تیتی عزیزم! آنهایی که مرا دوست دارند، نقصهایم را دیدهاند و باز به دوستانشان ادامه میدهند؟
نیاز دارم بفهمم که آدمهایی که دوستم دارند به تمام نقصهایم آگاهند و باز هم دوستم دارند.
تیتی عزیزم! آنهایی که مرا دوست دارند، نقصهایم را دیدهاند و باز به دوستانشان ادامه میدهند؟
نیاز دارم بفهمم که آدمهایی که دوستم دارند به تمام نقصهایم آگاهند و باز هم دوستم دارند.
نگران بابامم ولی متوجهش نیستم. چون وقتی میام فکرای عجیب کنم، دست نگه میدارم و ادامه نمیدم و یه بیل خاک میریزم روی این نگرانیم. بعد نگرانیه گم میشه و من یادم میره این دل پیچهای که الان دارم، این سردردی که گرفتم، این بغضی که وسط گلومه و این فلان نشونه جسمی برای چیه.
همیشه خدا من نگران مامانم بودم. بیدلیل و بادلیل. تا سر حد بیخوابی و تهوع و گریه. یا خیلی عادی و بدون اگزجره کردن. اما بابام... یادمه یه بار خوابگاه بودم و بابام یه سلفی از خودش برام فرستاد. زل زدم به عکس. انگار بار اول بود میدیدمش. زوم کردم روی چشماش. بعد تک تک اجزای صورتش را وارسی کردم. تو دلم یه جوری شده بود. شدت دوست داشتنش رو تجربه کردم و برای معدود دفعاتی بدون خشم، بدون نیاز بهش، بدون هیچی، فقط و فقط به خود خودش فکر کردم. اونقدر فکر کردم که گریهم گرفت. ترسیده بودم از این همه دور بودن ازش. شرم داشتم از این همه ایگنور کردنش. بعدتر وقتی خوابیده بود، نگاهش میکردم. آدما رو موقع خواب زیاد نگاه میکنم. معصومترین ورژن آدما وقتیه که خوابیدند. خوابیده بود، با هر خُر و پفی شکمش تکون میخورد و اولین حسی که از این مشاهده تجربه کردم عذاب وجدان بود. عذاب از اینکه چرا بدخلقترین ورژن من برای این مرده؟ چرا؟ چرا گاهی دونسته و ندونسته مثل یه غریبه باهاش رفتار میکنم؟ سومین باری که بابام رو دقیق نگاه کردم امروز بود. تابستونا وسط سالن میخوابم. هر سه ماه تابستون، به غیر از روزهای تعطیل بابام راس ساعت ۷ و نیم صبح، بعد از اینکه صورتش رو میشوره، مسواک میزنه، لباس میپوشه و ناهارش رو از توی یخچال برمیداره، از بالای سرم رد میشه، در رو باز میکنه و میره سرکار. از لای چشمم میبینم که در رو آروم باز میکنه تا من بیدار نشم. امروز از همون اولش نگاهش میکردم. با چشمی که پشت سرم دارم. بابام حتی توی بیداریِ پر از سکوت خونه، معصوم بود. با تمام ظرافتی که توش ناشی بود، سعی میکرد آروم حرکت کنه. اما در ظرف رو میاندازه روی سرامیکای آشپزخونه. بعد با حالت دست و پا گم کردن، در ظرف رو برداشت، اطرافش رو زیرچشمی نگاه کرد و بعد پاشد. مثل وقتی شیر آب دستشویی رو باز میکنه. مثل وقتی لباس میپوشه. همه حرکاتش با آخرین تلاش برای برقراری سکوت خونهست. اما ناشیانه. برای همین پرسروصداست. برای همین تو اون سکوت پرسروصدا معصومترین آدم دنیاست. چون زحمت میکشه منو بیدار نکنه ولی میکنه.
از صبح دارم به این فکر میکنم اگه این صحنه یه جایی، یه روزی، برای همیشه متوقف بشه، چی؟ ولی باز فکرم رو خط میزنم. چون من تو تمام رویاهام، تو تمام آیندهم، تو تمام روزای بعدتر میخوام بابا داشته باشم. کنار مامانم. با صدای خندهشون که با صدای خنده برادرم قاطی شده.
برگه آزمایش برادرم روی میز، کنار لپتاپم افتاده بود. چشمم افتاد به سنش. تفاوت سنیمان را به اضافهی سنش کردم و به عدد سن خودم رسیدم. بعد از مدتها با عددی روبرو شدم که من را ترساند.
فردا تولدش است. باید سعی کنم ریاضی، جمع و تفریق و در کل اعداد را از یاد ببرم. چون هر سال دوبار با بحران سن روبرو میشوم. تولد برادرم. تولد خودم.
برایش نوشتم «خسته شدم» و بعد از گذاشتن میمِ شدم، گریهام گرفت. انگار کار بدی کردهام. سرم را انداختم زیر و مثل کسی که چیزی دزدیده، یواشکی چشم انداختم به اطرافم. مطمئن شدم تنها کسی که در تحریریه است، خودم هستم. بعد با آستینم چشمم را پاک کردم. سرم را که بالا آوردم دیدم روبروی دوربینم. در آن لحظه دلم خواست تنها کسی که از این عجز باخبر میشد خدا و بعد هم سردبیرم باشد. سردبیرم آرام است. چیزی که من نیستم. چیزی که هیچکس نیست. همین چند روز پیش که ترسیده بودم از چیزهایی که نباید بنویسم و بگویم(!) آمد بالای سرم ایستاد، نگاهم کرد و گفت: خوبی؟ خوب نبودم ولی خوب شدم. قرار بود این نوشته در مذمت خستگی ام باشد، اما خب حالا در مدح سردبیرم شد.
بای.
ای کاش برای یک روز هم که بود، میشدم همون حرفی که میم چند روز پیش بهم زد: «چقدر قوی و محکم و بزرگ شدی.»
وقتی خوابم نمیبرد، رویا میبافم. در بچگی این را مادرم یادم داد. اینکه چشمم را روی هم فشار دهم و آن چیزی که دلم میخواهد را تصور کنم. کنار در سالن خوابیده بودم. باد از توری عبور میکرد و لابهلای موهایم، در آستین لباسم و روی گردن و گلویم میخورد. چشمم را روی هم فشار داده بود و دلم میخواست با وجود اینکه خوابم میآید، رویا هم ببافم. باد همان باد بود. بادی که میخواست نوید پاییز را بدهد. من را سوار ماشینش کرده بود و میخواست به فلان جایی برود که من نمیدانستم کجاست. میانهی راه گفته بود که باید به خانه برود و فلان چیزی که من نمیدانستم چیست را از خانه بردارد. به خانه رسیده بود و گفته بود زود برمیگردد. هنوز از او خجالت میکشم. وقتی با او هستم سعی میکنم مودب باشم. در مواقعی که خجالتی هستم خودم را سفت میگیرم. آنقدر سفت که دلم درد میگیرد. دستانم را مشت میکنم و مواظبم زیاد حرکت نکنم. توی دلم دائم روسریام را به مقدساتش قسم میدهم که صاف بایستد و دائم نگرانم که عرق نکنم. صورتم و بدنم. حالا که او رفته تا فلان چیز را از خانهاش بردارد و من پایین ساختمان، در ماشین تنها هستم، کمی خودم را شل میگیرم. روی صندلیام جابهجا میشوم. سرم را بالاتر میگیرم تا بتوانم خودم را در آینه ماشین ببینم. بد نیستم. خوب به نظر میرسم. اما نه خوبتر از آن وقتهایی که از خواب بیدار شدهام و شب قبلش حمام بودهام. نظیر آن شفافیت پوست و آن برق چشمها را فقط در صبحهایی میبینم که شب قبلش با موهای خیس خوابیده باشم... تلفنم زنگ میخورد و خودش است. هنوز شمارهاش را سیو نکردهام. شاید تردید دارم که باید به چه اسمی ذخیره شود. فقط فامیلش کافیست؟ اسم خالیاش خوب است؟ یا باید با صفتی او را ذخیره کنم؟ جواب میدهم. میگوید بیایم داخل خانه چون در اتاق به رویش بسته شده و نمیتواند از داخل بازش کند. یا یک بهانهای این چنین. بهانهای که شک نکنم به بهانه بودنش. سوییچ ماشین را برمیدارم، درها را قفل میکنم و به سمت خانه میروم. در باز است. صدایی نمیآید. صدایش میزنم و او از ته چاهی صدایش میآید که میگوید آن جاست. دیوار بلند را رد میکنم. دیوار بلند را که رد میکنم به آشپرخانه میرسم. خانه خالیست. نه فرش دارد و نه مبلی. نوساز است. بدون سکنه است. بوی رنگ میآید و بوی آفتابِ مانده. از عمد معطل میکنم و سلانه سلانه راه میروم. دوست دارم در غیابش خوب خانه را ببینم. دوست دارم بدون خجالت کنکاش کنم. میکنم و وقتش رسیده که به اتاقی بروم که او آنجا گیر کرده. دوست دارم سربهسرش بگذارم و بگویم باز نمیکنم. همین را با خنده میگویم. سربهسر هم میگذاریم. حس میکنم هرم نفسهایی که از داخل اتاق به بیرون میآیند، برای آدمهای بیشتری هستند. حس میکنم از او، تعداد بیشتری داخل اتاق است. در را باز میکنم و صدای دست و سوت و جیغ میشنوم. برایم تولد گرفتهاند. او و دوستانم. او و دوستانش. او و دوستان مشترکمان. میان هیجان روی زمین مینشینم. دست و پایم را گم کردهام. از خوشحالیست یا از شرم اینکه چه حرفهای خصوصیای پشت در به او گفتم و بقیه شنیدهاند؟ نمیدانم. کف زمین نشستهام و یک دستم روی قلبم است و دست دیگرم روی دهانم. دوست دارم گریه کنم اما نمیکنم. اولین حرکتی که به ذهنم میرسد این است که باید او را در آغوش بگیرم. در آغوشش میگیرم و سرم را محکم روی شانهاش فشار میدهم. آنقدر محکم که یادم میرود اینها همه رویا بوده است.
توی خیابانها گیر افتاده بودم. هوا تاریک بود و همه جا خلوت. باید خودم را به اتوبوسی میرساندم. اتوبوس آتش گرفته بود. روبروی دانشگاه تهران بودم. نترسیده بودم اما ترسیده بودم. جا مانده بودم اما برادرم همراهم بود. کسی از اتوبوس آتش گرفته صدایم زد. گفت سوار شوم. سوار شدم، با برادرم. و اتوبوس راه افتاد. راننده گفت خوب دانشگاه را نگاه کن. دیگر قرار نیست اینجا بیایی. ما تو را به جایی میبریم که دیگر به اینجا برنگردی. آنجا راحتتری. خندانتر. خوشحالتر. آرامتر. با آدمهای مهربانتر. خندیدم و در دلم گریه کردم. بعد گریه کردم و در دلم خندیدم. ما به ساختمان شلوغی رفتیم که خالی از آدم بود. برادرم میدوید و میگفت پشت سرش بدوم. پدرم را دیدم و مادرم را. میدویدند و ساکن میشدند. من مات فضا بودم. باید از زیر دری میشدم و در ، در حال بسته شدن بود. از بالا به سمت پایین بسته میشد. پدر و مادرم پشت در بودند. من کف زمین. خودم را میکشاندم روی زمین که در بسته شد. صداها را نمیشنیدم. در داشت روی قفسه سینهام میآمد. خودم را نجات دادم. حالا باید از دخمهای افقی که رو به بالا بود، بالا میرفتم. آنجا گیر افتادم. تنها. در تاریکیای که رو به رنگ صورتی بود. در سکوت. بدون اینکه کسی کنارم باشد. گوشهای نشستم تا دوباره اتوبوسی به دنبالم بیاید. اتوبوسی سوخته. که گفته بود قرار است من را به جای راحتتر، خندانتر، خوشحالتر، آرامتر، با آدمهای مهربانتر ببرد. خندیدم و در دلم گریه کردم. بعد گریه کردم و در دلم خندیدم....
احساس شکست میکنم؟ در چه چیز؟ در همه چیز و در نمیدانم چی. در هیچچیز حتی. در بستن دکمههایم. در درک و تحلیلهای درونیام. در انتخاب موسیقی. در دوست داشتن و دوست داشته شدن. در دعوا با خودم. در صلح با خودم. در حرف زدن با خودم. همه چیز برمیگردد به خودم و شاید اصلا اشتباهم این است که اینقدر همه چیز را به خودم برمیگردانم. خود طفلکم. خود زخمیام. خود بیپناهم که گوشهای کز میکند، دستانش را جلوی صورتش میگیرد و فریاد میزند که آن ترکه چوب را کمتر به تنهاش بزنم. کمتر پاهایم را به بغلش بکوبانم. کمتر سرش جیغ بزنم. دلم میخواهد آرام بگیرم. آرام گرفتنم با صدای خودم با لحن سایه باشد. بگویم لذت ببر. میدانی چقدر زندگی را تماشا کردهای؟ این تماشا را مفت به کسی نمیدهند. آرام باش. صبورتر باش. و خود ترسانم با لبان لرزانش بپرسد تا کی؟ و من با لبخند و آرامش بگویم: تا ابد.
دارد سخت میگذرد اما خب همین که میگذرد راضی کننده است. هیاهو زیاد است. دزدی هم. اختلاس و ظلم هم. هشتگهای توییتر هم. گرانی و ناامنی و بیشرفی. مریضی و مرگ. دارم فکر میکنم پس چه چیزی کم است و جواب میدهم: شادی، آزادی و امنیت. امنیت روانی. امنیت مالی. امنیت احساسی و حتی امنیت جانی. در یمن نیستیم. در فلسطین اشغالی هم. اما بیشتر از صدای پیس پیس اسپری الکلی که به دست و دستگیرهها و فرمان ماشین میزنیم، صدای بنگ بنگ و پخ پخ و بومب بومب شلیک و مرگ و طناب اعدام میشنویم. من که میشنوم. شما را نمیدانم. اگر نمیشنوید اشکال از گوشهایتان نیست. اشکال از عقیدهتان است. عقیدهای که میگوید هنوز در سرزمین پاکان و پاکدامنان زندگی میکنیم. اهریمن آن کشور دور است. اهریمن دور است و نمیگذارد ما نفس راحت بکشیم. اهریمن کجاست، جز در تلویزیون و جلوی بلندگو؟ جز پشت میز محاکمه؟ جز صف اول نماز جمعه؟ دلم میخواهد گریه کنم. گریه امروزم را میخواهم تقدیم کنم به هاله سحابی. اما هنوز زود است. روز مبادا هنوز نرسیده. کاش نرسد. کی میرسد؟
حالم به هم میخورد. از رانندههای خنگ و عصبی اسنپ. از چایهای جوشیده. از ریجکت شدنم در همه جا و پیش همه کس. از خاکهای دم پیادهرو. از گرانی. از کرونا. از اینکه آدمها به من میگویند آرامم اما من در حال گریه کردن درون دلم هستم. از اینکه آدمها به من میگویند عصبانی هستم و من عصبانی هستم. از اینکه دستم را مدام میشورم. گوشیام را مدام شارژ میکنم و مدام گرسنه میشوم. از اینکه آدمها میآیند و میروند. از اینکه آدمها میآیند و وقتی میخواهم بروند، نمیروند. از روی وزنه رفتن. از سه دور ممتد دور فلان باغ دویدن. از قورباغههای کنار زایندهرود. از گرم کردن قبل از دویدن و مچ درد گرفتن بعد از دویدن. از ارتباطات. از نوتیفکیشنهای گوشیام. از پیام بانک. گلهای پلاسیده توی گلدان. از تعریف آدمها. از صدایشان. حالم بهم میخورد. از همه چیز. به جز مادرم، خوابیدن و این کتابی که جدیدا میخوانم.