طوفان
40 روز پیش خبر مرگ دختر عموی سی و چند سالهام را شنیدم. مرگی ناگهانی و بیخبر. همانقدر ناگوار و شوکه کننده مثل وقتی که در بچگی امتحانی را خوب میدادم و وقتی با نمرهی افتضاحش روبرو میشدم نمیدانستم چه کار کنم.
امروز 40 روز از آن بُهت گذشت. بُهتی که آرام آرام یخش شکسته شد. یخی که برعکس همیشه، سرد نبود، داغ بود.
زندگی این روزهایم جوری بود که پدر و مادرم را نمیدیدم. هرروز و هرساعت کنار زنعمو و عمویم بودند. روزهایی که سرکار بودم با مادرم چت میکردیم و میگفتیم انگار سالهاست از هم بیخبریم و همدیگر را درست ندیدهایم.
ظهر مادرم زنگ زد و گفت که شب از راه محل کارم بروم خانه عمه.
انگار از امروز قرار است زندگی روی روال عادیاش بچرخد. البته روال عادیای که همه ما را از طوفان درآورده. که به قول موراکامی:از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پانهاده بودی!