ی ِ اتوبوس ایجاد کرده بودند،آرام آرام روانه ی قسمت مردانه شدم و بالای سر دو پسربچه ی دبستانی ِ کوله به دوش،ایستادم.پسرک لاغرتر سر ایستگاه پیاده شد و دوست تپلش داد کشید:"اگر بار گران بودی که بودی.خدا روشکر که رفتی"و بعد جفتشان دستان کوچکشان را گرفتند جلوی دهانشان و خندیدند...جا برای من باز شد و من کنار پسرک تپل نشستم.من،پسرک،و مرد میانسالی که عینک به چشم و انگشتر عقیق به دست بود به ترتیب کنار هم نشسته بودیم.مرد عینک به چشم به پسرک تپل خندید و گفت شعر را اشتباه خوانده و پسرک با لهجه ی شیرینش گفت:" میدونم.شوخی کردم.من و دوستم مثل پسر خاله ایم.باهم زیاد شوخی میکنیم."مرد عینکی که شبیه معلم ها بود گفت:"ارزش دوست خیلی بیشتر پسر خاله هست.تو پسر خاله ت رو خودت انتخاب میکنی؟"تپلک گفت:"نچ".مرد ادامه داد"تو برای داشتن پسر خاله هیچ دخالتی نمیکنی.خدا بهت میده.اما دوست رو خودت انتخاب میکنی.خودت تصمیم میگیری کی دوستت باشه کی نباشه.همین ارزشش خیلی بیشتره.پس دوستی را انتخاب کن که تو را به جاهای خوب برسونه."...از اتوبوس پیاده شدم و تا خانه به این فکر میکردم،که من پسرخاله ای ندارم اما چند تا دوست دارم؟!!!


موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۰
.

برای منی که نهایتِ تنها بیرون ماندنم در شب ها و روی تخت ُ توی اتاقم نخوابیدن،مسافرت های دانشگاهی و دبیرستانی بود و کسانیکه کنارم میخوابیدند دوستان نزدیک یا آشنایانم بودند،برای منی که چاهار پنجم عمرم را در اتاقم خوابیده ام،در اتاقم درس خوانده ام،در اتاقم تنهایی گریه کرده ام،در اتاقم فرمانروایی کرده ام،برای منی که هروقت عشقم میکشید بعد از نماز صبح میخوابیدم،هروقت خسته بودم نه شب،برای منی که شب ها وقتی همه میخوابیدند  سرک میکشیدم توی اتاق هایشان تا صدای نفس کشیدن تک تک شان را بشنوم و بعد با خیال راحت به خواب میرفتم،برای منی که اگر درد ماهیانه ی نصفه شبی سراغم می آمد،از درد ناله میکردم و خدارا شکر میکردم کسی کنارم نیست،برای منی که با سه نفرِ دیگری که اتاق هایشان،پایین اتاقم بودند یک خانواده بودیم،خانواده ای که در هر صورت حتی در دعواهایمان هوای همدیگر را داشتیم،گاهی با خنده میخوابیدیم،گاهی با گریه و هرچاهارتایمان،چاهار نفر جدایی ناپذیری بودیم،برای من،برای منی که حالا محل اقامتم،محل خوابیدنم،باید تغییر کند،برای من خوابگاه چه جور جایی میتواند باشد؟!...

۰۳ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۳
.

خب راستش،حتی روزهای تولدت هم روز خاصی نیست و هیچ اتفاق خاصی قرار نیست در آن بیفتد.در مشروح خبرهای ویژه،کسی اسمی از تو نمی برد که یادآور شود امروز به دنیا آمده ای...وسط خیابان کسی از روبرو نمی آید که خیلی اتفاقی میان جمعیت تو را به آغوش بکشد و خرسندی خود را از به دنیا آمدنت،اعلام کند.هیچ مهمانی ِ دسته جمعی یی دعوت نیستی و سورپرایز نمیشوی...زنگ و در زدن پستچی و دادن بسته های کادو پیچ شده مربوط به گذشته و دوستی ئی فراموش شده،بود و حتی مامور کنترل برق و آب هم آن روز زنگ خانه را فشار نمیدهد...در تاریک شب هیچ نور افشان یی در آسمان نیمبینی و اسمت در آسمان نقش نمیبندد...بارانی نمی بارد و حتی تو به یک پیاده روی ِ دونفری دعوت نمیشوی...در چیپ ترین حالت ممکن حتی عضو فیس بوک هم نیستی که فرت فرت دوستان پیام های تبریک بفرستند و به روی خودشان نیاورند که همه شان را تقویم فیس بوک باخبر کرده...تو حتی دیگر دانش آموز نیستی و به مدرسه نمی روی تا حداقل ابر و بادی به تخته سیاه آویزان کنند و تولدت را به شروع ِ سال تحصیلی بچسبانند...در روز تولدت حتی بانک ها،شهر کتاب ها و فلان جاهای عمومی هم بر اساس روال همیشگی شان پیامی نمی فرستند_شاید مامور فرستادن پیام ها ازدواج کرده و فکرش مشغول است و هزار گرفتاری دارد و وااااااااااا چه توقعاتی از یک آدم تازه متاهل شده_...روز تولد تو تنها روز تولد توست و این غم انگیز است که روز تولد تو با هیچ فلشی به بودن ِ هیچ آدمی ربط پیدا نمیکند.که تنها پیام هایی فرستاده میشوند که مضاف بر لطف شان میخواهند اعلام کنند که مرا دیده اند و برایشان مهم هستنم و دست از سر کچل شان بردارم و ناراحت نشوم چرا که روز تولدم را فراموش نکرده اند...روز تولدت تنها مبارک باشی میشنوی و این شور اندوه قلبت را در می آورد(!!!)که مبارک هستی،نمیشنوی......بر خلاف سال ها قبل که برای تولدم  روزشماری میکردم و از شما چه پنهان برایم مهم بود برای چه تعداد آدمی مهم هستم،امسال حتی به وجود آمدنم در اولین روز پاییز چندان چیز جدید و جذابی نبود.چراکه در بیست و سه سالگی دریافتم مبارک باشی ها و همراهی آدم ها در گفتن این جمله آنقدرها مهم نیست.مهم نیست چه تعداد آدمی در گفتن این جمله کورس میگذارند...باید بروم دنبال مبارک بودنم که حتی اگر روزی نبودم،آنقدر بودنم مهم و مبارک بوده باشد که در مشروح خبرهای ویژه بگویند امروز تولدم بوده و روحم شاد و یادم گرامی باد...

۱۶ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۵
.