تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

از نوشته‌های بدون فکر یهویی

از روی صندلی‌ای که چند ساعت است رویش نشسته‌ام و گهگاهی برای ضدعفونی دستانم خودم را رویش جابه‌جا کردم، بلند شدم. همین بلند شدن را هم مدیون قاروقور شکمم هستم. بلند شدم تا بروم طبقه دوم و سیبی که توی کیفم بود را بشورم تا سمفونی شکمم خاموش شود! نمی‌دانم بابت هوای بیرونی که خودش را به‌زور از پنجره‌های گرفته‌ی تحریریه هُل می‌داد داخل بود یا آهنگی که امروز چندبار گوش کردم! اینکه برگردم به روزهای بودنم در تهران و تنهایی و راه و کافه و شب و خوابگاه و خلوت و تاریکی و بهار و نفس‌گیری اسفند و صدای حراجی‌های دم میدان صادقیه و هرآنچه در کنه و بن آن روزهای مهاجرت نصفه و نیمه‌ام به‌خاطرم مانده و از خاطرم بیرون نمی‌آید و گاهی مثل همین هوای نیمه بهاریِ ویروسیِ بیرون تحریریه خودش را هُل می‌دهد به درونم و می‌افتد به جانم.

من هیچ‌وقت در آن روزها و شب‌ها شجریان گوش نمی‌دادم. اما الان صدایی که توی گوشم می‌خواند من کجا باران کجا، راه بی‌پایان کجا ذهنم را روی تردمیلی با سرعتی تند و به‌عقب کشاند و پرسه‌ام داد به عصری که از کرختی و تنهایی راه افتاده بودم زیر پل کریمخان و کتاب‌فروشی‌ها را رصد کرده بودم و یک کتاب خریدم و راه رفته بودم. آنقدری که هوا تاریک شده بود، هوا سرد شده بود و مردم توی خیابان بیشتر شده بودند. نشسته بودم توی یک کافه و برای صلح و دوستی با خودم هرچه می‌خواستم سفارش دادم و دِ بخور. بعد هم با بغض، با دهان پر، با خودکار نیمه جان و جانِ کم‌توانم روی بسته‌ی کاغذی کتابی که خریده بودم، نوشتم: «تنهایی برای همه‌مان اتفاق می‌افتد. اما چیزی که باعث می‌شود تنهایی‌مان کِش بیاید گیر دادن به آن است. تو تنهایی که هستی! اینقدر به آن فکر نکن. خودت را داخلش نپیچ و روی آن مانور نده. رها کن و زندگی‌ات را بکن.»

دیروز در اتاق تکانی‌ام بسته را دیدم. بسته‌ای که با همان خودکار نیمه جان رویش را پر کرده بودم. چند سال از آن عصر منتهی به آن شب گذشته؟ گمانم سه سال. نمی‌خواستم و نمی‌خواهم کلماتی که بدون فرمان ذهنم روی این صفحه ریخته می‌شود، به تنهایی و این مباحث از مُد گذشته‌ی زمان تین‌ایجری ختم شود. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که دلم برای تنهایی‌های آن روز و شب‌های زندگی در تهران تنگ شده. برای تنها غذا خوردن، تنها به بازار رفتن، تنها درس خواندن، تنها آشپزی کردن، تنها راه رفتن، تنها فیلم دیدن، تنها گریه کردن، تنها غر زدن، تنهایی‌های پرسروصدایی که با جمع بودم و نبودم. دوست داشتم اما هیچ دوستی نداشتم. با همه بودم اما با هیچ‌کس نبودم. همه با من بودند اما هیچ‌کس با من نبود. تمام روز و شب‌هایی که همه‌ی این‌ها بودم اما نمی‌دانستم و الان، همین الان روزهایم را با تمام یادگاری‌های عمیق آن موقعی می‌گذرانم که شعورش را نداشتم.

نظرات (۳)

چقدر قشنگ نوشتی عطیه جون! نبینم دلت گرفته باشه...

پاسخ:
بوس بهت
۲۱ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۲۸ محمد صادقی

چقدر یاد اون مصرع معروفِ ما همان تنها ما همان تنهاهاییم افتادم..و تو دل و ذهنم چرخ خورد تو این تصویر و مسیر مشابه من کجای خیابون ایستاده بودم که ندیدمت احتمالا هم مثل باقیِ ایام خواب بودم که اومدی از خیابانِ ذهنم گذشتی..

فکر میکنم این یک زندگی مشترک هست که ماها خیلیهامون بی این که بدونیم بفهمیم یا حتی متوجه بشیم تجربه اش میکنیم زندگیش میکنیم و گاهی حتی به آرامی از کنار هم عبور میکنیم و میگذریم و تموم میشه میره پی کارش..

خیابون ها سرجاشونن حتی کتابها و کتاب فروشی ها ماهاییم که در خونه های شخصی و تنهایی های خودخواسته و ناخواسته امون حل و هضم میشیم همین.

سلام ادمین محترم.

شرمنده ام جسارت می‌کنم.

خواستم بپرسم میتونم منم نامه‌هایی از ا ن دوست که گفته بوده واستون نامه بفرستم توی ایمیل ها، رو منم ایمیلم رو منم داشته باشم.

و اینکه چقدر خوب مینویسید. بلد نیستم مثل شما.

ولی معرفی کتاب ک منم قلمی ب زیبایی و درحد شما هرچند کوچک کمکم کنه. امیدوارم ک موفق باشین. اینجانب کارشناس پرستاری از tums. :)  ساکن اصفهان.

پاسخ:
سلام
متوجه درخواستتون نشدم اصلا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی