روز مبادا
دارد سخت میگذرد اما خب همین که میگذرد راضی کننده است. هیاهو زیاد است. دزدی هم. اختلاس و ظلم هم. هشتگهای توییتر هم. گرانی و ناامنی و بیشرفی. مریضی و مرگ. دارم فکر میکنم پس چه چیزی کم است و جواب میدهم: شادی، آزادی و امنیت. امنیت روانی. امنیت مالی. امنیت احساسی و حتی امنیت جانی. در یمن نیستیم. در فلسطین اشغالی هم. اما بیشتر از صدای پیس پیس اسپری الکلی که به دست و دستگیرهها و فرمان ماشین میزنیم، صدای بنگ بنگ و پخ پخ و بومب بومب شلیک و مرگ و طناب اعدام میشنویم. من که میشنوم. شما را نمیدانم. اگر نمیشنوید اشکال از گوشهایتان نیست. اشکال از عقیدهتان است. عقیدهای که میگوید هنوز در سرزمین پاکان و پاکدامنان زندگی میکنیم. اهریمن آن کشور دور است. اهریمن دور است و نمیگذارد ما نفس راحت بکشیم. اهریمن کجاست، جز در تلویزیون و جلوی بلندگو؟ جز پشت میز محاکمه؟ جز صف اول نماز جمعه؟ دلم میخواهد گریه کنم. گریه امروزم را میخواهم تقدیم کنم به هاله سحابی. اما هنوز زود است. روز مبادا هنوز نرسیده. کاش نرسد. کی میرسد؟