تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

مرثیه‌ای برای پایان

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۰۶ ب.ظ

جان کندم برای اینکه روی مهارت‌های اخلاقی و ارتباطی‌ام کار کنم و این جان کندن نتیجه داد. خبرنگار شدم. از خلق و خوهای پایین خودم را نجات دادم. روابطم را گسترده کردم. خط نهایی استقلال را با دوربینی دیدم و در مسیرش دویدم. دویدم و رسیدم. کاپ را دو دستی تقدیمم کردند، بالا رفتم و تبریک شنیدم بابت موفقیتم. در تمام این سال‌ها در پیاده‌روهای شهر، در پارک‌های دور و محله‌های نزدیک تنها با گوشی‌ام (که برای ضبط کردن صداها بود) سر کردم. پیرمردهای رنجور را دیدم. پیرزن‌های غرغرو را. نوجوانان مهاجم. کودکان در تلاش برای پیدا کردن دوست. دوستشان شدم. ناسزا شنیدم. ترسیدم. توهم زدم تحت تعقیب هستم. در میان همه تهاجم‌ها باز هم تشویق شدم. اسمم را از زبان دیگران شنیدم. گزارش‌هایم را در دست دیگران. کارتی دستم داشتم که علامت حاکم بزرگ بود. وضعیت حاکم را دیدم. غمگین شدم و بیشتر خشمگین. برای خودم. برای روزهای جوانی‌ام و برای روزهای گذشته‌ی جوانی‌ام. از سیاست عقب کشیدم و سیاست به من زیاد چسبید. تلاش کردم رهبر زندگی خودم شوم و نشد. سیاست چسبیده بود به زندگی خودم. سرخورده شدم. بارها با اخبار جاری زاری کردیم. دوشادوش هم. در آن سال نحس نود وهشت، در برف و باد و دود و آتش اعتراضات بودم. باز هم باهم گریه کردیم. دست انداخته بودیم گردن هم و شعار دادیم. تهدید شدیم اما بزرگتر آن روزهایمان کنارمان بود و جلو افتاد تا ما گیر نیفتیم. به قول سین «روزهای بسیاری را در سودای بهترکردن جهان و اتلاف انرژی با بیزاری از سیستم رفتاری کشورم گذراندم.» از اخبار فاصله گرفتم اما چون اخبار به من چسبیده بود، فاصله چندان فاصله نبود. شغلم را دوست داشتم؟ زیاد. اما کار کردن در این سیستم را نه. سیستمی که به ما امر می‌کرد همانی باشیم/ همانی را بنویسیم که اتفاقا ما برای آن «بودن» معترض بودیم. حالا که در این سیستم ته کشیده‌ام و چیزی نمانده تا ابطال حکم خبرنگاری‌ام، خواستم بگویم راضی‌ام. برای تمام این سال‌هایی که گوشه خیابان گزارش گرفتم، پشت صحنه تهدید شدم و روی صحنه همانی بودم که یک روزی سر کلاس ادبیات در پرسش دبیرمان که گفته بود می‌خواهید چه کاره شوید گفته بودم: «خبرنگار».
پی‌نوشت: دارم جان می‌کنم برای اینکه تبدیل به دیگریِ دیگر خودم شوم که در تمام این سال‌ها کسی نپرسید و تنها آدم‌های نزدیک زندگی‌ام می‌دانستند می‌خواهم چه کاره شوم: «روان‌شناس کودک و نوجوان!»

نظرات (۴)

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را

۲۸ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۵۴ سوسن جعفری

چه بهتر :)

پاسخ:
سوسن جعفری خیلی شاد شدم که منو میخونی:*

یه بندانگشت خبرنگار یه مجله محلی که وسعت خواننده هاش به اندازه جمعیت شهرستانشه که حتی درست نوشتن رو بلد نیست چه توهمی زده :))

مگه چی کار کردی و چه تاثیر در چه ابعادی داشته لعنتی شهرآشوب؟

۱۷ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۵۳ سوسن جعفری

بله، می‌خوانم و لذت می‌برم :*

پاسخ:
خوش به حالم:**

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی