تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

شنبه‌ها

يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۰۰ ق.ظ

 

[از نوشته‌های بدون فکر]
به یاد وبلاگ‌نویسی قدیم؛ روزانه نوشت:

شب قبل، شب هجوم پی‌ام‌اس بود. شبی که بعد از مدت‌ها، ساعت‌ها گریه کردم. برای تمام این روزهایی که در این سال گذشت و روحم فشرده شد. بعد به چشمانم، به مغزم و به تمام سطوح بدنم التماس، شکایت و حکم کردم که بخوابید. نمی‌دانم چه موقع از شب بود که خوابیدم اما ازین خواب‌هایی که بیداری. انگار فقط بدنت خوابیده و مغزت مثل ماهی در آب، چشمانش را باز گذاشته.
ساعت ۸ صبح با صدای آلارم گوشی متوجه شدم باید تا ساعت ۹ مقاله‌هایم را برای روزنامه اطلاعات ایمیل کنم. مقاله‌هایی که حتی سوژه‌اش را هم پیدا نکرده بودم. ساعت ۹ و ۲۰ دقیقه، با بدنی خشک کف زمین، دهانی شور و گس، چشمانی پف و قی‌کرده دکمه‌ی سند ایمیل را زدم. یک ساعت بعد خانه را به سمت محل کارم ترک کردم و وقتی به ایستگاه رسیدم اتوبوس پیش پایم گاز داد و رفت. تصمیم گرفتم تا مسیری که قرار بود با این اتوبوس بروم، پیاده‌روی کنم. این روزها شبیه فارست گامپ شده‌ام. آنقدر راه می‌روم که یک دفعه به خودم می‌آیم و می‌گویم کافی‌ست. به این پاها حالا حالا نیاز دارم. بعد وقتی می‌نشینم متوجه می‌شوم فنر اسکلت پاهایم در حال دررفتن بوده و اگر نیم ساعت بیشتر راه رفته بودم باید از فردا با ویلچر تردد می‌کردم!
یه محل کارم می‌رسم. کارم را دوست دارم. همکارانم را هم. ناهارهایی که باهم می‌خوریم. صدای کیبوردی که در سکوت فضا می‌آید. خوراکی‌هایی که بی‌هوا به هم تعارف می‌کنیم. خبرها، جک‌ها و تحلیل‌هایی که یک آن یک نفر از آن دور می‌گوید و سکوت را می‌شکند. شیرینی‌هایی که به زور از هم می‌گیریم. خنده‌های الکی. گیر دادن‌هایمان را هم. 
آنقدر سرم سنگین است که تصمیم می‌گیرم امروز هندزفری در گوشم نگذارم و گوش و مغز پر شده از موسیقی‌ام را به مرخصی بفرستم. صدای اذان می‌آید و دلم آرام می‌شود. آدمیزاد عجیب است. اگر تا دیروز صدای اذان استرس را با سرنگ به‌زور و وحشیانه وارد رگ‌هایم می‌کرد، الان به‌زور اما مهربان آرامش را به خونم تزریق می‌کند. حتی نمازخانه کوچکی که هرروز چهارنفری در آن نماز می‌‌خوانیم را دوست دارم. 
شنبه‌ها کارهایم را زودتر از روزهای دیگر انجام می‌دهم تا بتوانم زود کارم را به قصد کلاسم ترک کنم.
کلاس شنبه‌ها را دوست دارم. در مورد درمان دلبستگی و بازی درمانی در کودکان است. همانطور که یاد می‌گیریم، رنج‌های کودکی خودمان را هم جلوی چشمانمان ردیف می‌کنیم، غمگین می‌شویم، حالمان بد می‌شود اما مواجهه شدن و سرکوب نکردن را یاد می‌گیریم. بعد می‌فهمیم چه رها شده‌ایم. چه بلد شده‌ایم غم‌ها را بدون واپس زدن، بدون تبدیل کردنشان به هیجانات ناکارآمد، به رسمیت بشناسیم و قبولشان کنیم. کلاس شنبه‌ها روحم را صیقل داده و می‌دهد. انرژی زیادی می‌گیرد. حتی پول زیادی هم گرفته و می‌گیرد اما در ازایش حس رضایتمندی را در بسته‌بندی‌های شیک و خوشبو تحویلمان می‌دهد. بچه‌های کلاس را دوست دارم. توی آنتراک باهم بدون رودربایستی حرف می‌زنیم. از خودمان. از خود خودمان. از رنج‌هایی که حمل می‌کنیم. از روزهایی که می‌گذرانیم و به هم آرامش می‌دهیم. آرامشی از جنس بینش.
...
. اتاقم را تمیز و لباس‌هایی که فردا باید بپوشم را آماده کردم. دوش گرفتم. وازلین زدم. داروی موهایم را زدم. و حالا توی تاریکی اتاق، روی تخت، روی شکمم دراز کشیده‌ام و دلم خواست بنویسم که چرا شنبه‌ها را دوست دارم.

نظرات (۲)

سلام عطیه عزیز. 

ازت راهنمایی میخوام. من قلم خوبی دارم ولی اعتماد به نفس نوشتن ندارم یعنی نمیدونم باید چی بنویسم و درباره چی بنویسم. 

ممنون میشم راهنمایی کنی :) 

پاسخ:
سلام
کتاب زیاد بخون و بدون مقایسه کردن نوشته‌هات با تمام توان بنویس. از روزمرگی‌هات شروع کن به نوشتن.

آخ عطیه جان دل... چقد دلم گرفته...کاش این دل دورانداختنی بود 

پاسخ:
دل برای گرفتنه دیگه:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی