تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

گریز ناپذیر

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۱۲ ب.ظ

هیچوقت فکر نمی‌کردم که یک روزی قرار شود برای استاد راهنمای پایان‌نامه‌ای که دوسال پیش از آن دفاع کردم، نامه بنویسم. نامه‌ای در جواب ایمیلی که بعد از یک هفته، دیشب برایم فرستاده و در آن گفته که از رفتار 2سال پیش من دلخور است. دلخور بابت اینکه بعد از دفاعم نرفتم و با او خداحافظی نکردم.
تمام دیشبی که این ایمیل را خواندم، ذهنم برگشته به 15 مهر سال 97. صبح یکشنبه‌ای که در باران و مهِ دانشگاه دفاع کردم. آنقدر آن پروسه برای من ترسناک، دلهره‌آور و خشن بود که انگار قرار بود وارد ژانری از یک فیلم ترسناکِ واقعی شوم. و شدم. روزهای قبل از دفاع پراسترس‌ترین روزهایی بود که تا آن موقع تجربه‌اش می‌کردم. از یک طرف سخت‌گیری‌های دانشگاه و از طرف دیگر از دست دادن دوستی‌ها و رها کردن شهری که 3سال در آن تنها و از آن مهم‌تر «مستقل» زندگی می‌کردم. روز دفاع روز آزادی من بود. روزی که می‌توانستم برای اولین بعد از آن 3سال بدون دلهره و بدون ترسی که پشتش تن مهیب دانشگاه نمایان بود، از ولنجک تا پارک وی و از پارک وی تا تجریش و از تجریش تا پارک ملت و از پارک ملت تا هزار جای دیگر را پیاده بروم، کز کنم، قهوه بخورم و رها باشم. من هیچ چیز از ظهر بعد از دفاع یادم نیست. از ساعتی که مادرم تهران را در باران ترک کرد، من پیش مدیر گروهمان رفتم، جواب تبریک‌ها را دادم و با کوله‌ام از آن دانشگاه برای همیشه رفتم، هیچ چیز به یاد ندارم. تصویر گنگی در ذهنم هست که بعد از آن صبح به خوابگاه پناه بردم و در یک اتاق عاریه‌ای، کف زمین، کنار تخت هاجر و مریم خوابیدم. لابد خیال میکردم این خوش خواب‌ترین خوابی است که در این 3 سال و چند ماه در این خوابگاه می‌روم و لابد نرفتم. روزهای بعد از آن روز را به یاد دارم. روزهایی که به زور و با ترس و لرز و دزدکی در خوابگاه مخفی می‌شدم. این بند وابستگی را رها نمی‌کردم. به زور به آن چسبیده بودم تا اینکه دو روز بعد لو رفتم و از خوابگاه به صورت رسمی اخراج شدم و با این سوال ِ «چطور به زندگی با خانواده برگردم؟» راهی خانه شدم. گریه کردم؟ این هم یادم نیست. فقط از آن روزها آمیخته‌ای از غم، دردِ کنده شدن از خاطرات و رهایی را به یاد دارم.
حالا باید برای استاد عزیز و محبوبم بگویم من بی‌معرفت و بی‌شعور نبودم. من تنها یک سرگردان بودم که وقتی محیط را ترک کردم، برای کنده شدن از آن غم و بهت ترک کردن، مجبور شدم تا مدت‌ها سراغ آن آدم‌های جا مانده در خاطراتم را هم نگیرم.