تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم نامه» ثبت شده است

احساس می‌کنم همه چیز و همه آدم‌ها چشم شده‌اند. منتظرند خطایی از من سر بزند تا چشم‌ها تبدیل به دست شود و دست‌ها دور گردنم حلقه. فشار دهند. محکم. ممتد و شدید. از اشتباه کردن می‌ترسم چون از تنها شدن می‌ترسم. به خودم اجازه نمی‌دهم اشتباه کنم. می‌خواهم کامل باشم. صحیح. بدون نقص. بدون کمی و کاستی. بدون جوش. بدون چربی. همراه با گارانتی و خدمات پس از فروش باشم. برای همین است، ترسیده‌ام. از اینکه در مسیر صاف به زمین بخورم. و می‌خورم. چون ترس‌ها، آدم‌ها را به زمین می‌زنند. زمین گرم.

۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۰۶
.

برادرم کرونا گرفته. پدرم آزمایش نمونه برداری از کبد رفته. مادرم استرس دارد و آزمایش خون می‌دهد و من...
یک وقت‌هایی فکر می‌کنم این همه دعا، این همه صحبت با خدا، این ایمان، این توکل و این امید مثل دویدن روی تردمیل است. من را به هیچ کجا نمی‌برد. فقط عرق می‌ریزم و خسته می‌شوم. اما چاره‌ای ندارم چون دست‌آویز دیگری ندارم. اگر همین ایمان به بودن خدا را هم از دست بدهم، با قاطعیت می‌گویم که دیگر هیچ اعتقادی ندارم. اعتقادم به سیاست را از دست داده‌ام، اعتقادم به همیشگی بودنِ آدم‌ها را هم. اعتقادم به نجات‌های بیرونی و انسانی را. اعتقاد به دوستی‌ها. اعتقاد به عشق. اگر هم اعتقاد به جوانه زدن امید را هم از دست بدهم، اگر دیگر به این معتقد نباشم که خدا گوش می‌دهد و اجابت می‌کند، دیگر هیچ چیز ندارم. راستش این اعتقاد را نگه داشتم تا از دست دادن اعتقادهای دیگر بهم ضربه‌ای نزند. گاهی دلم می‌خواهد پروانه‌ای بودم و این ها، تمام زندگی را تا به اینجا خواب می‌دیدم. بعد بیدار می‌شدم و بزرگترین دغدغه‌ام این بود که من آدمم یا پروانه؟
 

۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۴۴
.

نگران بابامم ولی متوجهش نیستم. چون وقتی میام فکرای عجیب کنم، دست نگه میدارم و ادامه نمیدم و یه بیل خاک میریزم روی این نگرانیم. بعد نگرانیه گم میشه و من یادم میره این دل پیچه‌ای که الان دارم، این سردردی که گرفتم، این بغضی که وسط گلومه و این فلان نشونه جسمی برای چیه.
همیشه خدا من نگران مامانم بودم. بی‌دلیل و بادلیل. تا سر حد بی‌خوابی و تهوع و گریه. یا خیلی عادی و بدون اگزجره کردن. اما بابام... یادمه یه بار خوابگاه بودم و بابام یه سلفی از خودش برام فرستاد. زل زدم به عکس. انگار بار اول بود می‌دیدمش. زوم کردم روی چشماش. بعد تک تک اجزای صورتش را وارسی کردم. تو دلم یه جوری شده بود. شدت دوست داشتنش رو تجربه کردم و برای معدود دفعاتی بدون خشم، بدون نیاز بهش، بدون هیچی، فقط و فقط به خود خودش فکر کردم. اونقدر فکر کردم که گریه‌م گرفت. ترسیده بودم از این همه دور بودن ازش. شرم داشتم از این همه ایگنور کردنش. بعدتر وقتی خوابیده بود، نگاهش می‌کردم. آدما رو موقع خواب زیاد نگاه می‌کنم. معصوم‌ترین ورژن آدما وقتیه که خوابیدند. خوابیده بود، با هر خُر و پفی شکمش تکون می‌خورد و اولین حسی که از این مشاهده تجربه کردم عذاب وجدان بود. عذاب از اینکه چرا بدخلق‌ترین ورژن من برای این مرده؟ چرا؟ چرا گاهی دونسته و ندونسته مثل یه غریبه باهاش رفتار می‌کنم؟ سومین باری که بابام رو دقیق نگاه کردم امروز بود. تابستونا وسط سالن میخوابم. هر سه ماه تابستون، به غیر از روزهای تعطیل بابام راس ساعت ۷ و نیم صبح، بعد از اینکه صورتش رو می‌شوره، مسواک می‌زنه، لباس می‌پوشه و ناهارش رو از توی یخچال برمی‌داره، از بالای سرم رد میشه، در رو باز میکنه و میره سرکار. از لای چشمم میبینم که در رو آروم باز میکنه تا من بیدار نشم. امروز از همون اولش نگاهش می‌کردم. با چشمی که پشت سرم دارم. بابام حتی توی بیداریِ پر از سکوت خونه، معصوم بود. با تمام ظرافتی که توش ناشی بود، سعی می‌کرد آروم حرکت کنه. اما در ظرف رو می‌اندازه روی سرامیکای آشپزخونه. بعد با حالت دست و پا گم کردن، در ظرف رو برداشت، اطرافش رو زیرچشمی نگاه کرد و بعد پاشد. مثل وقتی شیر آب دستشویی رو باز می‌کنه. مثل وقتی لباس می‌پوشه. همه حرکاتش با آخرین تلاش برای برقراری سکوت خونه‌ست. اما ناشیانه. برای همین پرسروصداست. برای همین تو اون سکوت پرسروصدا معصوم‌ترین آدم دنیاست. چون زحمت می‌کشه منو بیدار نکنه ولی می‌کنه.
از صبح دارم به این فکر میکنم اگه این صحنه یه جایی، یه روزی، برای همیشه متوقف بشه، چی؟ ولی باز فکرم رو خط می‌زنم. چون من تو تمام رویاهام، تو تمام آینده‌م، تو تمام روزای بعدتر می‌خوام بابا داشته باشم. کنار مامانم. با صدای خنده‌شون که با صدای خنده برادرم قاطی شده.
 

۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۰
.

ای کاش برای یک روز هم که بود، می‌شدم همون حرفی که میم چند روز پیش بهم زد: «چقدر قوی و محکم و بزرگ شدی.»
 

۱۴ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۵
.

توی خیابان‌ها گیر افتاده بودم. هوا تاریک بود و همه جا خلوت. باید خودم را به اتوبوسی می‌رساندم. اتوبوس آتش گرفته بود. روبروی دانشگاه تهران بودم. نترسیده بودم اما ترسیده بودم. جا مانده بودم اما برادرم همراهم بود. کسی از اتوبوس آتش گرفته صدایم زد. گفت سوار شوم. سوار شدم، با برادرم. و اتوبوس راه افتاد. راننده گفت خوب دانشگاه را نگاه کن. دیگر قرار نیست اینجا بیایی. ما تو را به جایی می‌بریم که دیگر به اینجا برنگردی. آنجا راحت‌تری. خندان‌تر. خوشحال‌تر. آرام‌تر. با آدم‌های مهربان‌تر. خندیدم و در دلم گریه کردم. بعد گریه کردم و در دلم خندیدم. ما به ساختمان شلوغی رفتیم که خالی از آدم بود. برادرم می‌دوید و می‌گفت پشت سرش بدوم. پدرم را دیدم و مادرم را. می‌دویدند و ساکن می‌شدند. من مات فضا بودم. باید از زیر دری می‌شدم و در ، در حال بسته شدن بود. از بالا به سمت پایین بسته می‌شد. پدر و مادرم پشت در بودند. من کف زمین. خودم را می‌کشاندم روی زمین که در بسته شد. صداها را نمی‌شنیدم. در داشت روی قفسه سینه‌ام می‌آمد. خودم را نجات دادم. حالا باید از دخمه‌ای افقی که رو به بالا بود، بالا می‌رفتم. آنجا گیر افتادم. تنها. در تاریکی‌ای که رو به رنگ صورتی بود. در سکوت. بدون اینکه کسی کنارم باشد. گوشه‌ای نشستم تا دوباره اتوبوسی به دنبالم بیاید. اتوبوسی سوخته. که گفته بود قرار است من را به جای راحت‌تر، خندان‌تر، خوشحال‌تر، آرام‌تر، با آدم‌های مهربان‌تر ببرد. خندیدم و در دلم گریه کردم. بعد گریه کردم و در دلم خندیدم....

۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۴
.

احساس شکست می‌کنم؟ در چه چیز؟ در همه چیز و در نمی‌دانم چی. در هیچ‌چیز حتی. در بستن دکمه‌هایم. در درک و تحلیل‌های درونی‌ام. در انتخاب موسیقی. در دوست داشتن و دوست داشته شدن. در دعوا با خودم. در صلح با خودم. در حرف زدن با خودم. همه چیز برمی‌گردد به خودم و شاید اصلا اشتباهم این است که اینقدر همه چیز را به خودم برمی‌گردانم. خود طفلکم. خود زخمی‌ام. خود بی‌پناهم که گوشه‌ای کز می‌کند، دستانش را جلوی صورتش می‌گیرد و فریاد می‌زند که آن ترکه چوب را کمتر به تنه‌اش بزنم. کمتر پاهایم را به بغلش بکوبانم. کمتر سرش جیغ بزنم. دلم می‌خواهد آرام بگیرم. آرام گرفتنم با صدای خودم با لحن سایه باشد. بگویم لذت ببر. می‌دانی چقدر زندگی را تماشا کرده‌ای؟ این تماشا را مفت به کسی نمی‌دهند. آرام باش. صبورتر باش. و خود ترسانم با لبان لرزانش بپرسد تا کی؟ و من با لبخند و آرامش بگویم: تا ابد.

۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۵
.

دارد سخت می‌گذرد اما خب همین که می‌گذرد راضی کننده است. هیاهو زیاد است. دزدی هم. اختلاس و ظلم هم. هشتگ‌های توییتر هم. گرانی و ناامنی و بی‌شرفی. مریضی و مرگ. دارم فکر می‌کنم پس چه چیزی کم است و جواب می‌دهم: شادی، آزادی و امنیت. امنیت روانی. امنیت مالی. امنیت احساسی و حتی امنیت جانی. در یمن نیستیم. در فلسطین اشغالی هم. اما بیشتر از صدای پیس پیس اسپری الکلی که به دست و دستگیره‌ها و فرمان ماشین می‌زنیم، صدای بنگ بنگ و پخ پخ و بومب بومب شلیک و مرگ و طناب اعدام می‌شنویم. من که می‌شنوم. شما را نمی‌دانم. اگر نمی‌شنوید اشکال از گوش‌هایتان نیست. اشکال از عقیده‌تان است. عقیده‌ای که می‌گوید هنوز در سرزمین پاکان و پاکدامنان زندگی می‌کنیم. اهریمن آن کشور دور است. اهریمن دور است و نمی‌گذارد ما نفس راحت بکشیم. اهریمن کجاست، جز در تلویزیون و جلوی بلندگو؟ جز پشت میز محاکمه؟ جز صف اول نماز جمعه؟ دلم می‌خواهد گریه کنم. گریه امروزم را می‌خواهم تقدیم کنم به هاله سحابی. اما هنوز زود است. روز مبادا هنوز نرسیده. کاش نرسد. کی می‌رسد؟ 

۳۰ تیر ۹۹ ، ۱۳:۴۶
.

حالم به هم میخورد. از راننده‌های خنگ و عصبی اسنپ. از چای‌های جوشیده. از ریجکت شدنم در همه جا و پیش همه کس. از خاک‌های دم پیاده‌رو. از گرانی. از کرونا. از اینکه آدم‌ها به من می‌گویند آرامم اما من در حال گریه کردن درون دلم هستم. از اینکه آدم‌ها به من می‌گویند عصبانی هستم و من عصبانی هستم. از اینکه دستم را مدام می‌شورم. گوشی‌ام را مدام شارژ می‌کنم و مدام گرسنه می‌شوم. از اینکه آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. از اینکه آدم‌ها می‌آیند و وقتی می‌خواهم بروند، نمی‌روند. از روی وزنه رفتن. از سه دور ممتد دور فلان باغ دویدن. از قورباغه‌های کنار زاینده‌رود. از گرم کردن قبل از دویدن و مچ درد گرفتن بعد از دویدن. از ارتباطات. از نوتیفکیشن‌های گوشی‌ام. از پیام بانک. گل‌های پلاسیده توی گلدان. از تعریف آدم‌ها. از صدایشان. حالم بهم می‌خورد. از همه چیز. به جز مادرم، خوابیدن و این کتابی که جدیدا می‌خوانم.

۲۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۰
.

اتوبوس داشت می‌رفت. از ته آن فریاد کشیدم که آقا مادرم هنوز نیامده، کمی صبر کن. راننده بی‌توجه به فریاد من رفت. مادرم را از شیشه عقبی اتوبوس ندیدم. درها بسته شد. چشمم را دوخته بودم به دورترها. خبری از مادرم نبود. و همانطور که نگاه می‌کردم فریاد می‌کشیدم و می‌گفتم مادرم نیامده، حالا باید مسافتی طولانی را دنبال اتوبوس بدود. نه از تصور اینکه مادرم جا مانده بود و نه بابت اینکه در آن اتوبوس تنها بودم، از انتظار مادرم برای آمدن اتوبوس بعدی و یا از دویدنش برای رسیدن به این اتوبوس خشمگین شدم. خشمگین که نه. دلم گرفت. با چشمانی که به شیشه عقبی دوخته بودم، به جلوی اتوبوس رفتم و سر راننده فریاد کشیدم. راننده بیخیال بود. به صدای فریادهایم اعتراض نکرد. حتی تذکر نداد که بروم سرجایم بنشینم. گاز می‌داد و می‌رفت. اتوبوس رفته بود و مادرم مانده بود. گریه کرده بودم. گریه‌ی غربت. هیچکسی کنارم نبود. من بودم و خانه‌ای که حیاطش بزرگ بود و پله‌هایش پر از گیاهان عجیب. من بودم و اتوبوسی که مرا رسانده بود به زیباترین جای جهان. اما زیباترین جای جهان بدون مادرم، جهنم‌ترین جای جهان است. چرا همیشه در خواب‌هایم غم غربت سلول به سلول تنم می‌رود و زمانی که بیدار می‌شوم انگار از غربتی به غربتی دیگر پناه برده‌ام؟ مگر نگفته بودند که تعبیر گریه‌ی در خواب، شادی و خنده در بیداری است؟

۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۵:۱۸
.

بوی ویفر پرتقالی می‌آید. بوی ویفر پرتقالی من را پرت کرده به فرشگاه رفاه و منِ 7 ساله. منِ 7 ساله‌ای که کفش‌های قرمز دارم، جوراب شلواری سفید پوشیدم و نمی‌دانم چه لباسی. سبدهای چرخ‌دار رفاه را از این سر به آن سر می‌برم. تعادل ندارم و سبد می‌خورد به قفسه‌ها، به پای مردم، به شکم مردهای چاق، به پهلوی زن‌های لاغر، به غرفه‌داران خسته که بوی عرق خشک شده می‌دهند. سبد چرخ‌دار را جوری هدایت می‌کنم که زودتر برسیم به قفسه بیسکوییت‌ها. مادرم دانه دانه نواربهداشتی داخل سبد بندازد و من با قد کوچکم و ذهن کمی کوچک‌ترم به این فکر کنم این بسته‌ها برای چیست و به تنها چیستی‌ای که می‌رسم این است که نکند مادرم بیماری‌ای دارد که ما از آن بی‌خبریم؟ سبد چرخ‌دار قفل می‌شود در جایی که بوده. و من چشمم می‌ماند روی همان بسته‌های نواربهداشتی. حتی اگر پشت سرم ویفر پرتقالی باشد، پفک نمکی مینو باشد، بستنی عروسکی باشد، چوب شور شیرین عسل باشد، بستنی زمستانی نوبر باشد، سرمدادی‌های باربی باشد. من می‌مانم همان‌جا و به این فکر می‌کنم مادرم مریض است؟ چه مریضی‌ای؟ نکند زودتر از من بمیرد؟ چرا نمی‌گوید مریض است؟ باید با او مهربان باشم و با او مهربان می‌شوم. مهربان می‌شوم و کوتاه می‌آیم که برایم ویفر پرتقالی، پفک نمکی مینو، بستنی عروسکی، چوب شور، بستنی زمستانی و سرمدادی باربی بخرد. مهربان می‌شوم و افسار چرخ دستی را به او می‌دهم. مهربان می‌شوم و با کفش‌های قرمزم روی سرامیک‌های سفید با لک‌های سیاه سُر نمی‌خورم. مهربان می‌شوم و مراقب و فراموش‌کار. چون تا روزهای بعدی، ماه بعدی و ماه‌های بعدی که گذرمان به فروشگاه رفاه و قفسه‌های نواربهداشتی نیفتاده، یادم می‌رود که مادرها هم می‌توانند مریض شوند.

۱ نظر ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۲
.