تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

یک وقت‌هایی به خودم می‌گویم بزرگترین غلط زندگی‌ام نوشتن با اسم و رسم واقعی‌ام بوده وهست. ولی بعدش چنان غلط‌های کرده و خورده‌ام از جلوی چشمم رد می‌شود که به این نتیجه می‌رسم که یکی از کوچکترین غلط‌های زندگی‌ام نوشتن با اسم و رسم واقعی‌ام بوده وهست. این را از این جهت می‌گویم که اخیرا از نوشتن می‌ترسم. از خود نوشتن که نه. منظورم از تخلیه روانی‌ام به صورت منفی است. از این تصور که آدم‌ها من را آدم ناراحتی ببینند و بشناسند. در صورتی‌که در واقعیت من آدم ایزی گویینگی هستم. آدمی که می‌خندد، شوخی زیاد می‌کند، از همه چیز به راحتی می‌گذرد، حرف بقیه برایش مهم نیست و دلش آنقدر دریاست که با پرتاب هیچ سنگی متلاطم نمی‌شود و از این حرف‌ها. چند روز پیش به مادرم گفتم من این روزها در حال تجربه‌ی استرس زیادی هستم. استرسی که نمی‌دانم منشائش چیست، اما هست. وجود دارد و مثل یک گاو درون دلم ورجه وورجه می‌کند. گاهی هم سگ خشمگینی می‌شود که با پوزه‌اش درون دلم را می‌سابد. مادرم باور نکرد. دنده را عوض کرد و ترمز کرد جلوی یک میوه فروشی و گفت پیاده شوم و یک کاهو بخرم. اما وقتی جواب دادم که پولی همراهم نیست، باورش شد. چون داشتم گریه می‌کردم و ادا کردن آن جملات با لرزشی همراه بود که مادرم را متوجه گریه‌ام کرد. استرس دارم و فکر می‌کنم یکی از دلایلش برای کارم باشد. چون راستش آنقدرها هم کارم را دوست ندارم. منظورم خود کار اصلی‌ام است. افاضات و کارهایی که در حاشیه‌اش انجام می‌دهم، گزارش‌هایی که می‌نویسم، مصاحبه‌هایی که می‌گیرم، آن صفحه نوجوانی که چهارشنبه‌ها در آن می‌نویسم را دوست دارم. اما خود کار اصلی حس غیرمفید بودن به من می‌دهد. حس اینکه هیچ کاره‌ام و حس اینکه دارم از هدف اصلی‌ام دور می‌شوم. حتی نوشتن از این هم من را متلاطم می‌کند. از طرفی اخیرا احساس منگی می‌کنم. احساس اینکه هیچ چیز نمی‌فهمم. اطرافیان حرف‌هایی را به یادم می‌آورند که من قبل‌تر زده‌ام و یادم نیست. حس می‌کنم هزار نفر شده‌ام. 999 نفر دیگر به‌جای من حرف می‌زنند و بعدتر می‌فهمم کسی که آن حرف‌ها را زده، کسی که آن پیشنهادهای خوب را رد کرده، کسی که سلام و احوال‌پرسی کرده، من نبودم. یکی از آن 999 بوده. باید راه بروم. همین الان هم بعد از نوشتن این‌ها باید راه بروم و به هیچ‌چیز فکر نکنم. به هیچ چیز. فقط به این فکر کنم که به هیچ چیز فکر نکردن، چجوری حاصل می‌شود!

۳ نظر ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۳
.

زیاد فکر کردن شغل تمام وقت من است تی‌تی. اگر مغزهایمان با باتری کار می‌کردند، به نفعم بود. چون برای مدت زیادی باتری آن را در می‌آوردم تا آسوده‌تر باشم. اما الان تمام سعی‌ام این است که مغزم را از همه‌چیز، جز مادرم، دریا و طعم غذاها، خالی کنم.

۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۱۸
.

تی‌تی عزیزم، جایی خواندم که اینطور در مورد سر وکله زدن با تنهایی نوشته بود: "هروقت احساس تنهایی کردی به این فکر کن که میلیون‌ها سلول بدنت درطول شبانه‌روز کار می‌کنند و به تنها چیزی که اهمیت می‌دهند تو هستی."

۰۸ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۰۶
.

 به دو چیز حریص شده‌ام. نوشتن در وبلاگم و خریدن کتاب. نمی‌گویم کتاب خواندن چون تمام روز در حال خبر نوشتن و خواندن و درج کردنم. گهگاهی دوست دارم برای خودم بنویسم و صفحه وبلاگم را باز می‌کنم. اما گهگاهی دلم هیجان روزهای ده سال پیش وبلاگ نویسی را می‌خواهد. آن موقع‌هایی که مطمئن بودی هنوز خوانده می‌شوی و از آدم‌های زیادی کوهی از نظرات می‌گرفتی. که این، معنی این را می‌داد که نوشتنت برای ما مهم است. اما الان به تخم چشم چپ خیلی‌ها نیست بنویسی یا نه. کتاب هم برای این می‌خرم که می‌ترسم دو روز دیگر چشم باز کنم و ببینم کتابی که الان 40 تومن است، 140 تومن شده. حدود یک میلیون از اول سال تا الان کتاب خریدم. باز هم می‌خرم و باز هم لیست خرید می‌نویسم و روز هم انبار می‌کنم. امیدوارم روز تولدم هیچ کتابی از هیچکسی دریافت نکنم. دلم فقط نامه می‌خواهد. نامه‌ای که برای خود خودم باشد. بدون تعریف و تمجید. از خودم بگوید. دوست دارم یکی جز خودم، خودم را به خودم بشناساند. با واقعیت محض. با همان چیزی که واقعا هستم. چیزی که فکر می‌کنم من را خسته کرده، درگیر ذهنیات شدن است. درگیر برداشت‌های نامعتبر بقیه شدن و اعتبار دادن به آنها. درگیر درستی خیالات و غلط پنداشتن واقعیات. انگار فرسنگ‌ها از خودم دور هستم و وقتی که می‌خواهم نزدیک شوم، چیزی سد راهم می‌شود. چیزی مثل خودناباوری.

۴ نظر ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۶
.

احساس می‌کنم همه چیز و همه آدم‌ها چشم شده‌اند. منتظرند خطایی از من سر بزند تا چشم‌ها تبدیل به دست شود و دست‌ها دور گردنم حلقه. فشار دهند. محکم. ممتد و شدید. از اشتباه کردن می‌ترسم چون از تنها شدن می‌ترسم. به خودم اجازه نمی‌دهم اشتباه کنم. می‌خواهم کامل باشم. صحیح. بدون نقص. بدون کمی و کاستی. بدون جوش. بدون چربی. همراه با گارانتی و خدمات پس از فروش باشم. برای همین است، ترسیده‌ام. از اینکه در مسیر صاف به زمین بخورم. و می‌خورم. چون ترس‌ها، آدم‌ها را به زمین می‌زنند. زمین گرم.

۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۰۶
.

برادرم کرونا گرفته. پدرم آزمایش نمونه برداری از کبد رفته. مادرم استرس دارد و آزمایش خون می‌دهد و من...
یک وقت‌هایی فکر می‌کنم این همه دعا، این همه صحبت با خدا، این ایمان، این توکل و این امید مثل دویدن روی تردمیل است. من را به هیچ کجا نمی‌برد. فقط عرق می‌ریزم و خسته می‌شوم. اما چاره‌ای ندارم چون دست‌آویز دیگری ندارم. اگر همین ایمان به بودن خدا را هم از دست بدهم، با قاطعیت می‌گویم که دیگر هیچ اعتقادی ندارم. اعتقادم به سیاست را از دست داده‌ام، اعتقادم به همیشگی بودنِ آدم‌ها را هم. اعتقادم به نجات‌های بیرونی و انسانی را. اعتقاد به دوستی‌ها. اعتقاد به عشق. اگر هم اعتقاد به جوانه زدن امید را هم از دست بدهم، اگر دیگر به این معتقد نباشم که خدا گوش می‌دهد و اجابت می‌کند، دیگر هیچ چیز ندارم. راستش این اعتقاد را نگه داشتم تا از دست دادن اعتقادهای دیگر بهم ضربه‌ای نزند. گاهی دلم می‌خواهد پروانه‌ای بودم و این ها، تمام زندگی را تا به اینجا خواب می‌دیدم. بعد بیدار می‌شدم و بزرگترین دغدغه‌ام این بود که من آدمم یا پروانه؟
 

۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۴۴
.

در این سایت، در مورد کتاب دروغ، کتابی که برای رده‌سنی نوجوانان است، نوشتم. اگر عاشق کتاب و کتاب‌های نوجوان هستید این معرفی را بخوانید.

۳۰ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۳
.

گاهی دلم میخواد بدونم آیا آدمایی هستند که به قصد شناختم، اسمم رو سرچ کنند و برسند به وبلاگم و شروع کنند به خوندن؟

۷ نظر ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۸
.

هزارتا کار دارم و یک میلیون استرس. فردا باید برم برای یه سری دانشجوی تربیت معلم، تدریس کنم. اونم به روش آنلاین. یه جلسه حضوری رفتم و اونقدر بی‌انگیزه و پوکر فیس بودند که بنزینم رو خالی کردند. الان چون آنلاین هست استرسم بیشتره. نمی‌دونم علاوه بر خود تدریس از پس این نرم افزار عجیب غریب برمیام یا دائم باید دستم بند وَر رفتن بهش باشه. از طرفی هم این استرس باعث میشه تسلط کافی نداشته باشم و خنگ بازی در بیارم. امروز علاوه‌بر کارای روتینی که توی دفتر روزنامه انجام میدم، باید یه گزارش از نوجوون‌های افغانستانی می‌گرفتم که خب این گزارش نوشتن هم باعث میشه کلی استرس بگیرم. چرا؟ چون جدیدا میخوام بی‌نقص‌ترین آدم زمین باشم. این کمالگرایی رفتاری نمی‌دونم کجا بود و چی شد که یهویی تو ذهنم بیدار شد. همین تلاش برای بی‌نقص بودن انقدر ازم انرژی می‌گیره که دیگه خیلی از پروژه‌ها را قبول نمی‌کنم یا گند می‌زنم توش. تنها موفقیتی که این روزا داشتم، کاهش وزنم بوده. که خب اونم اونقدر چشم‌گیر نبود. یا اگرم بود اونقدر حیرت برانگیز نیست. وقتی چشمگیر و حیرت برانگیز میشه که اون شلواری که چند سال پیش از دم اسکله توی استانبول خریدم، سایزم بشه. اون موقع تو دلم بندری می‌رقصم و به خودم افتخار میکنم و میرم دم آینه بطری شیر کاکائوم رو میزنم به بطری شیرکاکائویی که توی آینه‌ست و به سلامتی دور کمر باریکم، بطری رو سر می‌کشم.
نمی‌دونم چرا این روزا میل به نوشتن از روزمرگیام پیدا کردم. شاید چون اینقدر پُرم که باید به جای اینکه کله‌ی یکی رو بگیرم به کار برا شنیدن حرفام، از چشمای شما کار بگیرم. استادای داستان نویسی میگند باید موقع نوشتن روزمرگی‌هاتون هم، رسمی و نوشتاری بنویسید. نه اینجوری مثل من شکسته. دیگه رسمی نوشتن برای روزمره نویسی خیلی لوسه. باید زور بزنی ادبی بنویسی و من آدم زور زدن نیستم. مگر اینکه این زور زدن در راستای چیزی باشه که مجبورم کنند یا زور زدنی که توی توالت اتفاق میفته.

۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۵۷
.

تی‌تی عزیزم! این روزها بیشتر از هروقت دیگری یاد این جمله می‌افتم که سال‌ها پیش کسی در توصیف من گفته بود: "شیطنت‌های پاکیزه‌ای داری."

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۶
.