تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از لا به لای زندگی» ثبت شده است

یک نفری آمد و از فوبیای گم‌شده یا همان چالش در حال فرار و تاخیر «با تلفن حرف زدن» نوشت. بعدتر همه آمدند و شبیه بازی قطار دو دو چی‌چی، پشت سرش ایستادند و اعتراف کردند که بله! ما هم با چنین چالشی درگیریم. ما هم از تلفنی حرف زدن بدم می‌آید. در مواجهه با چنین چیزی یا فرار می‌کنیم یا طفره می‌رویم یا اگر هم با آن روبرو شویم، تا پایان آن مکالمه تلفنی جانمان به لبمان می‌رسید. خواستم بگویم: «من هم». همین‌قدر مختصر و مفید. اما یک پی‌نوشت اضافه می‌کنم و می‌گویم:

امروز دبیرم برای تهیه یک گزارشی شماره چند نفری را فرستاد و گفت: «با اینا حرف بزن برای تهیه گزارشت!» تهیه گزارش و مصاحبه از طریق تلفن، می‌تواند جزء شکنجه‌آمیزترین تنبیهات روحی باشد. در جواب این دستور، دستم را بالا بردم و گفتم: «باشه!» سه ساعت بعدش توی تلگرام پیام داد: «مصاحبه یادت نره!»

یک ساعت بعد از آن سه ساعت، آمد بالای سرم ایستاد و گفت: «پاشو زنگ بزن دیگه!» گفتم: «می‌رم تو خونه زنگ می‌زنم!» گفت: «نه. پاشو برو با تلفن دفتر زنگ بزن. با گوشی خودت نمی‌شه!» بعد دستم را گرفت و بلندم کرد. دیگر اجازه نداد توضیح دهم: «بابا من باید برم تو اتاقم! در رو ببندم. روی تختم مودب بشینم، چند بار اون مکالمه رو با چشمای بسته مرور کنم، صدام رو صاف کنم و بعد با لرز و استرس شماره رو بگیرم و حرف بزنم. اینا مناسک با تلفن حرف زدنه و از اون مهم‌تر با توکل به خدا و 14معصومش، دعا کنم که یا اون شماره در دسترس نباشه یا برنداره. »

دستم را گرفت، از پله‌ها بالا رفتیم، در یک اتاق را برایم باز کرد، مرا هل داد در اتاق شکنجه یک تلفن گذاشت جلویم و گفت: «زنگ بزن!» یعنی اینکه خودت با دست خودت انبر بگیر دستت و ناخن‌هایت را بکش. طناب بگیر دستت و خودت را آویزان کن. با اره مویی بکش روی رگ دستت. بشین روی صندلی مشعل دار. راه برو روی استخر میخ و سوزن. تلفن را برداشتم و نگاه کردم به شماره‌ای که باید به آن زنگ می‌زدم. گاوم زایید. حبیب رضایی. کراش شیک آن دوران و این دوران. شماره را با ترس و لرز گرفتم. اشغال. این اشغال عزیز دوست داشتنی همیشه کمک دهنده. این اشغال درد و بلایش بخورد بر سر بوق آزاد و بله گفتن مخاطب پشت خط. این اشغال که به سلامتی‌اش بروم لیوانم را بکوبم به گلدان روی میز و چایی یخم را هورت بکشم!

۵ نظر ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۰۳
.

نشستم در دفتر روزنامه. زیر کولر. روی میزی که یک شیشه از فلان گیاهی که نمی‌دانم چیست رویش هست. موسم روی روزنامه‌ای‌ست که داستانی از من در آن چاپ شده. صدای کیبورد می‌آید. صدای یک موسیقی آرام از دور می‌آید. گاهی صدای بحث این و آن بر سر فلان خبر می‌آید. آدم‌های اینجا را کم و بیش می‌شناسم. برایشان نوشته‌ام. قبل‌ترها از دور با آنها مکاتبه داشته‌ام. یک کارت خبرنگاری جشنواره فیلم کودک و نوجوان الان توی کیفم هست. بوی سیگار می‌آید. بوی میوه. بوی عطر. بوی کاغذ. بوی باد کولر بر روی کاغذها. جمعه است. اینجا شبیه هیچ کدام از جمعه‌های قبلی نیست. شبیه تابستان پارسال نیست. من شبیه تابستان پارسال نیستم. دنیا شبیه پارسال نیست. گرما شبیه پارسال نیست. این بوها هم شبیه هیچ کدام از روزهای تابستان قبلی نیستند. تابستان قبلی سرد بود. درونم. روحم. ذهنم. تابستان قبلی تاریک بود. عنکبوت داشت. ترس داشت. ارتفاع داشت. پرش داشت. زلزله داشت. غم داشت. تابستان قبلی دالان غم بود. دالان غصه. دالان ترس. دالان آشفتگی. تابستان قبلی شب بود. تب بود. تابستان قبلی دوستی نبود. دلی داشتم که در آن حشرات بودند. حشرات موذی که می‌چسبند، می‌مکند و ولت نمی‌کنند. ولم نمی‌کردند. سرگردانم کرده بودند. ویلان. حیران. تابستان قبلی مانده بود. کپک زده بود. جلوتر نمی‌رفت. مانده بود روی ستون استرس. سر پل آشفتگی. دور میدان ویرانی. این تابستان شبیه هیچ تابستانی نیست. مثل آن تابستان که شبیه هیچ تابستانی نبود. مثل من که شبیه هیچ وقتی از خودم نبودم. مثل الان که شبیه هیچ وقتی از خودم نبوده‌ام. نشستم توی دفتر روزنامه. سردم شده. کولر بالای سرم با شتاب زیاد هوای سرد را می‌زند توی سرم. بچه‌ها به من نسکافه تعارف می‌کنند. من نسکافه نمی‌خورم. من شیرینی همین روزهایی که گذشت و می‌گذرد و نمی‌ماند را می‌بلعم. زیر کولر. روی صندلی چرخ‌داری که کوتاه است. روی میزی که گیاهی دارد. کنار روزنامه‌ای که ویژنامه جشنواره است و صفحه‌ی یکی مانده به آخرش نوشته من چاپ شده.

 

 

پ.ن: دوست دارم گهگاهی بیام و اینجا بگم: «هنوز کسی وبلاگ می‌خونه؟ هنوز کسی وبلاگ منو می‌خونه؟»

۱۶ نظر ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۴
.

از دنیای شما یک چیز را نمی‌فهمم. البته خیلی چیزها را نمی‌فهمم اما یک چیز را بیشتر نمی‌فهمم و آن این است که چرا وقتی به یک جوان مجرد می‌رسید  یکی از سوالاتی که خود را ملزم به پرسیدن آن می‌کنید «چه خبرا؟ خبری نیست؟» است. هم من می‌دانم، هم خودتان و هم شمایی که این را می‌خوانید، که منظور از این سوال چیست. اگر جواب مثبت باشد، تا طرف را تخلیه اطلاعاتی نکنید، دست برنمی‌دارید. اما بدا به وقتی که جواب منفی باشد و در پی سوالتان یک «نه هنوز خبری نیست» بیاید. آن وقت است که از سر دست و دل‌بازی، هوشمندی در جواب‌دهی در تمام زمینه‌ها، دلسوزی، خودشیرینی و حتی حماقت شروع می‌کنید به حل مسأله!

بیشترین حل مسئله‌ای که به عنوان یک «دختر» در این بین با آن برخورد کرده‌ام این جمله بوده: «خب دست بجنبون دیگه»، «تو خودت باید یه حرکتی بزنی»، «از تو حرکت از خدا برکت» و امثال همین‌ها. وقتی با چنین راه حل‌هایی مواجه می‌شوم احساس می‌کنم در حق خودم ظلم کرده‌ام و همان جاست که کف دستم را محکم بر پیشانی‌ام می‌زنم و می‌گویم: دختر! چرا دست نمی‌جنبونی؟! چرا یک پلاکارد «من مایل به در آمدن از وضعیت سینگلی هستم، پس به من رجوع کنید. حتی شما دوست عزیز» را دستت نمی‌گیری و توی خیابان جولان نمی‌دهی؟ چرا به قصد روبرو شدن با جمعیت ذکور در محافل ادبی شرکت نمی‌کنی؟ چرا با یک گروه کوهنوردی که بیشترشان پسران مارک پوش اسکی‌باز هستند به کوه نمی‌روی؟ چرا با کسانی که برادر درست حسابی دارند رفاقت نمی‌کنی؟ چرا پیج پاف‌های کمتر شناخته شده را فالو نمی‌کنی؟!

...

از منبر شوخی و خشم پایین می‌آییم. روی پله‌ی اولی می‌نشینم و برای اولین و آخرین بار می‌گویم: شما با یک دختر یک‌جا‌نشین ترسو روبرو نیستید. با یک خشک مذهب دست و پا گم کن سروکار ندارید. من آدم فراری از جمع‌ها، سفرها، دورهمی‌ها و خوش‌گذرانی نیستم. آدم تفکیک جنسیت و پا در رکاب سنت هم نیستم. صدبرابر شما معاشرت بلدم و از همه‌ی این‌ها مهمتر «گدا» هم نیستم. مخصوصا «گدای توجه و محبت». پس شل کنید چون عقیده‌ی قوی به این شعر حسین منزوی دارم: «که عشق از "بی زمان" از "ناکجاآباد" می‌آید...»

۱۶ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۰
.

گاهی فکر می‌کنم انواع اجنه در بدن پدرم حلول می‌کنند. کارهای عجیبی می‌کند که اگر غریبه‌ای وارد خانه شود با دیدن آن حرکات گمان می‌کند پدرم بازیگری‌ست که هدفش در خانه، برهم زدن کلیشه‌جات روزمره برای ماست. دارد به سمتی می‌رود که ناگهان از راه رفتن باز می‌ماند و شروع می‌کند به خاراندن شکمش. آنقدر سخت، سفت و پرشور شکمش را می‌خاراند که هر لحظه گمان می‌کنم از اصحکاک شکم و ناخن‌هایش، هر آن آتش روشن می‌شود. برایتان بگویم که بعد از تلفن همراهش، وسیله‌ی دیگری که به آن وابسته است، چوب ظریفی‌ست که یک سرش دست است! یک دست چوبی که برای خاریدن نواحی‌ئی‌ست که دستت به آن نمی‌رسد. نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. دستگاه دستی خارش؟ کمک خارشی؟ خارش‌سنج؟! هرازگاهی پدرم را می‌بینم که همچون طفلی، آرام گوشه‌ای نشسته و با این دستک افتاده است به جان کمرش.  کمک خارش وسیله‌ی عجیبی‌ست که سال‌ها پیش وقتی در حال گردش و تنفس هوای پاک بهاری در طرقبه‌ی مشهد بودیم، پدر در یک مغازه آن را کشف کرد و بلد فریاد کشید: یافتم! همچون فیثاغورث موقع کشف یک فرمول.

برای حدس و گمانی که اول به اشاره کردم و دوست ندارم باز آن را تکرار کنم، مشاهدات زیادی دارم که هربار مرا مطمئن می‌کند پدرم یک فرد معمولی نیست. فرشته‌ی در حال مأموریت بر روی زمین است! نمونه‌ی بارزش همین دیشب. ساعت یک نصفه شب با صدای عجیبی از روی تخت بلند شدم و صحنه‌ی عجیبی دیدم: پدرم از خواب بیدار شده بود و روی پله‌های منتهی به اتاق من نشسته بود و در آن وقت از شب، در آن مکانی که سال تا ماه پایش را رویش نمی‌گذارد، نشسته بود و ناخن‌هایش را می‌گرفت!

برای همین است که هرروز بیشتر از قبل دلم می‌خواهد کتابی در مورد او بنویسم و نامش را بگذارم: مردی از سیاره «بی۶۱۲»

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۸
.

چند ماه پیش برادرم قبل از اینکه بخوابد صدایم کرد و گفت صبح زود می‌رود کوه. اگر می‌آیم راس فلان ساعت توی ماشین باشم. راس فلان ساعت توی ماشین بودم. اتفاقات خانه تا کوه جذابیتی ندارد برای همین روایت را روی دور تند می‌گذارم و یک راست می‌روم سر اصل مطلب یک جمله‌ای‌ام: «من توی کوه غش کردم.» موقعی که از برادرم عقب افتاده بودم و صدای موسیقی توی گوشم را یکی در میان می‌شنیدم سرم گیج رفت. وقتی چشم باز کردم آدم‌های غریبه‌ای بالای سرم بودند که چهره‌هایشان را تار می‌دیدم. ضربان قلبم همچنان بالا بود و همه بودند جز برادرم. چشمم را دوباره بستم. بیشتر از بی‌حالی‌ و ضعفم بابت این دلم نمی‌خواست چشمانم باز باشد چون حس «دختره خرس گنده غش کرده» داشتم. نیم ساعت نکبتی بود ولی بلاخره ماجرا تمام شد. از آن روز هروقت می‌خواستم تکان بخورم خانواده‌ام آن روز کذایی را یادم می‌آوردند و اولتیماتوم می‌دادند که «د بپا! باز غش می‌کنیا!» انگار صرع گرفته بودم و با هر تکانی قرار بود به رعشه بیفتم. وقتی اعلام کردم می‌خوام چهار روز با تیم کوهنوردی به اردبیل بروم هر سه عضو خانواده‌ام همزمان باهم اعلام کردند:«میخوای باز غش کنی؟!» با هزار توجیه و فرضیه و فرمول کوله را بستم و رفتم.

قله‌ای که در روستای اندبیل بود ارتفاع زیادی داشت. در همان بدو ورود باید این قله را طی می‌کردی تا می‌افتادی به سرازیری. میانه‌ی راه یکی از اعضا انصراف داد و رفت پایین. گفت ماشین می‌گیرد و شب در جنگل به ما می‌پیوندد. کمی بالاتر که رفتیم تهوع گرفته بودم. دائم توی ذهنم با ریتمی شاد می‌خواندم «تو میتونی عطیه. دمت گرم. آره آره. یکم مونده» ولی همزمان سکانس غش کردن و افتادنم از جلوی چشمم رد می‌شد. یک جایی از مسیر بغض کردم و به سرقدم گفتم: تروخدا استراحت بده! اشاره کرد جایم را عوض کنم و بروم پشت سرش. شبیه احمدرضا احمدی بود. آرام حرف می‌زد و روحیه می‌داد که می‌توانم. گفت قدم‌هایم را بد برمی‌دارم برای همین بود خسته شدم. هر از چندگاهی ماشالا ماشالا می‌بست به سرتاپایم و می‌خنداندم. همینجور آرام آرام به قله رسیدیم. برگشت و گفت: «تموم شد. سختی‌های زندگی تموم شد».

زیر پایم را دیدم و از شگفتی توی دلم عروسی گرفتم.

این همه گفتم تا بگویم، کوهنوردی فقط ورزش نیست، که نوعی سبک زندگی‌ست.

سبک زندگی استقامت سنجی. سبکی که به آدم یاد می‌دهد همه چیز تمام می‌شود و اگر خسته شد، بشود اما نباید از پا در آید. سبکی که آدم را یاد رعدوبرق‌ها و تگرگ‌ها و خشکسالی‌های منحوس زندگی‌اش می‌اندازد و آخر سر می‌زند روی شانه‌هایش که «تمام شد». بعد مسیر رفته شده را نشانت می‌دهد تا بفهمی به خستگی‌اش می‌ارزید.

اما در تمام این مسیر جان کندنی چیزی که می‌تواند آدم را برگرداند، چیزی که باعث می‌شود تحمل کنی و نگذاری ذهنت برایت رکب بخواند، داشتن یک سرقدم خوب است. سرقدمی که قدم‌هایش را با قدم‌های کند تو تنظیم کند و آرام آرام تو را به رفتن و کم نیاوردنی تشویق کند که وقتی روی قله ایستاده‌ای یادت نرود که همه چیز شدنی و گذراست. این تویی که تصمیم می‌گیری که برگردی یا ادامه دهی.

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۰
.

مادرم باورش نمی‌شود من هم می‌توانم افسرده شوم. افسردگی برای کسی مثل من را چیزی شبیه ایمان، تقوا و عمل صالح برای مایکل جکسون می‌داند. هروقت مرا بی‌حال، کم انرژی و کم حرف می‌بیند، پله پله جلو می‌آید. اول از همه شروع می‌کند به رگباری پرسیدن سوال: «خوبی؟ چیزیته؟ کسی بهت خیانت کرده؟ عاشق شدی؟ کی هست طرف؟ با کی دعوات شده؟ مشکلت چیه تو آخه؟ و و و و» مرا سرگردان با دهانی یک متر باز شده از تعجب و جواب «هیچی به خدا چیزی نیست» رها می‌کند و در را پشت سرش می‌بندد تا چیزی نشنود. هیچ چیزی.

 پله‌ی بعدی محبت کردن است. یک سیب ترش کوچک از سر کوچه می‌خرد و می‌دهد دستم که بیا بخور. این اختصاصی برای توست. یا با تمام کم حرفی و درون‌گرایی‌اش می‌نشیند برایم خاطره تعریف می‌کند تا بلکه مرا هم سر حرف بیاورد. یا وقتی توی حال و هوای خودم هستم می‌آید و کف کله‌ام را ماچ می‌کند که همان آن از ترس بدنم به رعشه می‌افتد و با صدایی غرا در حالی‌که قاب روی دیوار می‌لرزد اعلام می‌کنم: بابا به خدا من خوبم. ولم کنید!

پله‌ی آخری‌اش همین است: ولم می‌کند. آنقدر حرفه‌ای ولم می‌کند که انگار سنگ کنار رودی بوده‌ام که می‌خواسته با پرت کردنم روی سطح آب حفره تشکیل دهد و در دل، خودش را بابت چنین حرکت حرفه‌ای تشویق کند. ول کردنش همراه با پرخاش است. توی صدا و لحن حرف‌هایش یک «تو گه می‌خوری افسرده‌ای خاصی است». اما خب راستش من افسرده نیستم. خسته هم نیستم. فقط دلم می‌خواهد تا جایی که زخم بستر نگیرم، بخوابم. تمام تلاشم این است که با آدم‌ها روبرو نشوم. برای توازن بین خشم و صلح درونی‌ام نیاز دارم گاهی درون‌گرا شوم. خودم را حبس کنم. بخوابم. خلوت کنم. خوشحال نشوم. ساکت شوم. چربی‌های دور شکمم رو توی مشتم بگیرم و به گیاهخواری فکر کنم. از ترس زمین نخوردن همان جا کف زمین بشینم و از تمام این‌ها فاجعه‌آمیزتر اینکه: آهنگ‌های شکست عشقی امیر تتلو رو با صدای بلند در اتوبان بگذارم و با صدای بلندتر همراهی و هم‌خوانی کنم.

۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۱
.

مواقعی که به شناختی از خودم می‌رسم (شناختی که مربوط به یک رفتار کلیشه‌ای‌وارم که همواره از کودکی همراهم بوده) انگار یکی از تیغ‌های ضخیم و قدیمی و سفتی که درون قلبم فرو رفته، آزاد می‌شود و در چاه می‌افتد.

دیشب یکی از رفتارهای عجیبم را سر سفره و موقع بحث با خانواده‌ام شناسایی کردم. دست‌کش دستم کردم و شبیه پلیس‌هایی که سر صحنه‌ی جرم نشانه‌ها را با دقت و وسواس به درون پلاستیکی پلمب می‌کنند، رفتار را درون یک جعبه انداختم و امروز برای استادم بازش کردم.

جواب یک کلمه‌ای استاد همان منقاشی بود که آن تیغ ضخیم و قدیمی را از درونم کند و انداخت دور.

چیزی که می‌خواهم بگویم این است که چقدر این «شناخت»، چقدر این «رو در رو شدن آدمی با خودش»، چقدر این «صراحت داشتن با وجودش و رفتارهایش» می‌تواند حال آدم را خوب کند. هرچند اولش در آوردن آن تیغ قدیمی، جانکاه و همراه با درد و خون‌ریزی باشد. اما بلاخره آدمی را سبک و از وزن روحش کم می‌کند...

۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۰۷
.

سه روز مستمر است در حال نوشتنم. صبح با استرس تعویق کارهایم از خواب بیدار می‌شوم. همین طور که چشمانم را باز می‌کنم، کیف لپ تاپ را با دستم جلو می‌کشم و سرم را از روی بالشت برمی‌دارم و به جایش لپ تاپ را می‌گذارم. تق تق تق چیزهایی که ته ذهنم شناور هستند را روی صفحه می‌آورم و یکی یکی جلوی پروژه‌هایی که باید بنویسم و ایمیل کنم را خط می‌زنم.

شب‌ها با چشمانی دردآلود و دستانی که سر انگشتانش پینه بسته پتو را روی خودم می‌کشم و می‌خوابم و حتی در خواب هم استرس تعویق کارهایم را دارم.

‏تنها صدایی که این چند روز زیاد شنیدم، صدای تق تق کیبورد لپ تاپم بوده و خب دروغ چرا یک آهنگ ترکی.

کدام نویسنده‌ی زن بود که گفته بود، زنان باید کار کنند تا عشق و دردها را از یاد ببرند؟

خسته اما خوشحالم. که شلوغم. که این شلوغی به معنای سردرگمی‌ام نیست. یه خط پروپیچ خم را گرفته‌ام و بدون چک کردن باک بنزین و تایرهایم دارم گاز می‌دهم تا بروم. بروم. بروم...

۲ نظر ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۱۶
.

یک بیماری عجیب عصبی روان‌شناختی وجود دارد به اسم «درد شبحی». یعنی عضوی که نداری درون تو درد ایجاد می‌کند. مثل درد انگشت دست وقتی دستت قطع شده است. درد فرو رفتن ناخن زیر پوست انگشت  شصتت در صورتیکه پایی نداری.

می‌خواهم اسم امسالم را بگذارم سال دردهای شبحی. سالی که در یک مبارزه‌ی دائمی بودم اما کسی روبرویم نبودم. مبارزه‌ای که حمله‌ای در آن وجود نداشت. مبارزه‌ای که حتی مبارز و مدافعی نداشت اما یک مجروح داد. خودم. سالی که در آن زخمی شدم، به زمین خوردم، دردم گرفت اما قهقرایی نداشت. زخم نداشت. درد نداشت. قربانی نداشت هیچ چیز نداشت. من بودم و ذهنی که همه چیز را بزرگ می‌کرد، بها می‌داد و از نعمت عجیب «رهایی» بی‌بهره بود. ذهنی که مدام بشکن می‌زد و مرا هل می‌داد به سمت قربانی شدن. در مسابقات کی از همه غمگین‌تره، برنده می‌شد. کاپ قهرمانی «از کاه کوه ساختن» را گرفتم. همه چیز را از خودم گرفتم. عشق، امید، اعتماد به نفس، ذوق، مهربانی، شادی و همه چیز و همه چیز را بعد وسط میدانی معرکه می‌گرفتم و همین‌ها را از خودم می‌کندم و می‌دادم دست اطرافیانم. بگیرید برایتان عشق دارم. اعتماد به نفس. شادی. سر بزنگاه فهمیدم هیچ چیز ندارم. لخت شده‌ام. خودم کجایم؟ گم شده‌ام؟

ماه‌ها شبیه معتادی که برای ترک در کمپی می‌خوابد، شده بودم. قطعه قطعه پازل‌های خودم را کنار هم چیدم و نو شدم. هنوز هم بدنم درد می‌کند اما گمان می‌کنم کافی‌ست. همین که با آن خود پنج ماه پیشم بیگانه‌ام کافی‌ست.

متن را با این آرزو برایتان تمام می‌کنم:

امیدوارم درد نکشید. امیدوارترم دچار درد شبحی نشوید. هیچ‌کس جز خودمان به خودمان بدهکار نیست!

سال‌تان بی‌درد.

عطیه میرزاامیری

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۱۲
.

استرس عجیبی در حال گردش در خون و مغزم است که برای اولین بار درونم حس کردم؛ «از دست دادن شغل یا بهتر است بگویم خالی شدن حساب بانکی‌ام».

 اینکه اس‌ام‌اس‌های واریزی بانک آخرین پیام‌های صندوق دریافت گوشی‌ام باشد!

فراموش کردن طعم خوش واریزی حق الزحمه!

 واریزی‌هایی هرچند کم که نوید می‌دهد: استقلال داری، دستت جلوی کسی دراز نیست، می‌توانی هر گهی که عشقت کشید، در هر رنگ و شکلی بخوری. واریزی‌هایی هرچند ناچیز که می‌تواند به تو جرات رویاسازی دهند و جسارت پیدا کنی هرچقدر دوست داری رویاهایت را مثل آدامس کش دهی. چون پول داری. هرچقدر کم.

وقتی پیام‌های برداشت از حساب شخصی‌ات بیشتر از پیام‌های واریز می‌شوند، در خلال ذهنت کسی با لبخند قاتلی که بعد از جنایتی پرکشتار ناخودآگاه روی صورتش نقش می‌بندد، با سیگاری کنج لبش که دودهایش چهره‌اش را پوشانده، به تو این خبر را می‌دهد که: «هی رفیق بدبختی‌ات مبارک. شبیه جویباری راکد کم‌کم بوی گندت بلند می‌شود، آرام آرام شبیه گوسفندی تنها و جامانده از گله، سرگردان برهوت می‌شوی».

خودت را تصور می‌کنی که با لباسی پاره، قیافه‌ای تکیده، نعشه شده زل زده‌ای به عابر بانکی که کارتی در آن نیست و دماغت را زیر سوراخی که از آن پول می‌آید می‌گیری تا بوی پول داخل رگ‌هایت شود. مثل سگی گرسنه بو می‌کشی و به کائنات التماس می‌کنی اسکناس‌ها را هل دهند بیرون و قول می‌دهی قسمتی از آن را به شیرخوارگاهی، خیریه‌ای، خانه سالمندانی جایی بدهی و خودت می‌دانی که نمی‌دهی...

چهار سال است برای مجلات می‌نویسم و در طول این سال‌ها هنوز عادت نکرده‌ام برده‌داری نوین ینی همین. اینکه صفحات روزنامه و مجلات‌شان را پر کنی اما جیبت خالی بماند. اینکه در دقیقه‌ی نود در مقابل التماس‌هایشان برایشان مطلب بنویسی، فسفرها بسوزانی اما بی‌پولی مطبوعات را درک کنی و گیر ندهی و بگذری.

کف‌گیرم به ته دیگ خورده و دفتر طلب‌هایم را مثل طفلی مرده بغل کرده‌ام و می‌خواهم دفنش کنم تا فراموش شود که فراموشی خوب است. هرچند می‌دانم که نمی‌شود. به هرحال خاک گاهی گرم است. داغ هم.

۸ نظر ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۳۵
.