تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم نامه» ثبت شده است

ترسیده‌ام و راستش قدرت ترس آنقدر زیاد است که «آیا کسی آنقدر دوستت دارد که از جهان نترسی؟!» همه‌اش کشک و جفنگیات رقیق شاعرانه است. ما ترسیده‌ایم و همین ترس حال و حوصله دوست داشتن را از ما گرفته. کنجی نشسته‌ایم و سرمان را به کنج‌تری تکیه دادیم تا چشمانمان را محکم روی هم فشار دهیم و با این فشار دنیا را برای لحظه‌ای متوقف کنیم. اما دنیا متوقف نمی‌شود. دنیا زبان درازتر از این حرف‌هاست. وقیح‌تر هم. بزرگتر از ما هم. ما کوچکیم در برابر دنیا. در برابر حکم‌ها. در برابر دستگیری‌ها. در برابر دشمنی لزج حکومت با خودمان. با خود خودمان. ما کوچکیم حتی در برابر آن کنجی که نشسته‌ایم و سرمان را به کنج‌تری چسبانده‌ایم تا بلکه خوابمان ببرد. خوابمان ببرد تا یادمان برود که ترسیده‌ایم، کوچکیم و دشمن داریم. دشمنی که نمی‌دانیم چرا باید دشمنان باشد چون قرار بود حکومت‌ها مردم را در پناه خودشان بگیرند. مثل پدرانی که قرار بود دخترانشان را در آغوششان بگیرند نه اینکه شوخی‌های سر بُری‌شان را عملی کنند.

۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۰
.

دچار یک فروپاشی نیمه عظیم موقت شده‌ام. خودم دلم را به این خوش کرده‌ام که بابت پی‌ام‌اس است. پی‌ام‌اسی که قرار است طولانی مدت باشد و کل ماه مرا در خودش ببلعد. گریه می‌کنم؟ زیاد. یواشکی. باشرم. یواشکی و شرمگین بودنم بابت این است که من هیچوقت در زندگی‌ام به خودم حق غمگین بودن نداده‌ام. چون هرچقدر بتوانم همدل و هم‌زبان خوبی برای دردهای بقیه باشم، در  عوض دشمن غم‌های خودم هستم. استاد بی‌اعتبار کردن و پوزخند زدن به اندوهم. متخصص گرفتن انگشت وسط به سمت پریشانی‌هایم. اخیرا سعی در اصلاح خودم کردم. چون کم‌کم سی ساله می‌شوم و شنیده‌ام تا سی سالگی آدم باید خودش را برای غرقه سازی در مشکلات آماده کند و این کار تنها با صلح با خود میسر است. فعلا دشمن غم‌هایم نیستم. شیر گرم می‌خورم روی گریه کردن‌هایم و آب جاری دماغم را با دستمال پاک می‌کنم، نه با سر آستینم. چون تابستان است و هوا خرما پزان و کسی که آستین بلند نمی‌پوشد که بخواهد فین فین‌هایش را با آستین پاک کند. پس من هم به آب دماغ و چشمم احترام می‌گذارم و آنها را با دستمال پاک می‌کنم. از اینها گذشته برای چه باید گریه کنم؟ تنها هستم؟ بیشتر از بقیه و کمتر از بقیه‌ی دیگر. خودم را در معرض قضاوت قرار می‌دهم. در معرض سنجش. سنجش برای اینکه بدانم چقدر دوست دارم و چند نفر دوستم دارند و تنها معیار برای محک زدن این حال و حس و هیجان، میزان دورهمی‌هایی است که می‌روم. آخرین دورهمی را به خاطر ندارم. آخرین جمع دوستانه را. آخرین قراری که برایش هیجان داشتم. آخرین باری که حوصله‌ام سررفته و با یک نفر دیگر برنامه چیده‌ام. این ها را پشت سرهم ردیف می‌کنم و استوری دوستانم را می‌بینم که در جنگل‌اند. در صحرا. در دریا. در دشت. در دمن. تنها هستم و راستش دیگر حالم از این عبارت بهم میخورد. دلم میخواهد بالا بیارم روی تمام جملاتی که به چنین عبارت و مفهوم و مضمونی ختم میشود. می‌بینید؟ من هنوز یاد نگرفته‌ام شکنندگی و طبیعی‌ترین عنصر وجودی روانم را بپذیرم.

۳۰ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۱
.

جوری به ساعت نگاه میکنم انگار برایم مهم است چه موقعی به خواب روم و چه موقعی از خواب بیدار شوم. چون من این روزها ترجیحم این است دائم در خواب باشم. خواب حالم را خوب می‌کند. پول حالم را بد می‌کند. چون من معتقدم از هرچه که داری باید نهایت استفاده را بکنی. خواب دارم و پول نه. پول هم داشته باشم قدرت خرید نه. برای همین است که از خواب نهایت استفاده را می‌برم و غم را می‌پیچانم لای ملاحفه‌ی فرضی‌ام و ساعت‌ها می‌خوابم. از خواب بیدار می‌شوم، چیزی می‌خورم و باز می‌خوابم. از تشنگی بیدار می‌شوم، بطری آب را سر می‌کشم و باز می‌خوابم. حتی در بیداری هم می‌خوابم. وقتی سرکار هستم هم خوابم. وقتی سرکلاس هم هستم. می‌بینید؟ خواب همیشه در مراجعه است. برعکس عشق و پول. دو دقیقه دیگر می‌شود 1:1 شب و من می‌توانم آرزو کنم که دوباره خوابم ببرد. چون آرزوها زودتر از آنچه فکرش را بکنید، به شما می‌رسند و شما به آن می‌رسید، آرزویم برآورده می‌شود و خوابم می‌برد. یک طوری می‌خوابم که در خوابم، هم عشق در مراجعه باشد و هم پول. هم صلح و هم صفا. هم دوستانم نزدیکم باشند و هم من نزدیک آنها. می‌خوابم و در خوابم قرار دارم. آلارم گوشی‌ام را به کار انداخته‌ام. لباس‌های نویم را پوشیده‌ام. کرم گران قیمت می‌زنم. عطر مخصوص دیدارهای مهمم را هم. کراوات هم اگر رویم می‌شد می‌زدم چرا که قرار مهمی دارم و در قرارهای مهم علاوه‌بر عطر و جوراب شیک، باید کراوات زد. این را از رییس جمهور کانادا یادگرفته‌ام و از فمنیست‎‌های دوآتیشه که می‌گویند عیبی ندارد زن‌ها هم مثل مردها تیپ بزنند. در خواب مثل فیلم فرندز، غم‌هایمان را با خنده و هرهر و کرکر کنار می‌زنیم و نهایتا با کمی گریه مشکلاتمان حل می‌شود. در خواب همه‌مان زندگی‌های بشاش اینستاگرامی داریم و می‌شاشیم به زندگی و هارهار چیلیک. در خواب نهایت جوراب‌هایمان سوراخ است نه دل‌ها و جیب‌هایمان. خواب غم‌های اجتماعی را قاطی غم‌های شخصی‌مان نمی‌کند. یا برعکس حتی. ما در خواب در سرزمین دیزنی‌ها هستیم. خوشحال و شاد و خندانیم و قدر دنیا را می‌دانیم. ساعت از 1 و 1 دقیقه گذشت. باید زودتر خودم را برای ساعت 1 و 10 دقیقه آماده کنم. تا آرزو کنم خوابم ببرد و با تمام شدن جمله‌ام، چشمانم بسته شود و خر. و پف.

۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۹
.

همینطور که میرفتم چراغ رو خاموش کنم، سرمو بردم بالا و گفتم: ازت متنفرم.
چند دیقه بعد سرمو از زیر پتو اوردم بیرون، دماغمو با سرآستینم پاک کردم و گفتم: الکی گفتم. جدی نگیر مثل بقیه چیزایی که ازت میخوام و جدی نمیگیری.
...
کاش خدا هم زبون داشت. زبونی که با گوش من شنیده بشه.

۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۳۳
.

سر کوچه‌مان سوار اتوبوس می‌شدیم. می‌دویدم تا روی یک صندلی کنار پنجره بشینم و رد دستم را روی شیشه بگذارم. انگار از یک انفرادی شش روزه برمی‌گشتم و مادرم برای شادباشم روز هفتم مرا می‌برد خانه عمه. منفعتی که اتوبوس برایم داشت و ماشین شخصی بابا نداشت، این بود که وقتی ایستگاه آخر پیاده می‌شدیم باید از روی سه و سه پل می‌گذشتیم. توی هر کدام از آن بریدگی‌های پل می‌ایستادم و با مادرم مرغانی را می‌دیدم که در هوا بال می‌زنند، می‌خوانند و بدنشان را کش و قوس می‌دهند. اگر کل مسیر یک ساعت بود، ما 45 دقیقه‌اش را روی پل می‌ایستادیم. این بزرگ‌ترین دلخوشی بچگی‌ام بود. نمی‌دانستم خانه عمه را دوست دارم یا مسیرش را. مسیر کلی دروازه دولت تا سی و سه پل برای من ردپای کودکی‌ام بود که گاهی نان به دست، با اشتیاقی که یک دونده برای رسیدن به خط پایانی دارد، مرا به سمت پل می‌کشاند تا مرغانی را که خانه زندگی‌شان روی آب بود و غذایشان در دست من، تماشا کنم. بیشتر از 20 سال از آن روزها می‌گذرد. مسیر را که طی می‌کنم، از ایستگاه اتوبوس تا بعد از پل، آدم‌هایی را می‌بینم که در خودشان مچاله شده‌اند، چراغ‌های شکسته شده‌ی دیروز، امروز سالم‌اند، مرغ‌ها هم مثل آدم‌ها مهاجرت کرده‌اند. بچه‌های کار زیاده شده‌اند مثل گشت‌های انتظامی. در دستم به جای آذوقه‌ی مرغان دریایی، مشت است. مشتی از خشم که نه مثل دونده‌یِ شادِ رسیده به خط پایانی، که شبیه آدمی که از آتش پشت سرش فرار می‌کند، با قدم‌های تند راه می‌روم تا نبینم، نشنوم، نمانم. انفرادی 6 روزه را به آزادی یک روزه ترجیح می‌دهم.
 

۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۶:۳۹
.

وقتی خبر مرگ عزیزی را می‌شنوی اول خودت را به نفهمی می‌زنی. می‌گذاری به پای بزرگنمایی آدم بزرگ‌ها. می‌گویی خب یک تصادف بوده است دیگر، چرا شلوغش می‌کنید؟ می‌گویی دست بردارید از این همه سیاه‌نمایی. بعد با امید سوار ماشین می‌شوی و می‌ری به خانه‌ای که همه آنجا جمع شده‌اند تا داغ روی دلشان را باهم شریک شوند. ترسناک‌ترین تجربه‌ی زندگی‌ام تا همین امروز همین رساندن خودم به آن خانه بود. که همه روی زمین نشسته بودند و با لباس مشکی گریه می‌کردند. باز هم به خودم دلداری می‌دادم که سیاهی لباسشان بابت محرم است. گریه‌شان هم از بی‌اطلاعی‌شان از آن مسافر که گفته‌اند تصادف کرده. خب تصادف کرده. مگر هر تصادفی به مرگ منتهی می‌شود. داری تمام امید را به زور توی مغزت جا می‌دهی که دیگر هیچ چیز نمی‌فهمی. به خودت می‌آیی و می‌بینی وسط همان سالن نقش زمین شده‌ای و داری التماس می‌کنی که بیایید به دروغ‌تان اعتراف کنید. ولی سرهای تکان خورده از روی تاسف و حزن به تو می‌گوید باورش کن... گاهی امید زورش کم است. نمی‌تواند در جنگ بین حقیقت مرگ خودش را نجات دهد. می‌خورد روی زمین. مغلوب می‌شود. مرگ زورش زیاد است.‌ آنقدر زیاد که تا مدت‌ها چشمت را به در خشک می‌کند، قلبت را منتظر می‌گذارد تا باور کنی فقط آدم پیرها نمی‌میرند. مرده‌ی امروز، طعمه عزرائیل، می‌تواند دختر عموی جوان تو باشد که هشت صبح با برادرش حرف زده و نه صبح دخترک پنج ساله‌اش سر نعش بی‌جانش زار زار گریه می‌کرده.
پ.ن: برامون دعا کنید. برای طفل معصومش. برای مادرش. برای هضم این حزن. برای درک این مرگ.

۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۵
.

همین پریشب‌ها گفته بودم دیگر این ارتباط دورادور با دوستانم مرا خسته کرده. اینکه دائم دل تنگی‌ام را با تماس تصویری، وویس، تایپ و مسیج ابراز کنم. گفته بودم می‌ترسم از بی‌خبری‌شان. ازینکه روزگاری در دسترس نباشند و این مسافت دلشوره به جانم بیندازد که چه شده؟ چرا نیستند؟ کجایند؟

نگین می‌گفت چیزی از جسمت باقی نمانده. می‌گفت از حادثه تو تفریق شده‌ای و یک کودک. برای همین برایت می‌نویسم چون می‌دانم می‌خوانی و بعد مسیج می‌زنی: «بیا  ببینمت بابا. دلم برات تنگه» و من نیامدم چرا؟ کمی زود نبود؟ بود ندا. جوانی‌ات هیچ. انگیزه‌های طول و درازت چه؟ زدی زیر قولت ندا. تو مربی خصوصی من در یاد دادن زبان کوردی بودی. برایمان قورمه سبزی درست می‌کردی. خورشت گل کلم. از دست شلختگی‌ات حرص می‌خوردیم و می‌خندیدی و به کوردی جواب می‌دادی.

خوب شد که رفتی ندا. بگذار ما بمانیم و این دنیای لجن‌مان. مال بد بیخ ریش صاحبش.

راستی ندا: واشنی؟ خواسنی؟

دلم برایت تنگ می‌شود. سلام مرا به باران‌های رنگی دنیای جدیدت برسان...

پ.ن: اگه میشه برای شادی روح دوستم یه ذکری بگید.

۲۰ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۴۴
.

اگر قرار باشد فهرست بلند بالایی از ترس‌هایی که داریم را ارائه بدهیم، بی‌شک من مقام نخست را اختصاص می‌دهم به «ترس از پیری». که خب همین هم، آپشن‌های گسترده‌ای دارد. ترس از تنهایی در پیری. ترس از بیماری در پیری. ترس از بی‌کسی در پیری. ترس از بی‌پولی در پیری و هر چیزی که منتهی به پیری شود. انگار در این سن، واقعیت اصیل فلسفی «انسان موجودی ضعیف است» را می‌توان درک کرد. در سرازیری آن برهه، آدم حس می‌کند نیروی عظیمی پشت سرش ایستاده و دائم توی گوشش فریاد می‌کشد: بمیر. بمیر. بمیر... .

...

از ته کوچه اتوبوس را دیدم که تازه به ایستگاه سر کوچه رسیده بود. کوچه خلوت بود و وقت من تنگ. همین شد که مثل مجرمی که پلیس دنبالش کرده، دویدم تا بخت همراهی‌ام کند و بعد از قرنی با اتوبوس بروم. به محض اینکه به آن طرف اتوبوس رسیدم با صحنه‌ای مواجه شدم که ترمزم کشیده شد. پیرمردی روی زمین به حالت تشنج افتاده بود و از کنار دماغش خون سرازیر بود. اگر قرار باشد هر صفتی تبدیل به نمایش شود، آن صحنه، صحنه‌ی نمایش ضعف و استیصال آدمی بود. مات و مبهوت به پیرمردی که مردم دورش را گرفته بودند نگاه می‌کردم و به گریه افتادم. البته سوز و گداز آهنگ ترکی‌ئی که از هندزفری‌ام پخش می‌شد در دراماتیک بودن آن صحنه بی‌تاثیر نبود.

۶ نظر ۲۳ آذر ۹۷ ، ۲۳:۰۱
.


اول: باور کنید یا نکنید از میون هزارنوع دلیل برای افسردگی یکی از دلایل افسردگی مربوط به فصله. دقیقا همون‌جور که علت افسردگی می‌تونه هوم سیک، شکست عشقی، مرگ عزیز، کمال گرایی و هزار تا کوفت دیگه باشه، تغییر فصل هم می‌تونه یه نفر رو افسرده کنه. نیمه‌ی دوم سال برای یه سری، و نیمه‌ی اول سال برای یه سری دیگه از جمله من... همون جور که توی درمان بیماری‌های روانی مثل همین افسردگی یا اضطراب از نور درمانی استفاده می‌شه(هرچند خیلی سطحی هست این درمان) یکی مثل من هم از طولانی شدن روزا اضطراب می‌گیره. حالا به هر دلیلی که مثلاً یکیش اینه که نور و روز به من یادآوری می‌کنه مثل اسب کار کنم، مفید باشم و زیاد ولگردی نکنم! وقت هدر ندم و غیره. بعد کمال گرا میشم و انتظارم از خودم می‌ره بالا. برای همین ترجیح می‌دم همه‌ی روز رو بخوابم و... . پس وقتی یکی بهتون می‌گه افسردگی فصلی دارم این‌قدر وحشت‌زده نگاهش نکنید.
دوم: از بیان بیماری‌های روحی‌تون خجالت می‌کشید؟ نکشید! چون ما داریم توی یه چرخه‌ی معیوب با آدمای معیوب‌تر زندگی می‌کنیم. همه‌ی ما بیماری روانی و روحی داریم. اینو با اطمینان و آمار بهتون می‌گم. یکی بیماریش خودش رو رنج می‌ده، یکی آسیب بیماریش به بقیه می‌رسه و خودش خوشحال و شاده و فکر می‌کنه عیب از بقیه‌ست و سری سوم کسایی هستند که هم خودشون متوجه آسیب‌شون هستند و هم بقیه. پس دلیلی نداره از بیان و ازون مهم‌تر پیگیری برای درمان آسیب روحی‌تون خجالت بکشید. مثلاً همه‌ی خانوما توی دوران پی ام اس‌شون( قبل قاعدگی) افسردگی دارن. یا از هر ۴ نفر یه مرد مشکل جنسی داره! و... خجالت نکشید. همه از خودمون‌ند!
سوم: دقیقا وقتی نشستی و داری با غول افسردگی و اضطرابت کنار میای، سروکله‌ی یه آدم نفهم که از قضا دوست هست و غریبه نیست، پیدا می‌شه که رفتارشو عین بختک بندازه رو روح و روانت. به دلیل پیدا نبودنت توی دوران سختی که داری و وقتی در تلاش برای زنده نگه داشتن روحیه‌ت هستی، میاد با امثال جمله‌ها‌ی «آها، کم پیدایی! سرت به کجا گرمه؟!»؛ «معلومه خوشحالی که نیستی خیلی وقته» و... گواهی نفهم بودنش رو امضا می‌کنه و می‌ره. این نکته‌ی سوم رو نوشتم تا بهتون بگم نکته‌ی اول و دوم رو بیخیال بشید ولی هیچ‌وقت فراموش نکنید که؛ همه‌ی آدما توی همه‌ی برهه‌های زندگی‌شون در حال جنگیدن توی یه نبرد سختی هستند! یاد بگیرید بدون متلک حرف بزنید. حداقل اگه توهم دارید همه بدند و خودتون خوب هستید، اون خوبی رو ثابت کنید. بدون منت.

۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۲۳
.

دلم برای بی سانسور نوشتن از خودم، تنگ شده/.

غمگینم. مثل پرنده‌ای که راه خونه‌ش رو گم کرده.

۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۷:۲۶
.