اتوبوس سوختهی شب
توی خیابانها گیر افتاده بودم. هوا تاریک بود و همه جا خلوت. باید خودم را به اتوبوسی میرساندم. اتوبوس آتش گرفته بود. روبروی دانشگاه تهران بودم. نترسیده بودم اما ترسیده بودم. جا مانده بودم اما برادرم همراهم بود. کسی از اتوبوس آتش گرفته صدایم زد. گفت سوار شوم. سوار شدم، با برادرم. و اتوبوس راه افتاد. راننده گفت خوب دانشگاه را نگاه کن. دیگر قرار نیست اینجا بیایی. ما تو را به جایی میبریم که دیگر به اینجا برنگردی. آنجا راحتتری. خندانتر. خوشحالتر. آرامتر. با آدمهای مهربانتر. خندیدم و در دلم گریه کردم. بعد گریه کردم و در دلم خندیدم. ما به ساختمان شلوغی رفتیم که خالی از آدم بود. برادرم میدوید و میگفت پشت سرش بدوم. پدرم را دیدم و مادرم را. میدویدند و ساکن میشدند. من مات فضا بودم. باید از زیر دری میشدم و در ، در حال بسته شدن بود. از بالا به سمت پایین بسته میشد. پدر و مادرم پشت در بودند. من کف زمین. خودم را میکشاندم روی زمین که در بسته شد. صداها را نمیشنیدم. در داشت روی قفسه سینهام میآمد. خودم را نجات دادم. حالا باید از دخمهای افقی که رو به بالا بود، بالا میرفتم. آنجا گیر افتادم. تنها. در تاریکیای که رو به رنگ صورتی بود. در سکوت. بدون اینکه کسی کنارم باشد. گوشهای نشستم تا دوباره اتوبوسی به دنبالم بیاید. اتوبوسی سوخته. که گفته بود قرار است من را به جای راحتتر، خندانتر، خوشحالتر، آرامتر، با آدمهای مهربانتر ببرد. خندیدم و در دلم گریه کردم. بعد گریه کردم و در دلم خندیدم....