تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

ژاپنی شده‌ام. این را امروز فهمیدم. وقتی از در ورودی فلان ایستگاه مترو تا در خروجی آن یکی ایستگاه، کتاب به دست روی پله برقی ایستاده بودم و زمانی خواندن را متوقف کردم که آفتاب زد توی چشمم و دیگر کتاب را بستم. حس کردم ژاپنم و یک آن بوق ترسناک ماشین‌ها، اخم ترسناک‌تر آدم‌ها و پول‌های ولو شده‌ی زبان بسته‌ی بی‌ارزشِ توی کیف پولم را که دیدم، متوجه شدم ایرانم و نهایت کاری که برای ایرانی بودنم کرده‌ام، این است که امروز تکانی به سرانه مطالعه کشور داده‌ام. اما تا وقتی آلودگی، کشتار دسته جمعی، شلیک بر روی هواپیماها و جوان‌های خودی، کرونا، اخم نظامی‌ها، اظهار نظر مجری‌ها، ازدواج مجدد بازیگرها و هزاران سوژه دیگر وجود دارد، چه کسی به سرانه مطالعه کشوری توجه می‌کند؟ من. منی که قهرمان پرداختن به جزئیاتی هستم که مدت زیادی است گوشه رینگ، نالان و زخمی افتاده‌اند و کسی به آنها توجهی نمی‌کند. مثل همین سرانه مطالعه، ترس پیرزن‌ها و پیرمردها از کرونا، دستان سیاه و زخمی کودکانی که روی پل هوایی بساط پاسور فروشی راه انداخته‌اند، گل‌هایی که از لای نرده‌های دانشگاه بیرون زده‌اند، ریگ‌هایی که زرق و برق دارند و لای گونی برنج‌ها پیدا می‌شوند، مارمولک‌هایی که در لوله بخاری اتاقم خانه زندگی و زنُ بچه دارند و خودم. البته این خودم آخر را دیروز کلید زدم. وقتی نالان و زخمی از جلسه‌ای بیرون آمدم و فهمیدم مهم‌ترین کاری که آدم باید در زندگی‌اش انجام دهد، رسیدگی به زخمی‌های اطرافش است که در جنگ نابرابر زندگی آسیب دیده‌اند  و خب چه زخمی‌ای می‌تواند به زخمی دیگری کمک کند؟ شاید فقط ژاپنی‌ها.

۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۸:۳۷
.

اتوبوس داشت می‌رفت. از ته آن فریاد کشیدم که آقا مادرم هنوز نیامده، کمی صبر کن. راننده بی‌توجه به فریاد من رفت. مادرم را از شیشه عقبی اتوبوس ندیدم. درها بسته شد. چشمم را دوخته بودم به دورترها. خبری از مادرم نبود. و همانطور که نگاه می‌کردم فریاد می‌کشیدم و می‌گفتم مادرم نیامده، حالا باید مسافتی طولانی را دنبال اتوبوس بدود. نه از تصور اینکه مادرم جا مانده بود و نه بابت اینکه در آن اتوبوس تنها بودم، از انتظار مادرم برای آمدن اتوبوس بعدی و یا از دویدنش برای رسیدن به این اتوبوس خشمگین شدم. خشمگین که نه. دلم گرفت. با چشمانی که به شیشه عقبی دوخته بودم، به جلوی اتوبوس رفتم و سر راننده فریاد کشیدم. راننده بیخیال بود. به صدای فریادهایم اعتراض نکرد. حتی تذکر نداد که بروم سرجایم بنشینم. گاز می‌داد و می‌رفت. اتوبوس رفته بود و مادرم مانده بود. گریه کرده بودم. گریه‌ی غربت. هیچکسی کنارم نبود. من بودم و خانه‌ای که حیاطش بزرگ بود و پله‌هایش پر از گیاهان عجیب. من بودم و اتوبوسی که مرا رسانده بود به زیباترین جای جهان. اما زیباترین جای جهان بدون مادرم، جهنم‌ترین جای جهان است. چرا همیشه در خواب‌هایم غم غربت سلول به سلول تنم می‌رود و زمانی که بیدار می‌شوم انگار از غربتی به غربتی دیگر پناه برده‌ام؟ مگر نگفته بودند که تعبیر گریه‌ی در خواب، شادی و خنده در بیداری است؟

۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۵:۱۸
.

یک نفر توی توییتر نوشته بود که فلان کتاب کودک را بخوانید. خوب است. حالتان را خوب می‌کند و دیگر جمله‌هایی که باعث می‌شود آدم ترغیب شود ببیند چه کتابی است و سبک سنگین کند که بخرد یا نه. اسم کتاب برایم آشنا بود. داشتم فکر می‌کردم کِی خواندمش. یادم افتاد که حتی در آن سال‌های دور در اوج بی‌پولی، افسردگی و پوچی برایم کار پیدا کرده بود. کارم خواندن کتاب کودک بود. همین کتاب را خوانده بودم و برای انتشاراتش مفصل نوشته بودم. اسم کتاب را در تلگرامم سرچ کردم و صفحه‌ای جلویم باز شد که نباید. یا شاید هم باید. چت‌هایمان بود. کتاب را با دید روان‌شناسی نوشته بودم. پایینش برایش نوشته بودم که شلخته بیا سر جلسه دفاعم. پایین‌ترش برایم سلفی فرستاده بود. پایین‌ترش استیکر خنده. پایین‌ترش برایش تعریف کرده بودم الان تلفنمان زنگ خورد و چه کسی پشت خط بود. پایین‌ترترش به من گفته بود دیوانه. دیوانه بودم. الان هم. اگر نبودم چت‌هایی را که دو سال است از صاحبشان خبر ندارم پاک می‌کردم. دیوانه بودم که اعتبار داده بودم. دیوانه هستم که گاهی دلتنگش می‌شوم. دیوانه هستم که گاهی، گاهی مثل الان از خودم می‌پرسم که کداممان به این رفاقت ریدیم. و جواب می‌دهم هر دومان و باز می‌پرسم کداممان بیشتر؟

 

پی نوشت: تیتر، عنوان همان کتاب است.

۱۸ تیر ۹۹ ، ۱۶:۲۶
.

بوی ویفر پرتقالی می‌آید. بوی ویفر پرتقالی من را پرت کرده به فرشگاه رفاه و منِ 7 ساله. منِ 7 ساله‌ای که کفش‌های قرمز دارم، جوراب شلواری سفید پوشیدم و نمی‌دانم چه لباسی. سبدهای چرخ‌دار رفاه را از این سر به آن سر می‌برم. تعادل ندارم و سبد می‌خورد به قفسه‌ها، به پای مردم، به شکم مردهای چاق، به پهلوی زن‌های لاغر، به غرفه‌داران خسته که بوی عرق خشک شده می‌دهند. سبد چرخ‌دار را جوری هدایت می‌کنم که زودتر برسیم به قفسه بیسکوییت‌ها. مادرم دانه دانه نواربهداشتی داخل سبد بندازد و من با قد کوچکم و ذهن کمی کوچک‌ترم به این فکر کنم این بسته‌ها برای چیست و به تنها چیستی‌ای که می‌رسم این است که نکند مادرم بیماری‌ای دارد که ما از آن بی‌خبریم؟ سبد چرخ‌دار قفل می‌شود در جایی که بوده. و من چشمم می‌ماند روی همان بسته‌های نواربهداشتی. حتی اگر پشت سرم ویفر پرتقالی باشد، پفک نمکی مینو باشد، بستنی عروسکی باشد، چوب شور شیرین عسل باشد، بستنی زمستانی نوبر باشد، سرمدادی‌های باربی باشد. من می‌مانم همان‌جا و به این فکر می‌کنم مادرم مریض است؟ چه مریضی‌ای؟ نکند زودتر از من بمیرد؟ چرا نمی‌گوید مریض است؟ باید با او مهربان باشم و با او مهربان می‌شوم. مهربان می‌شوم و کوتاه می‌آیم که برایم ویفر پرتقالی، پفک نمکی مینو، بستنی عروسکی، چوب شور، بستنی زمستانی و سرمدادی باربی بخرد. مهربان می‌شوم و افسار چرخ دستی را به او می‌دهم. مهربان می‌شوم و با کفش‌های قرمزم روی سرامیک‌های سفید با لک‌های سیاه سُر نمی‌خورم. مهربان می‌شوم و مراقب و فراموش‌کار. چون تا روزهای بعدی، ماه بعدی و ماه‌های بعدی که گذرمان به فروشگاه رفاه و قفسه‌های نواربهداشتی نیفتاده، یادم می‌رود که مادرها هم می‌توانند مریض شوند.

۱ نظر ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۲
.

وقتی در اندوه دست و پا می‌زنی، دو مدل آدم به تو نزدیک می‌شوند. آدم‌هایی که از روی همدردی و همدلی‌شان در صدد رفع غمت هستند یا کسانی‌که تنها بابت ارضای حس خودشیفتگی خودشان و گرفتن حس مثبت از تو من باب کمک‌رسانی‌شان، نقش امداد را بازی می‌کنند.
در این مواقعی که تو در چاه تاریک غم، دستت توی حلقت است و سیاهی بالا می‌آوری، یک آن دلبسته یکی از آن آدم‌ها می‌شوی. تی‌تی عزیزم دلبستگی به خودی‌خود اتفاق غریب و قشنگی است. اما کاش دلبسته گروه دوم نشوی. گروهی که تنها هدفشان رضایت از خودشان است. حتی وقتی کمک می‌کنند، می‌خواهند به تو و خودشان نشان دهند توانایی دارند. توانایی برانگیختن حس‌های مثبت درون تو نسبت به خودشان. آدم‌هایی که تشنه توجه هستند و با لباس مبدل همدلی، به تو نزدیک می‌شوند لایق دوست داشتن نیستند.

۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۷:۵۱
.

تی‌تی عزیزم
امروز همان روز ایده‌آلی بود که همیشه برایش تلاش می‌کردم.
صبح دانشجو بودم
ظهر روزنامه‌نگار
و عصر -کمک- درمانگر کودک.
زندگی امروزم همان آرامش در حین طوفانی بود که دوستش داشتم، دارم و خواهم داشت. 

 

پ.ن: یکشنبه 8 تیر.

۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۱
.

ترسیده‌ام و راستش قدرت ترس آنقدر زیاد است که «آیا کسی آنقدر دوستت دارد که از جهان نترسی؟!» همه‌اش کشک و جفنگیات رقیق شاعرانه است. ما ترسیده‌ایم و همین ترس حال و حوصله دوست داشتن را از ما گرفته. کنجی نشسته‌ایم و سرمان را به کنج‌تری تکیه دادیم تا چشمانمان را محکم روی هم فشار دهیم و با این فشار دنیا را برای لحظه‌ای متوقف کنیم. اما دنیا متوقف نمی‌شود. دنیا زبان درازتر از این حرف‌هاست. وقیح‌تر هم. بزرگتر از ما هم. ما کوچکیم در برابر دنیا. در برابر حکم‌ها. در برابر دستگیری‌ها. در برابر دشمنی لزج حکومت با خودمان. با خود خودمان. ما کوچکیم حتی در برابر آن کنجی که نشسته‌ایم و سرمان را به کنج‌تری چسبانده‌ایم تا بلکه خوابمان ببرد. خوابمان ببرد تا یادمان برود که ترسیده‌ایم، کوچکیم و دشمن داریم. دشمنی که نمی‌دانیم چرا باید دشمنان باشد چون قرار بود حکومت‌ها مردم را در پناه خودشان بگیرند. مثل پدرانی که قرار بود دخترانشان را در آغوششان بگیرند نه اینکه شوخی‌های سر بُری‌شان را عملی کنند.

۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۰
.

دچار یک فروپاشی نیمه عظیم موقت شده‌ام. خودم دلم را به این خوش کرده‌ام که بابت پی‌ام‌اس است. پی‌ام‌اسی که قرار است طولانی مدت باشد و کل ماه مرا در خودش ببلعد. گریه می‌کنم؟ زیاد. یواشکی. باشرم. یواشکی و شرمگین بودنم بابت این است که من هیچوقت در زندگی‌ام به خودم حق غمگین بودن نداده‌ام. چون هرچقدر بتوانم همدل و هم‌زبان خوبی برای دردهای بقیه باشم، در  عوض دشمن غم‌های خودم هستم. استاد بی‌اعتبار کردن و پوزخند زدن به اندوهم. متخصص گرفتن انگشت وسط به سمت پریشانی‌هایم. اخیرا سعی در اصلاح خودم کردم. چون کم‌کم سی ساله می‌شوم و شنیده‌ام تا سی سالگی آدم باید خودش را برای غرقه سازی در مشکلات آماده کند و این کار تنها با صلح با خود میسر است. فعلا دشمن غم‌هایم نیستم. شیر گرم می‌خورم روی گریه کردن‌هایم و آب جاری دماغم را با دستمال پاک می‌کنم، نه با سر آستینم. چون تابستان است و هوا خرما پزان و کسی که آستین بلند نمی‌پوشد که بخواهد فین فین‌هایش را با آستین پاک کند. پس من هم به آب دماغ و چشمم احترام می‌گذارم و آنها را با دستمال پاک می‌کنم. از اینها گذشته برای چه باید گریه کنم؟ تنها هستم؟ بیشتر از بقیه و کمتر از بقیه‌ی دیگر. خودم را در معرض قضاوت قرار می‌دهم. در معرض سنجش. سنجش برای اینکه بدانم چقدر دوست دارم و چند نفر دوستم دارند و تنها معیار برای محک زدن این حال و حس و هیجان، میزان دورهمی‌هایی است که می‌روم. آخرین دورهمی را به خاطر ندارم. آخرین جمع دوستانه را. آخرین قراری که برایش هیجان داشتم. آخرین باری که حوصله‌ام سررفته و با یک نفر دیگر برنامه چیده‌ام. این ها را پشت سرهم ردیف می‌کنم و استوری دوستانم را می‌بینم که در جنگل‌اند. در صحرا. در دریا. در دشت. در دمن. تنها هستم و راستش دیگر حالم از این عبارت بهم میخورد. دلم میخواهد بالا بیارم روی تمام جملاتی که به چنین عبارت و مفهوم و مضمونی ختم میشود. می‌بینید؟ من هنوز یاد نگرفته‌ام شکنندگی و طبیعی‌ترین عنصر وجودی روانم را بپذیرم.

۳۰ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۱
.

جوری به ساعت نگاه میکنم انگار برایم مهم است چه موقعی به خواب روم و چه موقعی از خواب بیدار شوم. چون من این روزها ترجیحم این است دائم در خواب باشم. خواب حالم را خوب می‌کند. پول حالم را بد می‌کند. چون من معتقدم از هرچه که داری باید نهایت استفاده را بکنی. خواب دارم و پول نه. پول هم داشته باشم قدرت خرید نه. برای همین است که از خواب نهایت استفاده را می‌برم و غم را می‌پیچانم لای ملاحفه‌ی فرضی‌ام و ساعت‌ها می‌خوابم. از خواب بیدار می‌شوم، چیزی می‌خورم و باز می‌خوابم. از تشنگی بیدار می‌شوم، بطری آب را سر می‌کشم و باز می‌خوابم. حتی در بیداری هم می‌خوابم. وقتی سرکار هستم هم خوابم. وقتی سرکلاس هم هستم. می‌بینید؟ خواب همیشه در مراجعه است. برعکس عشق و پول. دو دقیقه دیگر می‌شود 1:1 شب و من می‌توانم آرزو کنم که دوباره خوابم ببرد. چون آرزوها زودتر از آنچه فکرش را بکنید، به شما می‌رسند و شما به آن می‌رسید، آرزویم برآورده می‌شود و خوابم می‌برد. یک طوری می‌خوابم که در خوابم، هم عشق در مراجعه باشد و هم پول. هم صلح و هم صفا. هم دوستانم نزدیکم باشند و هم من نزدیک آنها. می‌خوابم و در خوابم قرار دارم. آلارم گوشی‌ام را به کار انداخته‌ام. لباس‌های نویم را پوشیده‌ام. کرم گران قیمت می‌زنم. عطر مخصوص دیدارهای مهمم را هم. کراوات هم اگر رویم می‌شد می‌زدم چرا که قرار مهمی دارم و در قرارهای مهم علاوه‌بر عطر و جوراب شیک، باید کراوات زد. این را از رییس جمهور کانادا یادگرفته‌ام و از فمنیست‎‌های دوآتیشه که می‌گویند عیبی ندارد زن‌ها هم مثل مردها تیپ بزنند. در خواب مثل فیلم فرندز، غم‌هایمان را با خنده و هرهر و کرکر کنار می‌زنیم و نهایتا با کمی گریه مشکلاتمان حل می‌شود. در خواب همه‌مان زندگی‌های بشاش اینستاگرامی داریم و می‌شاشیم به زندگی و هارهار چیلیک. در خواب نهایت جوراب‌هایمان سوراخ است نه دل‌ها و جیب‌هایمان. خواب غم‌های اجتماعی را قاطی غم‌های شخصی‌مان نمی‌کند. یا برعکس حتی. ما در خواب در سرزمین دیزنی‌ها هستیم. خوشحال و شاد و خندانیم و قدر دنیا را می‌دانیم. ساعت از 1 و 1 دقیقه گذشت. باید زودتر خودم را برای ساعت 1 و 10 دقیقه آماده کنم. تا آرزو کنم خوابم ببرد و با تمام شدن جمله‌ام، چشمانم بسته شود و خر. و پف.

۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۹
.

کنترل اِی لپ‌تاپی که در روزنامه از آن استفاده می‌کنم، کار نمی‌کند. باید موس را بکشانم روی کل صفحه، صفحه آبی شود، کلیک کنم و گزینه کپی را بزنم و بعد بروم یک جای دیگر از از کنترل وی استفاده کنم. یک جاهایی وسط کشاندن موس، انگشتم اشتباهی میخورد به راست کلید یا حتی چپ کلید و کل کشیدن‌ها و آن نصفه نیمه آبی شدن صفحه، می‌پرد. صفحه پریده. حال و حوصله دوباره کشیدن و تلاش کردن ندارم. حال حوصله گرما را هم. حال و حوصله خودم را بیشتر. حال و حوصله آدم‌ها را بیشتر و بدتر. با هسته خرمایی که در دهانم هست بازی می‌کنم. از این طرف به آن طرف. بین دندان‌هایم فشارش می‌دهم. هسته خرمایی که عجزم را ریخته‌ام درونش. خوشحالم؟ اصلا. ناراحتم؟ ابدا. پس چه حسی درون دلم تاب می‌خورد و بعد مثل شنا در یک چاله فضایی به عمق قلبم نفوذ می‌کند؟ حس خسران؟ حس جاماندگی؟ حس خستگی ناشی از دویدن و نرسیدن؟ حس شکست؟ هیچ‌کدام و هرکدام. همه‌شان و هیچ‌شان. هزار پروژه دست نزده دارم. پروژه‌هایی که برای روزهای مبادا هستند. روزهای مبادا کِی هستند؟ روزهایی که گرم است و من تنها هستم و حوصله دیدار ندارم، حوصله فیلم و کتاب ندارم، حوصله دوست ندارم. پس چرا فکر می‌کنم در آن روزها حوصله نوشتن دارم وقتی که ندارم؟ پروژه‌ها روی دوشم سنگینی می‌کنند. مثل همین حسی که اسمی ندارد و روی دلم سنگینی می‌کند. مثل چربی‌های دور شکمم که سنگینم می‌کنند. مثل هوای گرمی که همیشه سنگین است و می‌افتد روی خُلقم و سنگین می‌شود و بپربپر می‌کند و بعد با تی‌پای مرا به چاه کوتاه مدت افسردگی که نه، به چاهی که نمی‌دانم چیست می‌اندازد. هسته خرما در دهانم است. صدای محکم کوباندن روی کیبورد همکارم و خودم در گوشم. صدای ابی که می‌گوید «امروز که محتاج توام جای تو خالیست» در هندزفری‌ام. حسی که نمی‌دانم چیست، در دلم. عینکی که از روزهای نوجوانی دارم به چشمم. انگشتر فیروزه‌ای که فرودین ده سال پیش خریدم، در دستم. و از دنیا تنها چیزی که می‌خواهم این است که کنترل اِی‌های زندگی‌ام درست شود و من بتوانم همه چیزهایی را که می‌خواهم انتخاب کنم، برشان دارم از اینجا و ببرم جایی که دوست دارم پِیست کنم.

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۰
.