تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از لا به لای زندگی» ثبت شده است

از نوشته‌های بدون فکر:

 

می‌خواستم این بار آن زیر تیتری را که نشان می‌دهد بدون فکر روی کیبور می‌کوبم و تایپ می‌کنم، ننویسم. فکر کردم مگر کسی هست که در وبلاگش بنویسد و قبل از نوشتن کلمات را یک دور سرهم بندی کند، یک بار از رویش بخواند، ویرایش کند، پاک‌نویس کند و در آخر منتشرش کند؟ فکر کنم ما باقی مانده‌های این جزیره‌ی کم سکنه‌ی وبلاگ نویسی دیگر عادت کرده باشیم چطور مغز پر از جریان و قلب مملو از احساساتمان را بدون احتیاط اینجا و در این صفحات خالی کنیم. مثل کامیونی پر از شن که بدون ترس از شکستن بارش، همه را یک‌جا میریزد وسط زمینی که باید!

***

یک بار توییت زده بودم که گاهی دلم می‌خواهد دوست داشتنش را به کسی جز خودش بگویم. کس خاصی نه. فقط بگویم که چطور می‌شود کسی را چنین دوست داشت و وقتی کلمه کم می‌آورم آن آدم کمکم کند، حسم را در قالب دیداری یا شنیداری جلوی خودم به رژه بکشانم. گفتن از دوست داشتنی که تمنایش را دارم، نه نشات گرفته از پز دادن است _که اصلا آدم آن نیستم_ و نه نشات گرفته از عطش نمایش دادن دارایی‌هایم. فقط انگار گاهی نیاز به همدلی دارم. همدلی در دوست داشتن. شاید اسمش همدلی هم نباشد. همان تعادلی باشد که گاهی نیازش داری و تنها دست‌وپا چلفته شرح دادنش کمکت می‌کند تر و تمیز شوی. بعد ذهنم ترقه زد و گفت اینجا. اینجا همان جایی است که میتوانم بنویسم ولی یادم می‌رودش. در این سال‌ها از غم‌ها و اشک‌ها و نفرت‌ها گفته‌ام و حالا باید لابه‌لایش بیایم و شرح شیفتگی‌های جدیدم را نه با جزئیات که با کلیات بنویسم.

بنویسم؟ نمی‌دانم. شاید با بیکاری موقت(!) و فرساینده‌ام شقفت کنم و وقتی را برای خودم و نوشتن از خودم و برای خودم بگذارم. اگر بگذارم.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۰۸
.

ازدواج کردم. دوست داشتم این خبر را خیلی غیرمستقیم‌تر می‌گفتم/ می‌نوشتم. اما راستش از خودافشایی شرم دارم و از خودافشایی‌های عاشقانه/ احساسی علاوه‌بر شرم، ترس هم دارم.
عصر روز عقدم وقتی همه چیز به خوبی تمام شده بود، وقتی او خواب بود، وقتی مهمان‌ها نبودند و وقتی بوی گل و شیرینی و ادکلن مالیده شده به عرق روی پوستم در مشامم پر شده بود، گریه کردم. طولانی، بدون دلیل و باکلی دلیل. خسته بودم، پی‌ام‌اس هم. استرس‌های روزهای قبل خاموش شده بودند و باید از بدنم خارج می‌شدند. خوشحال هم بودم. اما بیشتر از خوشحالی عجیب‌ترین حس ممکن را تجربه می‌کردم: یقین پیدا کرده بودم. چقدر صبور بودم و چقدر بابت این صبوری ناامید و امیدوار شده بودم‌. چقدر امیدوار بودم و بابت این امیدواری صبوری و بی‌صبری کرده بودم.
《ایمان》درون رگ‌هایم می‌جوشید. ظرفیتش را نداشتم. همیشه ثمره‌هایی که دیده و چشیده بودم دست خودم بود. حداقل برای به‌دست آوردن‌های قبلی تلاش کرده بودم و برای این اتفاق هیچ تلاشی نکرده بودم جز صبر و امیدواری. و این صبر و امیدواری فعل نبود. اجبار بود. اجباری که درون خودم تزریق می‌کردم تا زنده بمانم.
خودم را زنده نگه داشتم تا امروز را ببینم. امروزی که عجیب‌ترین دارایی جهان درونم چشم باز کرده: یقین. ماهی‌ای که از توی دستم سر می‌خورد ولی اگر سفت بگیرم هم خفه می‌شود و می‌میرد.

۲۲ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۲
.

از نوشته‌های بدون فکر:

بیچاره‌ی گرما بودیم. بیچاره‌ی آتش یا کمی باد گرم تا سردمان کند. میم کاپشنش را به من داده بود و وانمود کرده بود آنقدرها که من فکر می‌کنم سرد نیست. بعد چپیده بود جایی که نخواستم بدانم کجاست. نخواستم بدانم چون نمی‌خواستم کاپشنش را پس بدهم. سردم بود. عین سگ. می‌لرزیدم و به این فکر می‌کردم جنوبی‌ترین نقطه‌ی ایران چطور می‌تواند این چنین سرد باشد؟ آتش روشن کرده بودند و مست شدند. جای خودم را باز کردم و روی زمینی که آنها ایستاده بودند، نشستم. میان مستی‌شان دست دراز کردم سمت پیرمرد روبرویم که بعد از سر کشیدن از لیوان کهنه‌اش، سیگاری در آورده بود. محتاج آن یک نخ سیگار بودم. آتش، برق انداخت در چشمانم و پیرمرد نگاهش سمت نگاه من آمد. دستش را دراز کرد و آن نخ سیگار را در دست دراز شده‌ی من گذاشت. بدون حرفی. و تنها با نگاهی. بیچاره‌ی آن نخ سیگار بودم تا بلکه آتش روی سیگار از دهانم وارد ریه‌هایم شود و از ریه‌هایم منشعب شود به تمام بدنم. گرمم کند. صدای باد و جرقه‌ی آتش توی گوشم می‌خواند که چقدر در آن لحظه بی چاره‌ام. در شبی که بین یک مشت آدم غیرخودی، بین سرما و بوران، بین هیچ‌کس و بی‌کسی گیر کرده بودم. بعد سیگار سعی کردم خودم را با رویا گرم کنم. گرم شدم. مثل تمام آن‌هایی که با مستی دورم می‌رقصیدند و من با فتیله‌ی سیگار در دستم، کف زمین یخ نشسته بودم.
 بیچاره‌ی آن بوسه روی پیشانی و گردن عرق کرده‌اش می‌شوم. درست زمانی که هست و وقتی نیست. محتاج دست کشیدن روی زبری صورتش. وقتی که کنارم هست و کنارم نیست. هزار بار بین خواب و رویا دیده بودم که از این شهر رفته‌ام و جایی ساکن شده‌ام که نمی‌دانم کجاست. اما دستانم دور بازوی کسی قلاب شده که آن آدم تمام خانه‌ی من است. بین جدال فراموش کردن فراموشی‌ام بودم که پیشانی عرق کرده‌ام را بوسید و بین جدال فراموشی خاطراتم بودم که گردن عرق کرده‌اش را بوسیدم و ایمان آوردم رویاهای قدیمی رویاهای خوبی بودند. حتی در سرما. حتی زمانی که بیچاره‌ی گَرد گرمایی بودم از ابهت کوچک یک نخ سیگار.

 

۱۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۱
.

از نوشته‌های بدون فکر:

حالا خوشحالم که زنده‌ام و فرصت زندگی کردن داشته‌ام. چون بلاخره بلند شده‌ام. کمی خاکی هستم و اضطراب دوباره افتادن دارم. اما خوبم. همین که به خودم امید بسته‌ام و می‌دانم آنی که دست‌گیرم است و بلندم می‌کند خودم هستم، شادم می‌کند. قوی بودن را در گوش قلبم نجوا می‌کند و همین حالم را خوب می‌کند.

در اواسط بیکاری جایی از کرختی، گریه و ناامیدی خسته شدم. تراپیستم هم هین را همیشه می‌گوید. اینکه کمک کننده خودم هستم و از حال بد حوصله‌ام سر می‌رود. دست خودم را جایی گرفتم و گفتم یا کاری می‌یابم یا کاری می‌سازم. کاری نیافتم و شروع کردم به جان بخشی ایده‌های قبلی‌ام. سعی کردم نترسم اما ترسیدم. سعی کردم ترس از پا درم نیارد و اعتماد کنم به خودم. برای اولین بار اعتماد کردم به خودم. حالا در جای خوبی هستم. لااقل از اعتماد به خودم تا اینجای کار راضی‌ام. مراجع آنلاین می‌بینم. پاتوقی برای نوجوانان در دست احداث دارم. دوستانم کمک و تشویقم می‌کنند. و از آن مهم‌تر دارم با عنوان شغلی‌ای شناخته می‌شوم که همیشه دوست و آرزویش را داشتم: روان‌شناس کودک و نوجوان.

۲۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۳۰
.

از نوشته‌های بدون فکر:
 

1400 چطور تمام شد؟ 1401 چطوری آغاز شد؟ نمی‌دانم. یعنی خوب می‌دانم اما نمی‌خواهم به آن فکر کنم. پایان خوبی نداشت و این خوب نبودنِ پایان گره خورد به آغاز سال. هنوز هم نمی‌دانم جا گذاشتن یک سری چیزهای شخصی و اعتقادات ذهنی‌ام در آن سالی که رفت، خوب است یا بد. به گمانم باید خوب باشد. اینکه دیگر انتظاری برای به‌وجود آمدن خیلی چیزها از جمله حادثه‌ی عشق ندارم. اگر اتفاق بیفتد خوب است اما نیفتد هم مضطربم نمی‌کند. شاید همین برگردد به بالا رفتن سنم. اینکه آدمی در سن و سالی آنقدر منتظر یک چیز است که اگر در بازهی به آن مراد نرسد، یک شبی بعد از گریه کردن‌هایش، دستانش را باز می‌کند، نفس عمیق می‌کشد و می‌گذارد نباشد. از نبودن غمگین است اما فقط غمگین و عذابی نمی‌کشد. نمی‌دانم الان در چه وضعیتی به سر می‌برم. چون دیگر روزنامه‌نگار نیستم. از تحریریه دسته گلی که بعدتر آن مردک به طویله‌ای برای لیسیدن مغزهای زنگ زده‌ی دارودسته‌اش درست کرد، بیرون زدم. در حال حاضر بیکارم. گهگاهی فکرهایی به سرم می‌زند. فکرها را با سجاد و هاجر درمیان گذاشتم. حمایتم کردند. درخواست کار برای کلینیک دادم. گفتند بیا. یک قدم جلو آمدم و اعلام کردم که ایهاالناس دارم ترس‌هایم را می‌زنم کنار. پرده‌ی اول هستم و می‌خواهم بروم در دل کار کردن با رشته‌ای که برایش خون دل خوردم. امید دارم؟ نه. ناامیدم؟ زیاد نه. کم آره. هیچ چیزی الان نمی‌دانم. فقط چیزی که می‌دانم خواستن آن قلب پراامید سابقم است. قلب پرامید خوشحالم.

۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۰۳
.

روز آخری است که در تحریریه هستم. روز آخر کاری‌ام اما یکشنبه است. خوشحالم؟ نمی‌دانم. ناراحتم؟ اصلا. وقتی روزهای خوب دو سال قبل را مرور می‌کنم دلم تنگ می‌شود. برای تمام خنده‌ها و گریه‌های خبری. برای روزهایی که بعد از روزنامه به کافه می‌رفتیم. برای صبح‌های زودی که باید گزارش می‌گرفتیم. برای گزارش‌های جنجالی. برای خبرهای سانسوری. برای تلویزیون تحریریه که در مواقع حساس کشور روشن می‌شد.

اما به روزهای الان که فکر می‌کنم می‌بینم بُرد در رفتن است. برای منی که عاشق بُردن هستم، اضطراب‌های معلق بیکاری موقت را به جان می‌خرم و می‌روم.

۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۵۸
.

جان کندم برای اینکه روی مهارت‌های اخلاقی و ارتباطی‌ام کار کنم و این جان کندن نتیجه داد. خبرنگار شدم. از خلق و خوهای پایین خودم را نجات دادم. روابطم را گسترده کردم. خط نهایی استقلال را با دوربینی دیدم و در مسیرش دویدم. دویدم و رسیدم. کاپ را دو دستی تقدیمم کردند، بالا رفتم و تبریک شنیدم بابت موفقیتم. در تمام این سال‌ها در پیاده‌روهای شهر، در پارک‌های دور و محله‌های نزدیک تنها با گوشی‌ام (که برای ضبط کردن صداها بود) سر کردم. پیرمردهای رنجور را دیدم. پیرزن‌های غرغرو را. نوجوانان مهاجم. کودکان در تلاش برای پیدا کردن دوست. دوستشان شدم. ناسزا شنیدم. ترسیدم. توهم زدم تحت تعقیب هستم. در میان همه تهاجم‌ها باز هم تشویق شدم. اسمم را از زبان دیگران شنیدم. گزارش‌هایم را در دست دیگران. کارتی دستم داشتم که علامت حاکم بزرگ بود. وضعیت حاکم را دیدم. غمگین شدم و بیشتر خشمگین. برای خودم. برای روزهای جوانی‌ام و برای روزهای گذشته‌ی جوانی‌ام. از سیاست عقب کشیدم و سیاست به من زیاد چسبید. تلاش کردم رهبر زندگی خودم شوم و نشد. سیاست چسبیده بود به زندگی خودم. سرخورده شدم. بارها با اخبار جاری زاری کردیم. دوشادوش هم. در آن سال نحس نود وهشت، در برف و باد و دود و آتش اعتراضات بودم. باز هم باهم گریه کردیم. دست انداخته بودیم گردن هم و شعار دادیم. تهدید شدیم اما بزرگتر آن روزهایمان کنارمان بود و جلو افتاد تا ما گیر نیفتیم. به قول سین «روزهای بسیاری را در سودای بهترکردن جهان و اتلاف انرژی با بیزاری از سیستم رفتاری کشورم گذراندم.» از اخبار فاصله گرفتم اما چون اخبار به من چسبیده بود، فاصله چندان فاصله نبود. شغلم را دوست داشتم؟ زیاد. اما کار کردن در این سیستم را نه. سیستمی که به ما امر می‌کرد همانی باشیم/ همانی را بنویسیم که اتفاقا ما برای آن «بودن» معترض بودیم. حالا که در این سیستم ته کشیده‌ام و چیزی نمانده تا ابطال حکم خبرنگاری‌ام، خواستم بگویم راضی‌ام. برای تمام این سال‌هایی که گوشه خیابان گزارش گرفتم، پشت صحنه تهدید شدم و روی صحنه همانی بودم که یک روزی سر کلاس ادبیات در پرسش دبیرمان که گفته بود می‌خواهید چه کاره شوید گفته بودم: «خبرنگار».
پی‌نوشت: دارم جان می‌کنم برای اینکه تبدیل به دیگریِ دیگر خودم شوم که در تمام این سال‌ها کسی نپرسید و تنها آدم‌های نزدیک زندگی‌ام می‌دانستند می‌خواهم چه کاره شوم: «روان‌شناس کودک و نوجوان!»

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۰ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۰۶
.

یه صفحه از حال و روز و اتفاقات این روزهام توی دفترم نوشتم. آخرش رو با این جمله تموم کردم: «من به این پیروزی نیاز دارم.»

۰۶ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۴۳
.

بعد از 5 روز از سفر برگشتم. به پریسا می‌گویم سفر شگفتی بود. از همه نظر. می‌گوید دقیق‌تر توضیح بده. نمی‌توانم. توضیح بیشتر را نمی‌توانم. تمام حواسم در این سفر درگیر بود. حتی حواسی که در حالت عادی و در زندگی روزمره و حتی در علم هم تعریف نشده است. چطور می‌توانم از خوابیدن زیر خروارها ستاره بگویم وقتی همه‌جا ساکت است؟ یا چطور می‌توانم بگویم من آبیِ دریایی را دیدم که هیچ‌جا آن دریا را ندیده بودم، هیچ‌جا آن رنگ را ندیده بود و هیچ‌جوری نمی‌توانستم این رنگ و آن قاب را در عکسی بگنجانم؟ برای اولین بار در زندگی‌ام از شگفتی چیزی گریه‌ام گرفت. تجربه و حسی که همیشه گمان می‌کردم وقتی مادر می‌شوم می‌توانم حسش کنم. و حالا، در این لحظه از زندگی رو به 30 سالگی‌ام تجربه کردم.
برگشته‌ام به زندگی عادی و روزمره‌ام در شهری که دوستش ندارم و دائم از خودم می‌پرسم با چه چیزی می‌خواهی خودت را نجات دهی؟ و دوباره و دوباره و دوباره به یک جواب می‌رسم: سفر.

۱۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۳۶
.

به بابا که این روزها زیادتر و دقیق‌تر می‌بینمش

من همیشه در هر تریبونی از مادرم مینوشتم. یعنی آدم‌هایی که نوشته‌هایم را دنبال می‌کردند، با مادرم به‌صورت ناخودآگاه آشنا شده بودند. گاهی از من حالش را می‌پرسیدند. گاهی می‌گفتند که هوایش را داشته باشم و گاهی هم یک «خوش به حالت» نصیب رابطه با مادرم می‌کردند. پررنگ کردن مادرم در زندگی‌ام به نوشته‌هایم هم پس داده بود. آدم نزدیکم او شده بود و آنقدر جای بقیه اعضای خانواده‌ام را گرفته بود که برخی فکر می‌کردند من تک بچه‌ای تک والد هستم.


ننوشتن از پدرم، دلیل واضحی نداشت. اینکه چرا پدرم در نوشته‌هایم پیدایش نیست، ناشی از خیلی چیزها و هیچ چیزی نیست. من هم سعی ندارم رابطه‌ی عجیب، شکننده و روی تیغ خودم با پدرم را بسط و شرح بدهم. بسط و شرح هرچیزی در فضای مجازی غلط است. در فضای حقیقی غلط‌تر. عجیب است و این( اینکه توضیحات را کنار بگذارم) را در سراشیبی رسیدن به 30 سالگی یاد گرفتم. رابطه با پدرم را هم. ارتباط درست. سازنده. پر مهر. دوستانه. و در آغوش کشیدنش را حتی.


از معجزات تراپی هم نمی‌خواهم بگویم. به چند دلیل که دو دلیلش این است که هرموقع اشاره‌ای به جلسات درمانم کردم، حداقل سه نفر آدرس و نشان تراپیستم را خواستند. من از لقمه‌های آماده و آدرس دادن به آدم‌های غریبه خوشم نمی‌آید. اخلاق خوبی است یا بد هم مهم نیست. خوشم نمی‌آید. مثل قهوه که همه از آن خوششان می‌آید و من به دلیل آلرژی‌ام سعی کردم از آن بدم بیاید. دلیل دومم این است که آدمی در مقابل تراپی رفتن، حجم عظیمی از زخم‌های باز شده را مدتی طولانی با خودش حمل می‌کند. زخم باز را با خودش این طرف و آن طرف می‌برد. تراپیست معجزه نمی‌کند. تراپیست بکن و نکن نمی‌کند. تراپیست شفا دهنده هم نیست. برای همین آدم‌ها از دور می‌خوانند و از دور می‌بینند که چیزی در تو ترمیم شده و تراپیست را پیامبری می‌بینند که قرار است آتش درونت را به گلستان تبدیل کند. برای همین نمی‌خواهم به تراپیست‌ها وجهه‌ای مقدس بدهم. از آن طرف نمی‌خواهم بادی در غبغب بیندازم و بگویم تمام و کمال و صفر و صد ترمیم به دست خودم انجام شده است. این شفادهی که شاید موقت هم باشد، یک رابطه دوسویه است. من خواستم. من زجر کشیدم. من روزهای زیادی بعد از تراپی خواب‌هایم آشفته بود، ارتباطاتم قطع بود، دنیایم پر از خون و گلوله بود. اما صبوری کردم و خوب جای زخم‌ها را حفظ کردم. من خواستم که تراپیست همراهم باشد، زخم‌های پنهانم را نشانم دهد، درد نهفته را روشن کند و الان اینجایم. با اندکی تغییر در روحم. ذهنم و جهان بینی‌ام.


بگذریم. داشتم از شفای رابطه با پدرم می‌گفتم. و الان اینقدر میان حرف خودم، حرف زدم که یادم رفت چه می‌خواستم بگویم. حالا گذرا و خلاصه می‌خواهم بگویم در طوفان انقلاب‌های شخصی‌ام، در این روزهای ملتهب، جنگی و آلوده، او بزرگترین پناهی بود که موقعی رگبار طوفان، طاقی بود که بالای سرم به وجود آمد و هرروز تکرار می‌کرد: «من درستش می‌کنم.» او حامی‌ترین آدم زندگی‌ام بود و من چقدر چشم دلم خاموش بود که تا 30 سالگی او را ندیده بودم.

۳ نظر ۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۵:۵۶
.